بايگانی: روزنامه‌ها

 

فلُّ سَفَه

Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani

bullet

 سه شنبه، ۱۸ اسفند ۱۳۸۳

bullet

 —— ، ۸ مارس ۲۰۰۵

مهم نيست که انقلاب مردمی سرشار از معنويت، که در روزگار خود به چشم ديديم پيروز شود يا شکست بخورد؛ مهم نيست که اين انقلاب چندان فلاکت و درنده‌خويی بينبارد که اگر انسان خردمندی می‌توانست آن را از نو بر پا دارد و اميد نيز می‌داشت که آن را با موفقيت به پيش برد، باز هرگز حاضر نمی‌شد با چنين بهايی به اين تجربه تن در دهد.[۱]

ايمانوئل کانت

bullet

 درباره‌ی قرائت «مذکر» از انقلاب

 زمستان که رسيد همه چيز به هم ريخت. هربار که نيمسال اول سال تحصيلی آغاز می‌شود، هربار که خسته می‌شوم، خود را وعده می‌دهم که دی می‌رسد و مدتی وقت دارم که به هزار کار نکرده برسم. اما امسال چيزی از دی و بهمن نفهميدم و اسفند نيز. ماجرايش را می‌گذارم برای وقتی ديگر. 

اما دوست ديرينه‌ام مهدی جامی، در سيبستان، روزهايی مانده به سالگرد انقلاب، يادداشتی نوشته بود با عنوان انقلاب زنی زيبا بود. همان روزی که يادداشت او را خواندم دست به کار نوشتن اين يادداشت بلند شدم. اما بعد دست نگاه داشتم و چندبار در آن بازنگريستم تا امروز که تصميم گرفتم بالاخره اين يکی را منتشر کنم.

يکی از خوبيهای وبلاگ، دست کم برای دوستان، اين است که می‌توانند با وجوهی از انديشه يا زندگی يکديگر آشنا شوند که شايد هيچ وقت فرصت اين آشنايی برايشان دست نمی‌داد. من از هنگامی که مهدی وبلاگ‌نويسی خود را شروع کرده است هرروز بيش از پيش متوجه شده‌ام که گاهی چقدر از او دورم و با انديشه‌های او بيگانه هستم. من هرگز نمی‌توانم جهان را همچو او ببينم. به دليلی مسلم، شايد برای اينکه هريک از ما چيزهايی خوانده و ديده و تجربه کرده است که ديگری نخوانده و نديده و تجربه نکرده است. البته ما از اول هم دوستی‌مان بر سر مشترکات ديگری بود، و نه انديشه‌ای خاص، و من اصلا آدمی نيستم که بخواهم بر سر انديشه با کسی دوست شوم يا بر سر انديشه از کسی دوری گزينم. اما از «احمق» حتماً احتراز می‌کنم. برای من مهدی دوستی مشفق است و صحبتش هميشه مغتنم و دوستی‌اش شيرين. در همين يکی دوماه اخير چندباری تلفنی با يکديگر صحبت کرده‌ايم و درباره‌ی برخی مطالبش نيز به خواست خودش چيزهايی به او گفته‌ام و او هم خواسته که آنها را در اينجا بنويسم و از درآويختن با او نپرهيزم. البته «ادب» بحث را هم نگه دارم.

مهدی چندی است که پرشتاب می‌نويسد و پروايی از آنچه می‌نويسد ندارد. و اين هم خوب است و هم بد. خوب است چون انديشه‌های خود را با صداقت تمام و بی هيچ پرده‌پوشی بيان می‌کند و بد است چون انديشه‌های او ممکن است بسيار خام و غيرانتقادی باشد. زبان و قلم گاهی بدجوری آدم را «لو» می‌دهند و اگر آدم مواظب نباشد فقط جلوی ديگران نيست که «لو» می‌رود، چرا که گاهی طوری «لو» می‌رود که اگر خودش نيز بفهمد، آن وقت شايد حتی نتواند با خودش کنار بيايد. شايد اين خصوصيت وبلاگ باشد که اين قدر شتاب‌زده است و دائم می‌خواهد ذهن ما را بمکد و هرچه در درون است بيرون بريزد. اما به هر حال انسان «لو» می‌رود چه با زبان و قلم و چه با عمل، چه با تأخير و چه با شتاب. هيچ موجودی نمی‌تواند در اين جهان «پنهان» بماند، چرا که به معنايی خود «وجود» چيزی جز «آشکارگی» نيست. جهان طبيعت به معنايی «آشکارگی» خداست و جهان انسانی «آشکارگی» انسان. و از همين روست که تأويلی «دينی» از خلقت و انسان همين است که خداوند همه‌ی انسانها را آفريد تا «معلوم کند کدام يک پرهيزگارترند» و سپس «بهشت و دوزخ را از آنان پُر کند». اما اگر گريزی از آشکارگی نداريم، دست کم از اين فرصت سود جوييم و ببينيم در گفتن و نوشتن و عمل کردن چه چيزی را آشکار می‌کنيم و چگونه می‌توانيم خود و جهان اطراف‌مان را بفهميم و در صورت توان تغيير دهيم.

برای فلسفه هيچ چيز مهمتر از اين نيست که آدمی هر انديشه‌ای را بتواند بيازمايد. «خط قرمز» برای فلسفه معنا ندارد. چه چيزی می‌تواند برای «انديشه» خط بگذارد؟ از همين روست که «آزادی» برای پيشرفت در «فلسفه» اساسی است. در جايی که آزادی وجود نداشته است «فلسفه» نباليده است و اين را تاريخ به خوبی گواهی می‌کند. اين سخن بسيار درستی است که «آزادی مقدم بر فلسفه» است. با فلسفه شايد نتوان به آزادی رسيد، اما با آزادی می‌توان به فلسفه رسيد و با «فلسفه» می‌توان از آزادی پاسداری کرد و البته با فلسفه نيز می‌توان به پيکار با «آزادی» رفت. بنابراين ابراز عقيده برای فلسفه بسيار مهم است، اما مهمتر از ابراز عقيده شجاعت در «نقد» عقيده است. چه بسا جامعه‌ای آزاد باشد، اما افراد از ابراز عقيده‌ی خود خودداری کنند. قضيه‌ی سقراط همين بود که چگونه افراد را وادار به ابراز عقيده کند تا بعد بتواند کار انتقادی خود را انجام دهد. سقراط تهمت «منافق» را به جان خريد، تا افراد در مقابل او شرم نکنند از گفتن آنچه در دل دارند (همان که ما معمولاً ترجمه می‌کنيم «تجاهل»، چون سقراط خود را به نادانی می‌زد تا ديگران را تحريک به ابراز عقيده کند، و حال آنکه در عمل معلوم می‌شد که سقراط داناتر از هرکس ديگر است. اين را برخی به پای «دورويی» و «نفاق» سقراط می‌گذاشتند). اما انتقاد بعدی سقراط نيز دشمنی برانگيخت و او را به پای مرگ برد.

من گمان می‌کنم که امروز نوشته‌های «وبلاگها» فرصت خوبی برای کار بستن تفکر انتقادی است، و کلی ابراز عقيده می‌توانی بيابی، بی‌آنکه مجبور باشی مانند سقراط زحمت زيادی بکشی تا کسی را به سر حرف بياوری. اما گرچه بخشی از کار آسان است، اما بخش دشوار ديگر باقی است و آن اينکه نخست بايد فيلسوفی همچون سقراط باشی، متبحر در ديالکتيک، و بعد آن قدر وقت داشته باشی که به اين کار بپردازی و بالاخره آن قدر شجاع باشی که از رنجاندن و دشمنی کسان نيز نگران نباشی. وبلاگها به‌ويژه اگر نوشته‌ی «روشنفکران» و «سياستمداران» و ديگر مدعيان دانش و فضل باشند تمرينهای خوبی برای اهل فلسفه‌اند تا نشان دهند که از فلسفه چه کار برمی‌آيد و چگونه بسياری از انديشه‌های غيرانتقادی ما که «عقايد متداول» و يا «فلسفه‌های بد» هستند راهنمای عمل و زندگی ما شده‌اند.

و اما دوست نازنينم گويا چندی است به خواندن آثار نيچه مشغول است، و به فراخواندن گفته‌هايی از او در ذهن يا نوشتار می‌پردازد، و يا آن قدر اينجا و آنجا در وبلاگها يا جاهای ديگر نقل قول از نيچه ديده است که متأثر شده است. در نتيجه، نوشته‌هايش ته رنگ نيچه‌ای گرفته‌اند. انديشه‌ها و کلمات نيچه بی‌شک «مُسری» است. اما نوشته‌های دوست من نه در شرح آراء نيچه‌ است و نه حاکی از برداشتی نظاموار از اين انديشه‌ها. او با کلمات و مفاهيم نيچه بازی می‌کند و آنها را به دلخواه خود نقيضه‌گويی می‌کند. او در اول فوريه در يادداشتی با عنوان «نااميدی از جنگ»، اين سخنان نيچه را به صورتی دلخواسته تکرار کرده بود: «زندگی زن است تنها جنگندگان را دوست دارد. ... اگر هنوز گوشی برای شنيدن هست». (در تعبير نيچه «زندگی» نيست که «زن» است بلکه «عقل» است که زن است: «خرد ما را بدين گونه می‌خواهد: بی‌خيال، سُخره‌گر و پرخاشجو. او زن است و تنها جنگاوران را دوست دارد». نقيضه‌گويی نيچه از انجيلها نيز باز در عبارت آخر دوست‌مان می‌آيد («آن را که گوشی هست بشنود»). انديشه‌ی نيچه انديشه‌ی بسيار خطرناکی است و برای کسی که شيفته‌ی آن شود «زهری مرگبار اما شيرين». من در اينجا درصدد اين نيستم که به شرح فلسفه‌ی نيچه بپردازم و اين کار را هم نمی‌کنم، اما از آنجا که او از دو «استعاره»ی محبوب نيچه، «زن» و «جنگ»، استفاده کرده است و خواسته است بدين وسيله خواست انقلاب را «تبيين» کند من سعی می‌کنم نوشته‌ی او را به‌طور کامل بياورم و ببينم او چه چيزی می‌خواهد به ما بگويد و آيا اين گفته‌ی او معنايی قابل اعتنا دارد. او می‌نويسد:

مثل تصرف کردن يک زن می ماند انقلاب. به هيچ زنی بدون ميزانی از غرور عاشق نمی شوی. غرور از اينکه او را از دست آنهمه خواستار ربوده ای. فاتح شده ای. قديمها عروس را می دزديدند از جلو برادر و خواهر و خواستگاران و رقيبان. در اين حسی غريب هست از فتح. از تخيلی سيراب شده. سيراب شدنی از خود. مغرور به توانايی خويش. اعتماد به نفسی از اينکه خواسته ای و خواسته ات به هدف نشسته است. زن انقلاب خود را به تو تسليم کرده است. ما همه عاشقان بوديم. انقلاب معشوق ما بود. انقلاب زنی بود که ما همگی مردانه برای آن می جنگيديم تا بدستش آوريم.

مهدی می‌خواهد به ما بگويد که «طبيعت» انقلاب چيست و خود و همنسلانش آن را چگونه می‌ديده‌اند. و بدين منظور «انقلاب» را به «زن» تشبيه می‌کند و برای زن «طبيعت»ی فرض می‌کند که آن را شرح می‌دهد. اما آيا او واقعاً مطمئن است که هنگامی که هنوز ۱۸ سال هم به زور داشته است چنين چيزی در ذهنش می‌گذشته است، او مطمئن است که ديگرانی هم که در آن زمان می‌زيستند همين تصور را از انقلاب داشتند و، آيا اگر اصلا چنين تصوری هم داشتند، اين تصور خوبی بود که آنان داشتند؟ ابتدا ببينيم چگونه قرائت «اروتيک» مهدی از زن شکل می‌گيرد: (۱) زن چيزی است که بايد آن را «تصرف» کرد و (۲) از چنگ ديگران ربود؛ (۳) دليل خواستنی بودن او هم همين است وگرنه زنی که او را به چنگ نياورده باشی ارزش دوست داشتن ندارد؛ (۴) رسم قديم چنين بوده است که زن را از جلوی چشم بستگانش می‌دزديده‌اند. و (۵) بالاخره کسی که به چنين زنی می‌رسد، در واقع، نه از ديگری (زن) بلکه در واقع از «خود» سيراب می‌شود. چراکه اوست که توانسته «تصرف» کند.

در چنين نگرش «شیء‌واری» به «زن»، و البته «انقلاب» (اما اگر «زن» شخص است و در چنين نگرشی زن را می‌توان به «شیء» تبديل کرد، «انقلاب» نه تنها شخص نيست بلکه «شیء» هم نيست و مفهومی انتزاعی است)، خلط و خطاهای بسياری است. نخست آنکه، نويسنده بر اين گمان است که درکی از «طبيعت» زن و مرد دارد، طبيعتی که حقيقت تغييرناپذير اين دو موجود است، دو موجودی که يکی شکارچی و ديگری شکارشونده است، «شکارچی» از شکار لذت می‌برد و «شکار» هم از شکار شدن. اما مسلما سخن مهدی در اين خصوص که واقعيتی وجود دارد به نام «تصرف» زن پربيراه نيست، اينکه از قديم مردان بر سر تصاحب زنی جنگيده‌اند و «زن» همچون جايزه‌ای به پيروز رسيده است، واقعيتی است انکارناپذير که تا زمان کنونی اشکال مختلفی به خود گرفته است، اما آيا بايد بر اين واقعيت صحه گذاشت و آن را «ناموس» طبيعت شمرد؟ يا اينکه علل و دلايلی نهفته است که آنها را بايد باز نمود؟

مهدی راست می‌گويد که زمانی بوده است که عروس را از مقابل ديدگان بستگانش می‌دزديده‌اند، اما نمی‌گويد که امروز هم بسياری از زنان و دختران را در خيابان جلوی چشم همسران و بستگان‌شان می‌دزدند و بعد از «تصرف» يا آنان را می‌کشند و يا در بيابانها رها می‌کنند و يا به «تصرف» ديگران در می‌آورند! آيا آنچه در قديم هم در جاهايی رسم بود همين بود؟ يا آنچه در دوره‌ی پهلوانی و عياری رسم بود چيزی ديگر بود؟ در واقع، هرگز چنين نبوده است که دختری دل به رباينده‌ی خود داده باشد، چون او را ربوده است؟ اگر در جايی چنين رسمی وجود داشته است، آن رسم بدين گونه بوده است که داماد ابتدا به خواستگاری می‌رفته است و رضايت عروس و خانواده‌ی او را به دست می‌آورده است و سپس برای آنکه توانايی خود را در حفظ همسرش نشان دهد به اين آزمون خطرناک، يا هر آزمون خطرناک ديگری، تن می‌داده است، چون او در جامعه و عصری زندگی می‌کرده است که مردانگی جز توانايی جسمانی در دفاع از خود و خانواده معنايی نداشته است. برای گزارشی از اين دوران جوانمردی، ببينيد فيلم معروف بلغاری با عنوان «دوران جوانمردی» از ادوارد زاخاريف را که به نمايش عاشقانه‌ای از همين رسم در ميان قبايل قديم بلغار می‌پردازد، قبايلی که راهزنی و جنگ يا شغل اصلی آنان بود يا خطر حاکم بر زندگی آنان. بسياری از رسومی که ما در گذشته‌ی مردمان قديم می‌بينيم حکمتی داشته که بايد آن «حکمت» را با توجه به نحوه‌ی زندگی واقعی و تلقی آن مردمان از جهان خود فهميد. اينها چيزهايی ابدی يا مربوط به «طبيعت» انسان نيست. چنانکه می‌بينيم بسياری از اين آداب و رسوم تا امروز دگرگون شده است، يا به کلی از ميان رفته است. اما بند بعدی سخن مهدی از «زن» به «جنگ» می‌رود، و «جنگ» را هم «ناموس» طبيعی جهان معرفی می‌کند:

جنگيدن و به دست آوردن بخش مهمی از زندگی است. دست کم، رانه اساسی برای دستاورهای اساسی است. جنگ هم هميشه برای چيزهای اساسی است. هيچکس بيهوده تن به جنگ نمی دهد. نادرشاه را ترغيب کرده بودند که چنين و چنان کن تا به بهشت روی. گفته بود از سر لجاج و طعن که در اين بهشت که می گوييد جنگ هم هست؟ گفته بودند البته نيست. بهشت جای فراغت است. فراغتی دائمی. نه جنگی نه دغدغه ای. صلح تمام است. بی موجی از بيم دريای هول جنگ. گفته بود: پس جای من آنجا نيست!

با اين مقدمات از نظر مهدی معلوم است که انگيزه و هدف از انقلاب چه بوده است:

ما می خواستيم سری ميان سرها درآوريم. جهان در انقلاب بود و انقلاب اعتبار "بزرگی" بود. ما نمی خواستيم از بزرگی تن زنيم. آنهمه گفتارها و ديگ انقلاب جوشاندن ها و اقدام ها و زندان ها و کتابها ما را سرانجام پر از خواست انقلاب کرد. انقلاب صورت زيبای زنی بود که در نقاشی تخيل ديده بوديم. به اين نقش عاشق شديم. برخاستيم تا اين ماهروی فريبا و دلکش را بدست آوريم و از خود کنيم. ما چندان سرشار از شور اين خواستن شديم که ديگر هيچ چيز جلودار ما نبود. اين شور به ما زندگی می داد. جان می داد. می توانستيم قانع باشيم که روی اين يار دلربا را ساعتی ببينيم و ديگر اگر جهان به پايان رسيده بود راضی بوديم.

اما کار اين تبيين تمام نيست مگر اينکه چنين تصوری را به تمامی پيشگامان انقلاب نيز نسبت دهيم:

پيشگامان انقلاب از قدرت تخيل شگفت انگيزی برخوردار بودند. از مارکس تا شريعتی. از ارانی تا فدائيان خلق. از طالقانی تا خمينی. از اقبال تا بازرگان. از گلسرخی تا مهدی رضايی. از نيما تا فروغ و شاملو. در سپهر انديشه ما ستاره کم نبود. همه آنها چراغ تخيل ما را افروختند و آينده را پيش چشم ما آراستند. ما به آن آينده دل باختيم. پس از انقلاب بی ستاره شديم. کار دست کسانی افتاد که آن را خواب هم نمی ديدند. و ديگر کسی به عشق نينديشيد. ديگر کسی به فتح نينديشيد. چراغ تخيل فرو مرد.

من نمی‌دانم چرا مهدی مارکس را هم جزو پيشگامان «انقلاب اسلامی» معرفی می‌کند و نام او را با نام شريعتی پيوند می‌زند. شايد سهوی صورت گرفته است. در واقع او بايد می‌گفت، مثلا، از سيد جمال تا شريعتی! اين طوری مجموعه‌ی زوجهای دوتايی او مانند تمامی زوجهای بعدی ايرانی می‌شد. اما آيا واقعاً پيشگامان انقلاب دارای همين خيال «اروتيکی» بودند که مهدی نام می‌برد؟ مهدی از شعر «مائده‌های زمينی» فروغ کلمات «و ديگر کسی به عشق نينديشيد. ديگر کسی به فتح نينديشيد» را نقل می‌کند، اما آيا می‌توان گفت مراد فروغ از عشق و فتح همان چيزی است که مهدی می‌پندارد؟ فروغ در جايی (ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد، «تنها صداست که می‌ماند») از تعهد خود برای زندگی چنين سخن می‌گويد:

مرا به زوزهی دراز توحش

درعضو جنسی حیوان چکار

مرا به حرکت حقیر کرم در خلاء گوشتی چکار  

مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است

تبار خونی گلها، می‌دانید؟

و شاملو نيز در جايی (باغ آينه، «کيفر») بدين گونه از تلقی خود از «زن» و «زندگی» سخن می‌گويد:

در اين زنجيريان هستند مردانی كه مُردار زنان را دوست می‌دارند.

در اين زنجيريان هستند مردانی كه در رؤيايشان هر شب زنی در

وحشت مرگ از جگر بر می‌كشد فرياد.

 

من اما در زنان چيزی نمی‌يابم گر آن همزاد را روزی نيابم ناگهان خاموش

من اما در دل كُهسار رؤياهای خود جز انعكاس سرد آهنگ صبور

اين علفهای بيابانی كه می‌رويند و می‌پوسند

و می‌خشكند و می‌ريزند، با چيزی ندارم گوش.

مرا گر خود نبود اين بند، شايد بامدادی همچو يادی دور و لغزان،

ميگذشتم از تراز خاك سرد پست ...

و بالاخره مهدی اين بندها را برای نتيجه‌گيری بحث خود می‌آورد:

گفتم انقلاب تصرف زن را می ماند. زنی که تمام قلب و عقل و شهوت ما را برانگيخته است. همه چيز ما را در اختيار خود گرفته است. و جز او نمی بينيم و نمی خواهيم و به حرف هيچ ناصح و مشفقی گوش نمی سپاريم. فقط او را می خواهيم و بس. تجربه انقلاب شيرين ترين تجربه همه ما بود. عشقی که اگر هم که سوخت يادش تا ابد با ماست.

بسياری از جذابيت زن از آن است که خواستاران بسيار دارد. زن خود را می آرايد تا بر اين کشتگان خويش بيفزايد. تا از آن ميان او که از همه پای ورز تر است و همه هفتخوان را و حجابها را پشت سر می گذارد به آستان يار برسد به سراپرده او داخل شود و در بستر او تن او را بچشد و تصرف کند. زن گوهر تصرف است. همه تصرف ها زن اند و تنها تن به جنگندگان و شهزادگان می سپارند.

بدين ترتيب معلوم است که چرا همه به «وصال» انقلاب نمی‌رسند. و چرا ماجرای کسب «قدرت» يا غلبه‌ی گروهی بر گروهی ديگر در بعد از انقلاب، به تعبير مارکسيستی: کسب «هژمونی»، اين قدر خونين می‌شود، و چرا دست آخر آنان که بهتر و بيشتر می‌توانند بکُشند «حاکم مطلق» و «شهريار» می‌شوند. اما آيا واقعا اين چيزی بوده است که انقلابهای مردمی قرن بيستم به دنبال آن بوده‌اند، هزاران زن و مرد زندگی خود را فدا کرده‌اند که يک تن يا گروهی اندک به «وصال» معشوق خود برسند؟ آيا خواست انقلابيها اين بوده است که «شهريار»ی را از سرير به زير کشند و شهرياری «ديگر» را به «سرير» برکشند؟ آن هم با چنين قيمتی؟ زهی حماقت! اما عجيبتر آنکه هرچه «تصرف» می‌شود نيز زن است. آيا ديدی از اين «مذکر» [phallic] تر به جهان ممکن است؟     

ما در عصری برآمديم که انقلاب محبوب همگان بود. خواستاران داشت انبوه. ما از توفيق در انقلاب سرمست شديم. به چيزی دست يافته بوديم که کمتر کسی به او دست يافته بود.

اگر انقلاب آنهمه خواستار نداشت چيزی نبود که به داشتن بيارزد. همين است رمز آنکه زن وقتی داشته شد و تصرف شد می تواند سقوط کند. تنها هوشمندترين زنان اند که از ديالکتيک جذابيت-در-گرو-خواستار-داشتن در تمام حيات بهره می برند. آنها خوب می دانند که چگونه برانند و چگونه فراخوانند. می دانند که چگونه آتش عاشق خويش تيز کنند و پنهان شوند و به هنگام، تشنگی فرو نشانند از مرد خويش و خويش. اين بازی شيرين.

عشق به «انقلاب»، بدين ترتيب، نه برای برپايی «عدالت» يا برانداختن «ستم»، نه برخاسته از واقعيتهای زندگی مردمان جامعه‌ای در فشار و تنگنا و زير سرکوب، بلکه تنها از روی چشم و همچشمی با ديگرانی صورت گرفته است که اگر آنان «انقلاب» را عزيز نمی‌داشتند ما نيز او را نمی‌خواستيم، چرا که «اگر انقلاب آنهمه خواستار نداشت چيزی نبود که به داشتن بيارزد»! اما به گفته‌ی نويسنده‌ی ما انقلاب هم مانند «زن» است و وقتی به وصالش رسيدی ديگر از او سير می‌شوی و از چشمت می‌افتد: «همين است رمز آنکه زن وقتی داشته شد و تصرف شد می تواند سقوط کند». بنابراين «انقلاب» هنگامی که به «تصرف» درآمد (اما به تصرف کی؟) بايد به کرشمه‌ روی آورد و هربار خود را پس بکشد يا پيش آورد تا بتواند پايدار بماند و عاشق او به دنبال عشقی تازه نرود. ادامه‌ی سخن نويسنده تکرار همان سخنانی است که او پيشتر در بالا گفته بود، با يکی دو جمله بيشتر يا کمتر:   

اکنون چه داريم تا دل ما را ببرد؟ بر حجره کساد موش ها به تکاپويی تمام خانه کرده اند. مذبذب ايم. مثل مردی که می خواهد از بی زنی و بی توفيقی خود را به زنی که خواستاری ندارد دلخوش کند. انقلاب تمام جان ما را تصرف کرده بود پيش از آنکه ما به تصرفش برخيزيم. حال می خواهيم دلمان را خوش کنيم به کودتا. به جنگ. به عجوزه ای بيگانه. حواسمان جمع نمی شود. نيروهامان پراکنده می ماند. انگيزه نداريم. داريم و نداريم. نه! ما عاشق نيستيم. پس به چيزی نمی رسيم.

انقلاب زنی زيبا بود و خواستاران انبوه داشت. دل ما را هم برده بود. حالا گزينه های روبرومان را چگونه انتخاب کنيم که جز سرشکستگی نصيب مان نخواهد کرد؟ جز اختلاف و نزاع و تنش و خستگی بی نهايت. شايد انتقامی باشد اما بی گمان افتخاری نيست. چه افتخاری است که بی افتخار انتخاب کنيم؟ می بينيم که هر چه زور می زنيم باز ته دلمان بيزاريم از اين انتخاب. مثل خوابيدن با روسپی پيری است که عقمان می آورد. ديده ايد که در همه داستانهای هفتخوان هميشه عجوزه ای هست. رمز آن گريزاندن پهلوان است به سوی رودابه ای گردآفريدی تهمينه ای. ما تهمينگان خود را گم کرده ايم. دلخوش داشتن به عجوزگان هم پهلوانی نيست. بی عشق اين کلاه بر سر ما سنگينی می کند. پهلوانانی بی رخش و هفتخوان، کوفته و مانده زير زرهی زنگ زده.

آينده از آن کيست؟ حقيقت آن است که آينده هميشه از آن عشق است. آن خيالی که با تمام وجود بخواهيم. آن زنی که با تمام وجود بخواهيم. آينده زن است. زنی که می خواهد عاشق اش باشيم. و رگرنه چهره خواهد پوشيد و دور خواهد شد. بختياری بزرگ است اگر بتوانيم دل به چراغ عشقی تازه روشن کنيم. هر روز در کار عشقی تازه بايد بود. ياری شيرين. اما می توانيم؟ آيا از اين فقر تخيل بيرون می آييم؟ آيا دوباره می توانيم آينده را زنده کنيم و با نقش رنگين خيال آن را ببينيم؟ بهترين راهنمای ما اين است: آنچه با تمام وجود می خواهيم و از داشتن اش جهان به تحسين ما برمی خيزد چيست. همان را بايد انتخاب کرد. هر انتخاب ديگری ناممکن است. بی آينده است.

با تلقيی که دوست نازنين ما از «انقلاب» و «زن» دارد، هردو اينها «تخيلات» شيرينی هستند که فقط وقتی (۱) ارزش دنبال کردن دارند که خواستاران بسيار داشته باشند و (۲) اين دو چيزهايی هستند که وقتی تن به وصال دادند بی‌ارزش می‌شوند و (۳) برای اين کار «زن» و «انقلاب» بايد به کرشمه روی آورند تا بتوانند ما را همچنان تشنه نگه دارند و (۴) در غير اين صورت بايد دنبال عشقی تازه رفت و دوباره چراغ خيال را روشن کرد و (۵) راهنمای ما در اين کار اين بايد باشد: «آنچه با تمام وجود می خواهيم و از داشتن اش جهان به تحسين ما برمی خيزد چيست. همان را بايد انتخاب کرد». آيا يک بار فريب «جهان» را خوردن کافی نبود؟

من وقتی اين سخنان دوستم را خواندم و نظرهايی را که در پای مطلب او گذاشته بودند ديدم واقعاً در حيرت شدم. چگونه کسی می‌تواند اصلا اين چيزها را بنويسد؟ و چگونه کسانی می‌توانند اين چيزها را بخوانند و هيچ توانی برای «نقد» نداشته باشند؟

آنچه دوست من نمی‌تواند بفهمد اين است که آنچه ما درباره‌ی «انقلاب» و «زن» می‌پنداريم هردو می‌توانند «توهم» (illusion) باشند و نه «تخيل». «توهم» حدس می‌زند و «تخيل» می‌آفريند. از همين جاست که کسی که اسير «توهم» است «سرخورده» (disillusioned) و مأيوس می‌شود، اما کسی که قوه‌ی خيال دارد می‌آفريند و آفريننده می‌شود. با اين وصف، من می‌توانم در نوشته‌ی دوستم سخن حقی را ببينم که او آگاهانه نمی‌خواسته آن را بيان کند. | link |

ادامه>>>   

شما بنويسيد

قبلی صفحه‌ی اول بالا بعدی

X

سه شنبه، ۱۸ اسفند ۱۳۸۳

همه‌ی حقوق محفوظ است.

E-mail: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org