بايگانی: روزنامه‌ها

 

فلُّ سَفَه

Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani

bullet

 يکشنبه، ۲۱ فروردين ۱۳۸۴

bullet

 —— ، ۱۰ آوريل ۲۰۰۵

bullet

 درباره‌ی «منطقه‌ی مرده»

جمعه شب دقايقی از ساعت ۲۰:۳۰ گذشته بود که تلويزيون را به هوای سينما ۴ روشن کردم. همينکه تلويزيون روشن شد زدم روی شبکه ۴ و ديدم که يک نفر دارد درباره‌ی ماری شلی و فرانکشتاين صحبت می‌کند. با خودم گفتم حتماً امشب فيلم «فرانکشتاين ماری شلی» کنت برانا را می‌خواهند نمايش بدهند. نشستم به گوش دادن و ديدم گوينده دارد اطلاعات مفصلی درباره‌ی سينمای «وحشت» می‌دهد. اطلاعاتش خوب بود. تا اينکه رسيد به افادات فلسفی درباره‌ی «رومانتيسيسم» و «عقل‌گرايی» و بعد هم گوينده‌ی دوم شروع کرد به سخن گفتن درباره‌ی «هراس» و «اضطراب» (دلشوره) در فلسفه‌های اگزيستانسياليستی. ديدم که ديگر طاقت ندارم بنشينم و گوش کنم. آمدم به اتاق خواب و کارم و نشستم پشت دستگاه. تلويزيون هم روشن بود و صدايش بفهمی نفهمی به گوش می‌رسيد. تا اينکه شنيدم دو گوينده موافقت کردند که «حالا فيلم را ببينيم». تا رسيدم جلوی تلويزيون، عنوان فيلم، «منطقه‌ی مرده»، و اسم ديويد کراننبرگ و استيفن کينگ را ديدم. با خودم گفتم بنشينم و فيلم را ببينم.

ديويد کراننبرگ، هفت هشت سال پيش، با فيلم «برخورد» يا Crash حسابی مشهور شد، دست کم در اين مملکت. و آخرين فيلم او (۲۰۰۲)، «عنکبوت»، هم فيلمی است که شايد اکنون بسياری ديده باشند. از فيلمهای ديگر او هم می‌توان از eXistenZ، و «مگس» نام برد. اين فيلم او را به ياد نداشتم که ديده باشم. در يک دوره‌ای بسيار بد فيلم تماشا می‌کردم و بسياری فيلمها را زود از خاطر می‌بردم، شايد برای اينکه هيچ دل و دماغی نداشتم. اما شايد يک علت ديگر هم اين باشد که اصلاً از سينمای «وحشت» و «رازآميز» خوشم نمی‌آيد. تا می‌توانم اصلاً اين گونه فيلمها را تماشا نمی‌کنم، مگر اينکه متقاعد شده باشم ديدن فيلمی از اين «نوع» حتماً به ديدنش می‌ارزد. به هر حال، اين فيلم با توجه به فيلمهايی که از اواسط دهه‌ی ۹۰ تاکنون بسيار متداول شده است داستان چندان اصيلی ندارد، اما اگر توجه کنيم که اين فيلم در ۱۹۸۳ ساخته شده است، آن وقت به‌وضوح می‌بينيم که «اصل» اين است و بقيه رونوشت.

فيلم داستان يک «کلروويانت» است. (Clairvoyant؛ روشن‌بين، شخصی که توانايی ديدن آينده را دارد؛ شريعتی به اشتباه گمان می‌کرد که «روشنفکر» در فارسی معادل و ترجمه‌ی اين اصطلاح است و نه «انتلکتوئل»! البته، سخن او درست بود که «روشنفکر» معادل درستی برای «انتلکتوئل» نيست.) معلم مدرسه‌ای در نتيجه‌ی تصادف خودرو به خوابی پنج‌ساله فرو می‌رود و بعد از آنکه از خواب برمی‌خيزد نيرويی تازه در خود احساس می‌کند: پيش‌بينی يا ديدن حوادثی که در آينده روی خواهد داد. در اينکه چنين حالات فراروانيی می‌توانند حقيقت داشته باشند يا نه، من بحثی ندارم، و فيلم را از اين حيث بررسی نمی‌کنم. کارگردان فيلم موفق است در ساختن فضايی سرد و نفس‌گير و نويسنده نيز ضمن نوشتن داستانی نفس‌گير برخی از مسائل تراژيک وضعيت بشری را همراه با زمينه‌های اجتماعی به خوبی به نمايش درمی‌آورد. برای من فصل آخر فيلم بود که می‌توانست بسيار مسأله‌ساز باشد، چرا که مسأله‌ای است عميقاً اخلاقی و شايسته‌ی ژرفکاوی فلسفی.

آخرين فصل فيلم که فرجام قهرمان و فيلم ما را رقم می‌زند، آگاهی قهرمان از اين واقعيت است که نه تنها می‌تواند آينده را پيش‌بينی کند بلکه می‌تواند آن را تغيير نيز بدهد. بدين طريق، او می‌تواند با آگاهی از مرگ پسربچه‌ای در روی درياچه‌ای که يخ آن می‌شکند مانع از مرگ او شود. اما وقتی با يک نامزد انتخاباتی دست می‌دهد و پی می‌برد که اين شخص در صورت پيروزی در انتخابات «هيتلر» ديگری خواهد شد تصميم می‌گيرد راهی برای حل اين مسأله بيابد. او در مشورت با پزشک خود، وقتی اين پرسش را مطرح می‌کند که اگر می‌دانست «هيتلر» ديگری در راه است چه می‌کرد، اين پاسخ را از پزشک می‌شنود که پزشک با آنکه کارش نجات افراد از مرگ است، در کشتن چنين فردی و نجات دادن ميليونها انسان ترديد نمی‌کند. معلم جوان تصميم می‌گيرد که آن داوطلب را بکشد تا او در آينده به مقام رياست جمهوری نرسد. اما معلم جوان نخستين تير خود را به هدف نمی‌تواند بزند و داوطلب نمايندگی هراسان کودک خردسالی را که نزديک او در آغوش مادرش قرار دارد می‌ربايد و او را سپر انسانی خود می‌سازد. محافظ داوطلب انتخاباتی از فرصت سود می‌جويد و معلم جوان را با تير می‌زند. اما در اين حيص و بيص خبرنگاران و عکاسان حاضر در نطق انتخاباتی از فرصت سود‌جسته و عکس داوطلب را در هنگام سپر ساختن کودک خردسال گرفته‌اند. آموزگار جوان در آخرين لحظات زندگی هنگامی که دست داوطلب را در دست خود می‌گيرد مطمئن می‌شود که اين شخص ديگر آينده‌ای ندارد و او گرچه نتوانسته آن داوطلب را بکشد، اما خبرنگاران توانسته‌اند آن شخص را به دست خودش بکشند.

اين فصل فيلم داستانی می‌گويد که از حيث فلسفی بسيار شايان توجه است. کسی که آينده را می‌داند آيا می‌تواند قصاص قبل از جنايت کند، و با انجام دادن يک جنايت، مانع از جنايتهای بی‌شمار ديگر شود؟ در داستان پايانی اين فيلم نويسنده و قهرمان او و شايد اکثر بينندگان فيلم و خوانندگان کتاب پذيرفته‌اند که می‌توان چنين کاری کرد، مگر آنچه ما از هر علم و دانشی می‌طلبيم اين نيست که ما را بر پيش‌بينی آينده قادر سازد و بتوانيم بر همه‌ی خطرهايی که بقای ما را تهديد می‌کنند چيره شويم و باقی بمانيم؟ قهرمان فيلم ما برخلاف آنچه بسياری ممکن است از قدرت پيش‌بينی خود استفاده کنند، به بازار سهام روی نمی‌آورد تا ثروت بيشتری بيندوزد، او اين قدرت را در راه کشف مجرمان و نجات ديگران از مرگ به کار می‌گيرد.

داستان پايانی فيلم از جهتی ديگر نيز جالب توجه است: تأثير مطبوعات و وسايط ارتباط جمعی در پيشگيری از خطرهای بزرگ اجتماعی. کاری را که يک فرد نمی‌تواند با شليک گلوله‌ای به انجام رساند، عکسی به انجام می‌رساند. داوطلب انتخاباتی (مارتين شين) چندروز قبل از همايش انتخاباتی خود خبرنگاری را به دفتر خود می‌خواند و او را با نشان دادن عکسهايی که زندگی خانوادگی‌اش را به باد خواهد داد وادار به سکوت در برابر خود و اعمال گذشته‌اش می‌کند. اما در روز حادثه خبرنگاری می‌تواند همين کار را با خود او بکند و با يک عکس چنان آينده‌ی اين مرد جاه‌طلب را نابود کند که چاره‌ای جز خودکشی برايش نماند. پايان فيلم بدين گونه برای جامعه‌ای دموکرات قابل هضم‌تر خواهد بود تا گلوله‌ای که تروريستی شليک کند.

برگرديم به بند بالاتر. آيا می‌توان کسی را کُشت که در آينده بيم آن می‌رود خطر بزرگی برای جامعه‌ای به وجود آورد يا اصلاً خطری برای شمار بسياری از افراد باشد؟ از شگفتيهای روزگار اين است که پاسخ اين پرسش می‌تواند برای مرتجعان و مترقيان و مستبدان و آزاديخواهان و محافظه‌کاران و انقلابيان يکسان باشد: بدين گونه است که سازمانهای امنيتی کشورهای استبدادی به کشتن مخالفان نظام می‌پردازند تا «برانداز»ی را نابود کنند که در آينده خواهد آمد، و سازمانهای اجتماعی و امنيتی کشورهای آزاديخواه نيز به کشتن «تروريستها» يا «توطئه‌گرانی» می‌انديشند که ممکن است روزی نظم موجود را به نفع خود مصادره کنند. از اين حيث چه فرقی است ميان فرعونی که همه‌ی پسران بنی‌اسرائيل را می‌کشد تا «يک پسر» را نابود کند، و بروتوس که سزار را می‌کشد تا روم را نجات دهد و ميرزا رضای کرمانی که ناصرالدين شاه را می‌کشد تا استبداد را براندازد و انقلابيهای صربستان که امپراتور اتريش را می‌کشند و اعضای نهضت مقاومت که افسران نازی را ترور می‌کنند يا ژنرال نازی هايدريکس را در پراگ می‌کشند و يا کسانی که برای ترور هيتلر نقشه می‌کشند و گرفتار می‌شوند و انقلابيهای امريکای لاتين که به ترور ژنرالها می‌انديشند و ...؟ برای روشن کردن اين مسأله به داستانهايی در ادبيات و سنت دينی خودمان نيز می‌توان متوسل ‌شد.

می‌دانيد که دفتر اول مثنوی مولوی با حکايت کنيزکی عاشق شروع می‌شود که خود معشوق پادشاهی قدرتمند است. پادشاه عاشق هنگامی که معشوق خود را بيمار می‌يابد پزشکان را به مداوای او فرامی‌خواند، اما پزشکان از مداوای او عاجز می‌مانند. پادشاه به درگاه خداوند دعا می‌کند و از او ياری می‌طلبد. خداوند حکيمی الهی را به سوی او می‌فرستد. حکيم علت بيماری را تشخيص می‌دهد. پادشاه، به توصيه‌ی حکيم الهی، معشوق کنيزک را که مردی زرگر است می‌يابد و کنيزک را به وصال معشوقش می‌رساند. پس از آنکه کنيزک بهبود می‌يابد، حکيم به پادشاه توصيه می‌کند که مرد زرگر را بکشد تا کنيزک ديگر از آن او باشد. پادشاه اين کار را می‌کند. اين حکايت مولانا حکايت مسأله‌سازی است و خود مولانا بدان واقف است. او اين حکايت را چنين شرح می‌دهد: «بيان آنکه کشتن و زهر دادن مرد زرگر به اشارت الهی بود نه به هوای نفس و تأمل فاسد»:

کشتن اين مرد بر دست حکيم                 نی پی اوميد بود و نی ز بيم

او نکشتش از برای طبع شاه                  تا نيامد امر و الهام اله

آن پسر را کش خضر ببريد حلق             سرّ آن را درنيابد عام خلق

آنکه از حق يابد او وحی و جواب            هرچه فرمايد بود عين صواب

آنکه جان بخشد اگر بکشد رواست            نايب است و دست او دست خداست

گر خضر در بحر کشتی را شکست          صد درستی در شکست خضر هست

وهم موسی با همه نور و هنر                 شد از آن محجوب تو بی‌پر مپر

آن گل سرخ است تو خونش مخوان          مست عقل است او تو مجنونش مخوان

مولوی برای توجيه قتل مرد زرگر اين ماجرا را با حکايت موسی (ع) و خضر (ع) در قرآن (کهف، آيات ۸۲-۶۵) مقايسه می‌کند: موسی با يکی از اوليا آشنا می‌شود. آن ولی به موسی می‌گويد که او نمی‌تواند همراهش باشد چون موسی دلايل رفتارهای او را نمی‌فهمد. اما موسی اصرار می‌ورزد. آن ولی هرکاری می‌کند موسی به اعتراض برمی‌خيزد، اما آن ولی هربار به او می‌گويد اعتراض نکند. آن ولی در يکی از ماجراهای خود جوانی را می‌کشد: «فَانطلَقَا حَتى إِذَا لَقِيَا غُلَماً فَقَتَلَهُ قَالَ أَ قَتَلْت نَفْساً زَكِيّةَ بِغَيرِ نَفْسٍ لّقَدْ جِئْت شيْئاً نّكْراً» («باز رهسپار شدند تا آنكه به جوانى برخوردند و [خضر] او را كُشت [موسى] گفت آيا انسان بيگناهى را بدون آنكه قصاصى در بين باشد، كُشتى، به راستى كار ناپسنديده‌اى كردى»؛ کهف، ۷۴) و بالاخره، هنگامی که پس از ماجراهای متوالی هربار موسی اعتراض می‌کند، آن ولی ديگر از همراهی او مأيوس می‌شود و پيش از آنکه موسی را ترک کند دلايل اعمال خود را شرح می‌دهد: «وَأَمّا الْغُلَمُ فَكانَ أَبَوَاهُ مُؤْمِنَينِ فَخَشِينَا أَن يُرْهِقَهُمَا طغْيَناً وَ كفْراً» («و اما آن جوان، پدر و مادرش مؤمن بودند و [ما] بيمناك شديم كه مبادا طغيان و كفرى بر آنان تحميل كند»؛
کهف، ۸۰). بدين طريق، آينده‌بينی آن ولی و شرّی که ممکن است در آينده به ظهور آيد دليل اعمالی است که در بادی نظر ممکن است مغاير با اصول اخلاق و حقوق انسانی باشد، اما چون نتيجه‌ی آنها خير است، اين اعمال هم مشروع و موجه است (روايتی دينی از «هدف وسيله را توجيه می‌کند!»).

اما مولوی در پايان «دفتر اول» حکايت ديگری نيز نقل می‌کند: «گفتن پيغامبر عليه‌السلام به گوش رکابدار اميرالمؤمنين کرم‌الله وجهه که کشتن علی بر دست تو خواهد بودن خبرت کردم»:

من چنان مردم که بر خونی خويش         نوش لطف من نشد در قهر نيش

گفت پيغمبر به گوش چاکرم                 کو بُرَد روزی ز گردن اين سرم

کرد آگه آن رسول از وحی دوست         که هلاکم عاقبت بر دست اوست
او همی گويد بکُش پيشين مرا              تا نبايد از من اين مُنکر خطا

من همی‌گويم چو مرگ من ز تُست        با قضا من چون توانم حيله جُست

او همی‌افتد به پيشم کای کريم              مر مرا کن از برای حق دونيم

تا نيايد بر من اين انجام بد                 تا نسوزد جان من بر جان خود

هيچ بغضی نيست در جانم ز تو          زآنکه اين را من نمی‌دانم ز تو

آلت حقی تو فاعل دست حق             چون زنم بر آلت حق طعن و دَق

اگر در حکايت قرآنی موسی و خضر، خضر حق دارد پسری را بکشد چون ممکن است در آينده شرّی از او به ظهور رسد، و همين طور حکايت دفتر اول، حکيم الهی می‌تواند مرد زرگر را بکشد، در اين حکايت علی (ع) نمی‌تواند قاتل خود را قبل از وقوع جرم بکشد؟ چون قضای الهی بر آن رفته است. و بدين طريق التماس خونی علی برای کشتن زودهنگام او نمی‌تواند در علی (ع) مؤثر واقع شود و مولوی آن را در حکايت ديگری پی می‌گيرد: «بازگشتن به حکايت اميرالمؤمنين علی کَرَم‌الله وجهه و مسامحت کردن او با خونی خويش» و «آمدن رکابدار علی کرم‌الله وجهه که از بهر خدا مرا بکش و از این قضا برهان».

در اينجا می‌توانيم اين پرسش را بکنيم: اگر علم ما به آينده می‌تواند موجبی برای حق ما در برگرداندن سير حوادث آينده باشد، چرا بايد در جايی از آن استفاده کنيم و چرا نبايد در جايی از آن استفاده کنيم؟ قرآن برای اين «علم پيشينی»، غير از نمونه‌ی موسی و خضر، مثالی که عرفا بدان بسيار علاقه‌مندند تا بيخ «ولايت» را سفت کنند (به می سجاده رنگين کن گرت پير مغان گويد/ که ...)، مثال ديگری نيز دارد: در ابتدای آفرينش، هنگامی که خداوند انسان را می‌آفريند، فرشتگان لب به اعتراض می‌گشايند: «إِذْ قَالَ رَبّك لِلْمَلَئكَةِ إِنى جَاعِلٌ فى الأَرْضِ خَلِيفَةً قَالُوا أَ تجْعَلُ فِيهَا مَن يُفْسِدُ فِيهَا وَ يَسفِك الدِّمَاءَ وَ نحْنُ نُسبِّحُ بحَمْدِك وَ نُقَدِّس لَك قَالَ إِنى أَعْلَمُ مَا لا تَعْلَمُونَ» («و چون پروردگار تو به فرشتگان گفت: «من در زمين جانشينى خواهم گماشت»، [فرشتگان] گفتند: «آيا در آن كسى را می‌گمارى كه در آن فساد انگيزد، و خونها بريزد؟ و حال آنكه ما با ستايش تو، [تو را] تنزيه می‌كنيم؛ و به تقديست می‌پردازيم.» فرمود: «من چيزى می‌دانم كه شما نمی‌دانيد»؛ بقره، ۳۰). اگر خونريزی انسان در زمين دليلی برای از ميان برداشتن انسان بود، خداوند می‌توانست از آفريدن انسان خودداری کند، و موجودی بهتر از او در زمين بيافريند. و اگر خداوند می‌خواست کسانی به علم غيبی خود بر همه‌ی مشکلات فايق آيند و همه‌ی جنايات را از ميان بردارند، می‌توانست به جای موسی کسی همچون خضر را به رسالت بفرستد. اما خداوند چنين نکرد؟ چرا؟

می‌گويند در سازمان امنيت شوروی از «کلروویان»ها برای مقاصد سياسی استفاده می‌کردند و می‌توانستند بدين وسيله بسياری از «توطئه»ها را در نطفه خفه کنند! شگفت‌آور نيست که امروز در کشور شوروی از اين «کلروويان»ها زياد وجود دارند، و درست يا غلط، مشتريان بسياری نيز به آنان رجوع می‌کنند و مسلماً اين افراد همواره شياد نيستند. تارکوفسکی در فيلم «استاکر» خود يکی از اين «کلروويان»ها را به زيبايی به ما معرفی کرد. در مشهد مشهور بود که مردی زاهد هست که می‌تواند سارقان را در آينه ببيند و مردم بسياری به اين مرد زاهد رجوع می‌کردند و سارقان اموال يا کلاهبرداران را می‌يافتند. هنگامی که سعيد حجاريان ترور شد نيز روزنامه‌ها نوشتند که سازمان اطلاعات ايران مردی را در اختيار دارد که می‌تواند با استفاده از حس خاص خود تروريستها را شناسايی کند.

اما می‌توان از اين همه درسی عبرت‌آموز آموخت: نظام شوروی با همه‌ی «کلروويان»های خود نتوانست مانع از اضمحلال خود شود، چرا که آنچه نظامی سياسی را از پا درمی‌آورد «خرابکاران» و «تروريستها» و دزدها نيستند. در واقع، اگر انسان قادر است «حسی» استثنايی داشته باشد که گاهی و در افرادی خاص به ماورای تواناييهای انسانی برود، در رشد اجتماعی و تاريخی خود دانش و عقلی را به کمال رسانده است که او را بسيار مطمئنتر از اين گونه حسهای فراطبيعی کرده است. امام علی (ع) که از نظر شيعيان می‌توانست دارای بسياری از تواناييهای فرا انسانی باشد هنگامی که با اتباع حکومت و مخالفان خود برخورد می‌کرد نه به شيوه‌ی خضر بلکه به شيوه‌ی انسانی عادی رفتار می‌کرد. حکايت زير در خصوص رفتار او گوياست. کثير بن تمار حضرمی گفت:

به مسجد کوفه وارد شدم ... در آنجا پنج مرد را ديدم که خليفه علی را لعن می‌کردند. يکی از آنان، که «بُرنوس» پوشيده بود، گفت: «با خدا عهد بسته‌ام که او را بکشم». آن مرد را گرفتم و به نزد علی بردم و آنچه را شنيده بودم برای او گزارش کردم. علی گفت، «او را نزديکتر بياور». آن‌گاه افزود: «وای بر تو کيستی؟» آن مرد پاسخ داد، «سوّار منقوری هستم». خليفه گفت: «بگذار برود»، که حضرمی در پاسخ گفت: «خواهی گذاشت برود در حالی که با خدا عهد بسته است تو را بکشد؟» علی پاسخ داد، «آيا بايد او را بکشم در حالی که مرا نکشته است؟» گفتم، «او تو را لعن کرده است». علی گفت، «پس تو هم بايد او را لعن می‌کردی يا رهايش می‌کردی». (سرخسی، المبسوط، به نقل از: محمدهاشم کمالی، آزادی بيان در اسلام، ص ۱۳). | link |

bullet

 پنجشنبه، ۱۸ فروردين ۱۳۸۴

bullet

 —— ، ۷ آوريل ۲۰۰۵

bullet

 عيد با فيلمهای تلويزيون

 ديدن فيلمهايی که گاهی مدت زيادی از زمان نخستين بار ديدن‌شان گذشته است، آن هم به زبان مادری، بسيار دلچسب است، مضافاً اینکه روزها هم پی در پی تعطيل باشد. در ايام عيد چند فيلم از تلويزيون ديدم که هم وقتم را گرفت و هم کمی خاطرم را شيرين کرد: «مخمصه» (۱۹۹۵) و «شيردل» (۱۹۹۵) و «جاسوس‌بازی» (۲۰۰۱) و «تروا» (۲۰۰۴) و «اين را تحليل کن» (۱۹۹۹). از ميان اينها، فيلم «تروا» با حذف ۴۰ دقيقه از کل فيلم و ترجمه‌ی بد بسيار آزاردهنده بود، چون از خاطره‌ی اين فيلم به نسبت فيلمهای ديگر هنوز بيش از چندماه در ذهنم نگذشته بود. از ديدن فيلمهای قبلی شايد چند سال و بيشتر از آن می‌گذشت. با اين همه، به راحتی می‌توانستم حدس بزنم کجای فيلم را بريده‌اند.

«تروا» يا، آن طور که در عنوان فارسی‌اش به همان صورت تلفظ انگليسی آمده بود، «تروی» فيلم بسيار بدی است و در حق ادبيات، و شايد تاريخ، جنايت. اما در نسخه‌ی فارسی با ترجمه‌ی بد و تحريفهای مطابق با «مميزی» از اين هم بدتر شده بود. سينمای تاريخی و ادبی برای کسانی که کتابخوان نباشند و بخواهند همه‌ی معلومات خود را از تماشای فيلم به دست آورند واقعاً می‌تواند زيانبار و بدآموز باشد. در نسخه‌ی فارسی «تروا» يا، شايد بهتر باشد آن را با همان نام آسيايی‌اش که هومر برای منظومه‌ی حماسی خود برگزيد بناميم، «ايليوم» يا «ايليون» («ايلياد» به معنای «سرود يا منظومه‌ی ايليوم/ تروا»ست)، تنها چيزی که می‌توان مشاهده کرد يک لشکرکشی پرهزينه و احمقانه است، به انگيزه‌ی کسب چيزی که معلوم نيست به‌درستی چيست. برای کسانی که به تقابل شرق و غرب بسيار علاقه‌مند باشند، «تروا» نخستين رويارويی تاريخی شرق و غرب است. اگر يونانيان در تاريخ متأخر خود شاهنشاه ايران را همواره در کنار دروازه‌های شهرهای خود می‌ديدند، می‌توانستند گذشته‌ای دور را به ياد آورند که سپاهيان خود را از درياها عبور دادند تا «هلن» زيبا، همسر از راه به در شده‌ی منلائوس، را از ترواييان بازپس گيرند. قرنها بعد از حماسه‌ی تروا، هنگامی که هرودوتوس تواريخ خود را می‌نوشت و کلمه‌ی «تاريخ» يا به يونانی «ايستوريا»/ ιστορια، به معنای «تحقيق» را وارد زبان فلسفی و ادبی عصر خود و پس از آن می‌کرد و عصر اساطير را بدين گونه پشت سر می‌گذاشت، يافتن سرچشمه و انگيزه‌ی بسياری از جنگهای يونانيان و آسياييها بود که هرودوتوس را بر آن می‌داشت از خود بپرسد آيا اين داستانها راست است؟ آيا می‌توان باور کرد که دو ملت بر سر يک «زن» به نبردی برخيزند که نسلی را قربانی خود کند و سرزمينی را از صفحه‌ی روزگار محو سازد؟

مورخان يا فيلسوف - مورخان می‌توانند در تشکيل هر ملت بزرگی جنگی بزرگ را سرآغاز شکل‌گيری آن ملت ببينند و به منزله‌ی قانونی تاريخی از آن ياد کنند: جنگ مادر ملتهاست. اما بر سر اينکه انگيزه‌ی واقعی اين نبردها چه بوده است دشوار می‌توان برای هر دوره‌ی تاريخی پاسخی معقول يافت. «تروا» نيز از اين قاعده مستثنا نيست: آيا يونانيان حرمت‌شکنی ميزبان و ناديده گرفتن سنت مهمان‌نوازی را برنتابيدند و به «تروا» حمله کردند تا به آنان درس «وفا» بياموزند؟ يا از سر غيرت‌ورزی به دنبال بازپس‌گيری همسر منلائوس رفتند تا زنی «يونانی» را در آغوش بيگانه‌ای اغواگر نبينند؟ يا چشم به «طلا»ی «تروا» دوخته بودند و ماجرای هلن را دستاويزی برای حمله به آنجا قرار دادند؟ يا توسعه‌طلبی قدرت آگاممنون بود که آنان را بر آن داشت به تروا حمله کنند؟ تأويل اين حماسه يا واقعه‌ی تاريخی هنوز می‌تواند به يک اندازه برای مورخان و فيلسوفان و اديبان جذاب باشد.

برای من، شايد به دليل مرد بودنم، حماسه همواره دلنشين‌ترين نوع روايت بوده است و از کودکی همواره داستانهای حماسی و جنگی را دوست داشته‌ام. داستانهای شاهنامه و داستانهای هومر و نمايشنامه‌های يونانی و فيلمهای گلادياتوری ايتاليايی و فيلمهای تاريخی هاليوودی و فيلمهای وسترن و بالاخره فيلمهای سامورايی تا آغاز جوانی برايم دلنشين‌ترين نوع روايت بود، شايد برای اينکه هرگز جنگی واقعی را نديده بودم. بسيار دوست داشتم در زمانی به دنيا آمده بودم که گرفتن حق خود با شمشير ممکن بود. و اگر قرار بود ميان قلم و شمشير يکی را انتخاب کنم حتماً شمشير را برمی‌گزيدم!

هنوز فيلم رابرت وايز، هلن تروا، را که در اوايل دهه‌ی ۵۰ از تلويزيون ديدم به خاطر دارم. اما وقتی در همان سالها ترجمه‌های نمايشنامه‌های يونانی را خواندم ديگر فيلمهای جنگی و گلادياتوری به شيوه‌ی قديم را خرسند‌کننده نمی‌يافتم. تبديل نمايشنامه يا داستانی ادبی، يا عامتر بگويم، تبديل هر اثر هنری در يک واسطه به اثری هنری در يک واسطه‌ی ديگر فقط در يک صورت ممکن است: به وجود آمدن هنرمندی با همان قدرت و توانايی در واسطه‌ای ديگر. بدين ترتيب، اگر قرار باشد کسی نمايشنامه‌ای از سوفوکلس را به زبان فيلم بيان کند، بايد به جای سوفوکلس نمايشنامه‌نويس سوفوکلس فيلمساز باشد و بس. هرچيز ديگری شکست است.

«تروا»ی ولفگانگ پترسون به فيلمی کارتونی شباهت دارد و نه حماسه‌ای يونانی با آن جهان‌بينی معنوی و دينی که «هوبريس» («بزرگی‌طلبی»، يا به زبان قرآن «استکبار» و «عُلوّ») را بزرگترين گناه انسان در برابر خدا می‌شمرد. تراژدی يونانی درکی است از عدالت جهانی يا خدايی. «ايلياد» هومر داستان انسانها به تنهايی نيست: خدايان نيز دست در کارند و پيروز و شکست‌خورده به يک اندازه کيفر می‌بينند. عدالت جهانی خدايان همه را کيفر می‌دهد و هيچ کس از اين جنگ به خانه نمی‌رسد مگر آنکه کفاره‌ی خود را داده باشد.

در «تروا»ی پترسون آنچه اهميت دارد عشق «پاريس» به «هلن»، همسر منلائوس، است. (در نسخه‌ی فارسی «هلن» به «دختر» منلائوس تبديل می‌شود تا لابد عفت عمومی رعايت شود و بدآموزی اخلاقی صورت نگيرد! اما جالب توجه هنگامی است که منلائوس به دست هکتور کشته می‌شود و ما چهره‌ی سرد و بی‌عاطفه‌ی هلن را می‌بينيم! چه دختر بی‌عاطفه‌ای يا چقدر عاشق که از کشته شدن پدر خود خم به ابرو نمی‌آورد!) و سپس عشق مضاعف آخيلس به بريزئيس و پاتروکلوس! در اين فيلم جنگی ده‌ساله چنان می‌گذرد که گويی چندهفته بيشتر طول نکشيده است و آنچه انگيزه‌ی اصلی جنگ بوده چيزی جز قدرت‌طلبی آگاممنون نبوده است. آگاممنون اين فيلم را بايد با آگاممنون فيلم به ياد ماندنی ايفی‌گنيا، از مايکل کاکويانيس، مقايسه کرد تا فهميد تراژدی يعنی چه و ساختن فيلمهای پرخرج و بی‌معنی يعنی چه؟ | link |

bullet

 يکشنبه، ۳۰ اسفند ۱۳۸۳

bullet

 —— ، ۲۰ مارس ۲۰۰۵

نفسی که با نگاری گذرد به شادمانی

مفروش لذتش را به حيات جاودانی

...

غم نيستی و هستی نخورد کس که داند

که گذشت عمر و باقی نبود جهان فانی

اميرخسرو دهلوی

bullet

 گذشت

می‌گويند خوبی دنيا به اين است که می‌گذرد، اگر نمی‌گذشت بد بود. چه روزها و شبهای بد که فقط با گذشت زمان می‌توان تحمل‌شان کرد، و زخمی هم اگر بر روح يا تن باقی گذارند، باز فقط با گذشت زمان است که التيام می‌يابند. سالی که گذشت را نمی‌توانم بگويم برايم سالی خوب بود، اين سال هم مانند تمام اين هفت هشت سال اخير بود. اما می‌توانم بگويم که در اين روزهای آخر حسی خوب دارم از اينکه ديگر خيلی چيزها برايم حل شده است — يعنی ديگر خيلی چيزها برايم فرقی نمی‌کند و چون فرقی نمی‌کند رنجی هم ندارد. انتظارهای عبث هم ديگر نمی‌کشم و به چيزی هم اميد نمی‌بندم و با هرچيز چنان رو به رو می‌شوم که انگار هزاربار برايم اتفاق افتاده است. در اين هيچ شادی نيست، اما غمی هم ديگر نيست. برای شما جهانی تازه و شاد و نوروزی پيروز آرزو می‌کنم. | link | 

bullet

 پنجشنبه، ۲۷ اسفند ۱۳۸۳

bullet

 —— ، ۱۶ مارس ۲۰۰۵

وَ قُلْنَا اهْبِطوا بَعْضكمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ وَ لَكمْ فى الأَرْضِ مُستَقَرٌّ وَ مَتَعٌ إِلى حِينٍ»‏ (و گفتيم: فرو افتيد، برخی دشمن برخی ديگر باشيد، و در زمين قرار گيريد و تا مدتی از آن برخوردار شويد»؛ بقره، ۳۶)

bullet

 «جنگ» و مابعدالطبيعه

آنچه افلاطون در باب «جنگ» گفت در دو ساحت «جامعه» و «فرد» رخ می‌داد: هر فرد با هر فرد، هر خانواده با هر خانواده، هر روستا با هر روستا، هر شهر با هر شهر و هر کشور با هر کشور در حال جنگ است، گرچه اين جنگ اعلام‌نشده باشد، اما فرد نيز در درون خود در حال جنگ است، با نيروهای متضادی که او را از درون به هرسو می‌کشند و اين نيروها چيزی جز تمايلات و خواهشهای متضاد او نيستند. بدين ترتيب، از نظر افلاطون جنگ درآميخته با وجود جامعه و فرد بشری است. اما افلاطون با اينکه ارباب مابعدالطبيعه است به واقعيت وجود جنگ در فرد و جامعه بسنده می‌کند و برای تبيين آن به روايتی اساطيری و آغازين يا نظريه‌ای مابعدطبيعی متوسل نمی‌شود تا بگويد چرا جنگ به واقعيت زندگانی بشری تبديل شده است و آيا می‌توان انتظار داشت که روزی جنگ از ميان آدميان رخت بربندد؟ چنين به نظر می‌آيد که ديدگاه اساطيری يونانی در خصوص جنگ خدايان با يکديگر و جنگ انسانها با يکديگر چنان برای خوانندگان يونانی افلاطون مسلم بوده است که افلاطون نيازی به بازگويی آن نمی‌ديده است. با اين وصف، افلاطون مسلماً از انديشه‌های مابعدطبيعی اسلاف فيلسوف خود هراکليتوس و امپدوکلس در خصوص جنگ کيهانی بی‌خبر نبوده است.

۱.۲ جنگ «کيهانی» از ديدگاه دو فيلسوف يونانی

هراکليتوس (نيمه‌ی اول قرن ششم تا اواخر قرن پنجم ق م) فيلسوف يونانی از «جنگ» (به يونانی: «پولموس») به‌منزله‌ی مادر همه چيز سخن می‌گويد و وجود جهان را قائم به اين جنگ می‌شمارد: «اين جنگ است که برخی را خدا و برخی را انسان و برخی را برده کرده است» و اگر دعای برخی افراد مانند هومر برای رخت بر بستن جنگ از ميان خدايان و آدميان برآورده شود در واقع جهان نابود شده است: کسی که برای نابودی جنگ دعا کند، گويی برای نابودی جهان دعا کرده است! از نظر هراکليتوس جهان جنگ اضداد است و مانند آتشی است که همواره با سوختن چيزهای ديگر خود را روشن نگه می‌دارد. اما اين آتش البته همواره نيمی روشن است و نيمی خاموش، چون در آن صورت کل جهان و از جمله خود آتش نيز از ميان خواهد رفت. امپدوکلس (قرن پنجم ق م) فيلسوف يونانی ديگر تنها از جنگ اضداد سخن نمی‌گويد. او دو نيروی کيهانی (cosmic) را معرفی می‌کند که به ترتيب بر جهان حاکم می‌شوند: مهر و کين. کين (به يونانی: «نايکوس») همه‌ی اضداد را از يکديگر جدا می‌کند و مهر (به يونانی: «فيليا») آنها را به يکديگر می‌آميزد. در ابتدا جهان «مهر» همه چيز را به هم پيوسته بود، اما «کين» آمد و همه چيز را از يکديگر جدا کرد. ما نظر فلسفی اين دو فيلسوف را در قطعه‌ای از مثنوی به روشنی باز می‌يابيم.

۲.۲ جنگ «کيهانی» از ديدگاه مولوی

مولوی يا ملای رومی در آغاز دفتر ششم مثنوی از جنگ کيهانی يا جنگی که کل عالم را در بر گرفته است چنين ياد می‌کند:          

اين جهان جنگ است کُل چون بنگری                ذره با ذره چو دين با کافری

...

جنگ طبعی جنگ  فعلی جنگ  قول                 در ميان جزوها حربی‌ست هول

اين جهان  زين   جنگ  قائم   می‌بود                 در عناصر در نگر تا حل شود

چار عنصر چار  اُستون     قوی‌ست                 که بديشان سقف دنيا مُستوی‌ست

هر  ستونی  اشکننده‌ی     آن    دگر                 اُستن آب اشکننده‌ی آن شرر

پس  بنای  خلق  بر  اضداد     بود                   لاجرم ما جنگی‌ايم از ضرّ و سود   

هست  احوالم      خلاف      همدگر                 هريکی با هم مخالف در اثر

چون   که  هردم  راه خود را می‌زنم                 با دگر کس سازگاری چون کنم

موج     لشکرهای   احوالم     ببين                  هريکی با ديگری در جنگ و کين

می‌نگر   در خود  چنين  جنگ  گران                پس چه مشغولی به جنگ ديگران

يا   مگر   زين  جنگ  حقِت  واخرد                 در  جهان  صلح  يکرنگت  برد

مولوی در عين حال که انديشه‌های هراکليتوس و امپدوکلس را در خصوص جنگ و مهر و کين کيهانی به هم می‌آميزد همچون افلاطون از واقعيت جنگ در درون خود فرد نيز خبر می‌دهد و باز مانند افلاطون ما را به جنگ واقعيتری فرامی‌خواند که در درون خودمان جريان دارد. تنها پيروزی در اين جنگ درونی است که ارزش دارد و تنها صلح با خود است که ما را به جهان يکرنگی می‌برد.

۳.۲ «جنگ» به روايت قرآن

در قرآن نيز برای واقعيت جنگ بشری صورتی ازلی داريم. تاريخ انسان با دشمنی شيطان با انسان آغاز می‌شود و سپس هبوط او به اغوا و وسوسه‌ی شيطان. اما اگر شيطان در ابتدای خلقت انسان تنها دشمن انسان است، بعد از هبوط، اين دشمنی به همنوعان خود انسان نيز سرايت می‌کند: همچون تقديری الهی.      

«فَأَزَلَّهُمَا الشيْطنُ عَنهَا فَأَخْرَجَهُمَا مِمَّا كانَا فِيهِ وَ قُلْنَا اهْبِطوا بَعْضكمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ وَ لَكمْ فى الأَرْضِ مُستَقَرٌّ وَ مَتَعٌ إِلى حِينٍ»‏ («پس شيطان آن دو را به خطا افکند و از بهشتی که در آن بودند بيرون کرد. و گفتيم: فرو افتيد، برخی دشمن برخی ديگر باشيد، و در زمين قرار گيريد و تا مدتی از آن برخوردار شويد»؛ بقره، ۳۶)

«أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَبَنى ءَادَمَ أَن لا تَعْبُدُوا الشيْطنَ إِنّهُ لَكمْ عَدُوّ مّبِينٌ» («ای فرزندان آدم، آيا با شما پيمان نبستيم که شيطان را نپرستيد، زيرا او دشمن آشکار شماست»؛ يس، ۶۰)

«فَقُلْنَا يَئَادَمُ إِنّ هَذَا عَدُوّ لّك وَ لِزَوْجِك فَلا يخْرِجَنّكُمَا مِنَ الْجَنّةِ فَتَشقَى» («گفتيم: ای آدم اين ابليس دشمن تو و همسر توست، شما را از بهشت بيرون نکند، که نگونبخت شوی»؛ طه، ۱۱۷) 

تاريخ انسان در روی زمين با برادرکشی آغاز می‌شود و، بر اساس اين روايت، اين برادرکشی تا پايان جهان جزئی از تاريخ انسان خواهد بود. با آمدن پيامبران برای نجات ستمديدگان يا رستگاری نهايی انسانها، و اصلاح کار آنان، اين جنگ صورتی دينی نيز به خود می‌گيرد و خداوند به کسانی که در راه او پيکار کنند پاداش نيز می‌دهد. | link |

ادامه دارد

bullet

 سه شنبه، ۲۵ اسفند ۱۳۸۳

bullet

 —— ، ۱۵ مارس ۲۰۰۵

(سقراط) گفتم: گويا بدين جهت است که از روزگاران گذشته «اروس» را سلطانی مستبد ناميده‌اند؟

...

گفتم: پس گوش کن: کسی که در درون خود اروس را به تخت پادشاهی نشاند و عنان همه‌ی اجزاء روح خود را به دست او سپرد همه‌ی اوقات خود را به باده‌گساری و جشن و مهمانی و مصاحبت زنان هرجايی می‌گذراند.

(افلاطون، جمهوری، ۵۷۳ به بعد، ص ۱۲۱۸-۱۲۱۷)

bullet

 «اروس» و جنگ

تصور اينکه چه انگيزه‌هايی انسانها را به انديشه و کُنش وا می‌دارد چندان دشوار نيست. همه‌ی ما از اميال خود و ارضای آنها آگاهيم و لذت و رنجی را که در صورت کاميابی يا ناکامی در برآوردن آنها می‌بريم می‌شناسيم. اما اين را هم می‌دانيم که تاريخ بشر از نخستين صورتهای سازماندهی اجتماعی خود تا امروز همه فراهم آوردن راههايی بوده است برای برآوردن همين نيازهايی که انسانها دارند و تمدن و فرهنگ بشری با همه‌ی پيچيدگيها و فراز و فرودهايش کوششی بوده است که همواره در تأمين خواسته‌های انسانها موفق نبوده است و از همين روست که  گاهی انسانها برای تأمين منافع خود تا پای نابودی بسياری از همنوعان خود يا حتی تمامی آنان نيز پيش رفته‌اند. بنابراين، واقعيت «جنگ» برای ما ناشناخته نيست. اما جنگ از چه هنگامی آغاز شد؟ جنگ از هر زمانی که آغاز شده باشد، احتمالاً به اندازه‌ی خود اجتماع بشری از ديرباز وجود داشته است. در گفتار سياسی امروز به «نزاع» هابيل و قابيل، بنا به روايت اديان، يا نزاع افراد با يکديگر «جنگ» گفته نمی‌شود. به افرادی که در کوچه و خيابان به جان هم می‌افتند و به کتک‌کاری می‌پردازند، حتی تا پای مرگ، نمی‌گوييم با هم «جنگ» می‌کنند. همين طور است به رابطه‌ای که اجسام ممکن است در برخورد با يکديگر داشته باشند، مثلاً آتش و آب با يکديگر جنگ ندارند، هرچند يکديگر را نابود می‌کنند، يا دو سياره‌ای که ممکن است در فضا با يکديگر برخورد کنند، يا دو حيوانی که برای خوردن يکديگر يا دفاع از خود در تلاش‌اند. «جنگ» ستيزی است که ميان کشورها و ملتها رخ می‌دهد، آن هم با استفاده از سلاح.

۱. جنگ به منزله‌ی استعاره

اما گرچه اصطلاح «جنگ» امروز معنايی خاص دارد، اين اصطلاح در فلسفه و ادبيات و گفتار روزانه گاهی ممکن است معنايی عام به خود بگيرد. در گفتار هرروزی می‌توانيم کسی را تشويق کنيم که برای آنچه می‌خواهد تا پای مرگ بجنگد. اما مقصود ما از اين تعبير اين نيست که شخص واقعاً بايد سلاح به دست بگيرد و عليه ديگران به پيکار برخيزد. مقصود ما در اينجا اين است که شخص بايد حداکثر تلاش خود را بکند و «بازی» را جدی بگيرد. بدين ترتيب، کلمه‌ی «جنگ» برای ما به «استعاره»ای تبديل می‌شود. و از همين جاست که در فلسفه و ادبيات «جنگ» می‌تواند گاهی معنای مَجازی و گاهی معنای حقيقی داشته باشد. اما چرا معنای «جنگ» می‌تواند برای ما چنين کاربرد وسيعی بيابد؟ و چرا ما علاقه‌ی فراوانی به استفاده از اين «استعاره» داريم؟

۱.۱ جنگ به منزله‌ی واقعيتی تاريخی

در اين خصوص که انسانها در گذشته‌ای دور چگونه زندگی می‌کرده‌اند ما شواهدی در دست داريم و علاوه بر اين شواهد می‌توانيم به حدس و گمان و نظرورزی نيز روی آوريم. همينکه در گزارشهای اديان از خلقت انسان و اساطير اقوام و گزارشهای تاريخی و تعاليم اخلاقی و روابط اجتماعی بنگريم کافی است تا از يک سو به هولناکی زندگانی انسان در روی زمين و از سوی ديگر به چاره‌انديشی و پيشرفت فکری و اجتماعی انسان واقف شويم و از آنچه بر نياکان‌مان گذشته اندوهگين شويم يا از آنچه در انتظار خودمان است به هراس افتيم و تأمل در اين همه شايد بيهودگی و بی‌معنايی زندگی بشری را نيز بر ما جلوه‌گر سازد، اگر نتوانيم «معنا»يی در پس اين همه بيابيم. اگر انسانها نخستين صورت حيات اجتماعی‌شان در روی زمين با آنچه اکنون هست بسيار متفاوت بوده است، اين نخستين صورت چه حالتی داشته است؟

۲.۱ جنگ در «حالت طبيعت» و «جامعه‌ی مدنی»

فيلسوفان و متفکران سياسی داستانی روايت می‌کنند در خصوص نخستين «حال» انسان بر زمين: «حالت طبيعت». می‌توانيم حدس بزنيم که انسان در نخستين روزهای حيات خود در زمين می‌بايد به دنبال فراهم کردن غذا و پناهگاه و پوشاک و جفت خود بوده باشد، همان طور که هر حيوان ديگری بوده است. و البته او گاهی هم می‌بايد غذای خود را از چنگ حيوانات يا ديگر همنوعان خود می‌ربود يا از چنگ آنان حفظ می‌کرد. اما از آنجا که شايد انسان نه موجودی باشد که به تنهايی قادر زندگی باشد، مانند درندگان، و نه موجودی که بتواند همواره با ديگران زندگی کند، زندگی گله‌ای جانوران، زندگی اجتماعی انسان در حالتی قرار گرفت که انسان به ناگزير راه مدنيت را در پيش گرفت. متفکران سياسی حالتی را که جامعه‌ی انسانی قبل از «جامعه‌ی مدنی» داشته است «حالت طبيعت» گفته‌اند، اما البته همه‌ی آنان نيز در خصوص «طبيعت» اين جامعه همداستان نبوده‌اند. فيلسوفانی مانند هابز و اسپينوزا بر اين گمان‌اند که «حالت طبيعت» جنگ همه عليه همه است و در چنين جامعه‌ای نه تنها زندگی تک تک انسانها با دشواری و ترس و فقر و درندگی آميخته است، بلکه حتی بقای نوع انسان نيز در خطر است و از همين روست که «قانون» و «آمريت» در جامعه شکل می‌گيرد تا اختلافات ميان افراد به طريقی حل و فصل شود و هر فردی بتواند متناسب با قواعد پذيرفته‌شده‌ی اجتماع خود نيازهايش را برآورده کند و به ادامه‌ی زندگی اميد ببندد. فيلسوفان ديگری مانند گروتيوس و پوفندورف و لاک موافق نيستند که زندگی انسانها در «حالت طبيعت» لزوماً به معنای جنگ همه عليه همه است، آنان بر اين گمان‌اند که در «طبيعتِ» خود انسان قواعد و ارزشهايی وجود دارد که می‌تواند انسانها را با «طبيعت» سازگار کند، اما البته وقتی که پای اختلاف در ميان باشد، ديگر انسانها نمی‌توانند با يکديگر به سازگاری برسند و به ناگزير بايد «حکومت» يا «قانون» باشد که ميان آنان داوری کند تا از بروز جنگ در ميان افراد جامعه جلوگيری شود. ژان ژاک روسو در تمايز از اين متفکران مدعی است که انسانها در «حالت طبيعت» معصوم و بی‌آلايش اند و نهاد پاک و خير انسان او را با همنوعانش متحد و سازگار نگه می‌دارد — «تمدن» و «جامعه‌ی مدنی» است که انسان را تباه می‌کند و او را «غيرطبيعی» می‌سازد. نخستين انسانی که زمينی را «تصرف» کرد و به دور آن حصار کشيد و گفت اين «زمين» مال «من» است، همو بود که «جامعه‌ی مدنی» را بنيان گذاشت و اين آغاز شرارت در تاريخ بشر بود. جنگها از همين جا برخاست که کسی مدعی بود چيزی از آن اوست و نه «ديگری». بزرگترين فاسد‌کننده‌ی بشر همين حس «تملک» بود و بنابراين «مالکيت» بزرگترين شرّی است که تاکنون در جهان وجود داشته است. سوسياليستها و کمونيستها با اقتباس چنين تعليمی درباره‌ی «مالکيت» بود که چنين شور و شوقی برای عدالت و نفی استثمار انسان از انسان در قرنهای نوزدهم و بيستم به پا کردند.

بدين ترتيب، جنگ بر سر تصاحب يا تصرف «زمين» يا «آب» يا «جُفت» («زن») مسلماً از نخستين حوادثی بوده است که انسانها را به اين نتيجه رسانده است که با فراهم آوردن قوانين يا قرار دادن آداب و رسوم به اين جنگهای داخلی خاتمه داده و وحدت اجتماع خود را حفظ کنند. اما گرچه جوامع توانستند از درون خود قوانينی برای خاتمه دادن به نزاع افراد جامعه و رفع حقوقی آنها بينديشند، و جامعه‌ی مدنی را به وجود آورند، اين قوانين همواره عادلانه نبودند و در نتيجه باز کسانی بودند که به فکر «انقلاب» يا تغيير نظام سياسی و اجتماعی خود باشند تا به آنچه به ناحق يا بحق از آن محروم شده‌اند دست يابند. مضافاً اينکه، جوامع گرچه توانستند جنگ ميان اعضای خود را از ميان بردارند و جامعه‌ی مدنی تشکيل دهند، در مواقع اختلاف يا منازعه با جامعه‌ای ديگر نمی‌توانستند به قوانينی که خود برای جامعه‌شان قرار داده بودند استناد کنند، چون چيزی به نام «جامعه‌ی مدنی جهانی» وجود نداشت. پس اگر جنگ چيزی بوده است که انسانها با وضع قوانين و تشکيل نظامهای سياسی تا حدودی از وقوع آن جلوگيری کرده‌اند باز همچنان می‌تواند وجود داشته باشد، چون هنوز هستند انسانها يا جامعه‌هايی که همواره بيش از ديگران می‌خواهند داشته باشند.

۲. «اروس» و «جنگ»

تبيين اينکه چرا در اجتماع انسانهايی به وجود می‌آيند که نمی‌توانند به قانون پايبند باشند کاری است که بسياری از متفکران بدان پرداخته‌اند. افلاطون در جمهوری خود تبيينی به دست می‌دهد در اين خصوص که «مستبد» چگونه به وجود می‌آيد. از نظر افلاطون «اروس» («عشق») می‌تواند آن قدر «مستبد» باشد که هرکه بدان دچار شد به استبداد گرايد:    

(سقراط) گفتم: گويا بدين جهت است که از روزگاران گذشته «اروس» را سلطانی مستبد ناميده‌اند؟
...
گفتم: پس گوش کن: کسی که در درون خود اروس را به تخت پادشاهی نشاند و عنان همه‌ی اجزاء روح خود را به دست او سپرد همه‌ی اوقات خود را به باده‌گساری و جشن و مهمانی و مصاحبت زنان هرجايی می‌گذراند. (
جمهوری، ۵۷۳ به بعد، ص ۱۲۱۸-۱۲۱۷)

...

گفتم: ... اين هوسها تا چندی پيش که او هنوز مطيع پدر و فرمانبردار قانون بود و مردی دموکرات به شمار می‌رفت، فقط هنگامی سر بر می‌داشتند که او در خواب می‌شد، ولی اکنون که اروس بر وجود او استيلا يافته است در حال بيداری به جولان می‌آيند و سبب می‌شوند صفتی که در گذشته گاه‌گاه در حين خواب ظاهر می‌شد اکنون در بيداری جلوه‌گر شود. به عبارت ديگر، از اين به بعد، او از ريختن خون هيچ کس نمی‌هراسد، در برابر شهوت شکم‌پروری کوچکترين پايداری نمی‌‌ورزد و از ارتکاب هيچ جنايتی دريغ ندارد. همچنانکه فرمانروای مستبد برای ارضای شهوت خود و چاکران وفادارش کشور را به هر ورطه‌ی خطری می‌کشاند، اروس نيز که در کمال خودسری و خودرائی بر او حاکم است برای راضی کردن اميال و هوسهای بيشمار — که بعضی بر اثر همنشينی با معاشران فاسد پديدار گرديده و پاره‌ای به سبب زندگی ناشايسته در درون خود او از قيد اسارت آزاد شده و سر برداشته‌اند — هرروز او را به سوی خطری تازه رهنمون می‌شود. به عقيده‌ی تو زندگی چنين فردی جز اين است؟

گفت: نه، همين است که گفتی.

گفتم: اگر در کشوری عده‌ی اين گونه کسان کم باشد و ديگران از روی خرد و مطابق اصول اخلاقی زندگی کنند اينان راه کشورهای بيگانه پيش می‌گيرند و به پادشاهان مستبد روی می‌آورند و در جرگه‌ی پاسداران آنان درمی‌آيند، يا اگر در جايی جنگی باشد در آنجا سرباز مزدور می‌شوند و اگر جنگی نباشد در شهر می‌مانند و با ارتکاب جرائم کوچک روزگار می‌گذرانند. (جمهوری، ص ۱۲۲۰)

...

گفتم: البته اين در صورتی است که ملت به آسانی و بی مقاومت تسليم او شوند. ولی اگر هموطنانش سر به مخالفت بردارند، همچنانکه در گذشته پدر و مادر خود را به‌زور مقهور خود ساخت، در برابر ملت نيز به زور توسل خواهد جست و به ياری دوستان تازه، وطن را که به قول مردم کرت به منزله‌ی مادر است و ملت را که به‌منزله‌ی پدر و به وجود آورنده‌ی اوست، برده‌ و خدمتگزار خود خواهد ساخت. زيرا عشقی که در درون او به تخت پادشاهی نشسته است جز از اين طريق تسکين نمی‌پذيرد. (جمهوری، ص ۱۲۲۱)

افلاطون که در جايی ديگر (فايدروس) به ستايش «اروس» پرداخته است، در اينجا از منظری ديگر «اروس» را به باد نکوهش می‌گيرد و او را مسبب همه «استبداد»هايی می‌بيند که «مستبدان» و خودکامگان روا می‌دارند. برای ما که تاريخ‌مان انباشته از استبداد است سخن افلاطون نبايد چندان بيگانه به نظر آيد، به‌ويژه اگر به «زنبارگی» سلاطين و اوليای امور در تاريخ بزرگ کشورمان بنگريم. فتح «زن» همواره جز نشانه‌ی قدرت و ثروت نمی‌توانسته بوده باشد، از همين رو خواست «قدرت» بيش از همه با «زن» سيراب می‌شده است و البته زن را در برابر قدرت و ثروت نيز هيچ توان مقاومتی نبوده است! اگر آنچه مردان در روزگاران قديم می‌جسته‌اند و فراهم می‌آورده‌اند بدون جنگ ميسر بوده است، حفظ آن هرگز بدون جنگ ميسر نبوده است. از همين روست که «جنگ» در نظامهای سياسی قديم بزرگترين دلمشغولی دولت و جامعه بوده است. افلاطون، در قوانين، اين بينش را چنين شرح می‌دهد:      

کلينياس: ... قانونگزار معتقد بوده است که هرکشوری پيوسته با کشورهای ديگر در جنگ است و اگر مردمان متوجه اين نکته نيستند در نظر او از ابلهی آنان است. از اين رو همچنانکه افراد در ميدان جنگ برای ايمنی ناچارند يکجا و با هم غذا بخورند و جمعی افسر و سرباز مسلح را به پاسداری لشکرگاه بگمارند، در زمان صلح نيز نبايد ترک اين روش گويند، زيرا کلمه‌ی «صلح» که بيشتر مردم بر زبان دارند کلمه‌ای است ميان‌تهی و بی‌معنی. حقيقت اين است که همه‌ی کشورها طبيعتاً، بی‌آنکه اعلام جنگی کرده باشند، در جنگ دائم با يکديگرند. اگر به موضوع از اين ديدگاه بنگری خواهی ديد که قانونگزار کرت به احتمال قوی با توجه به اين جنگ دائم بوده است که، چه برای جامعه و چه برای يکايک افراد کشور ما، تکاليفی از آن گونه که می‌شناسی مقرر داشته است. علت اينکه او ما را موظف به مراعات اين قوانين کرده اين است که معتقد بوده اگر آدمی در جنگاوری استاد نباشد نه از ثروت و مال سودی می‌تواند بجويد و نه از فنون و پيشه‌ها، زيرا هرچه مغلوبان دارند متعلق به غالبان است. (۶۲۶ به بعد، ص ۲۰۳۰)

و البته از جمله‌ی آنچه مغلوبان دارند يکی هم «زن» است! زنان در جنگهای قديم دو سرنوشت بيشتر در انتظارشان نبود، يا به «غنيمت» گرفته می‌شدند و در مقام کنيز يا همسر همچنان به حيات خود ادامه می‌دادند يا با «هتک حرمت» و ديگر آزارها رو به رو بودند. خاطره‌ی بيرحمی جنگهای قديم هنوز با ما همراه است. هنوز هر کشوری سربازان و مردان خود را با اين ندا گرد می‌آورد که از جان و مال و «ناموس» خود دفاع کنند، چرا که همه می‌دانند در هنگامه‌ی بی‌قانونی چه کسانی از همه بيشتر آسيب‌پذيرند و اين امر حتی در از هم پاشيدگی يا غياب نظم اجتماعی در هنگام بلايای طبيعی همچون زلزله يا سيل و طوفان نيز مشهود است.

بنابراين، اکنون ما به خوبی می‌توانيم حدس بزنيم که چرا يونانيان، و اهالی تروا، برای ربودن ادعايی هلن به دست پاريس چنان بهای گزافی را پرداختند. چرا بايد پنجاه هزار سرباز مخاطره‌ی دور شدن از همسران و فرزندان خود را به جان بخرند و از دريا بگذرند تا تروا را ده سال به محاصره در آورند و سپس آن شهر را به آتش بکشند، ثروتش را به يغما ببرند و همه‌ی زنانش را به کنيزی بگيرند يا هتک حرمت کنند، آن هم فقط به خاطر يک زن! (اين ماجراها حتی اگر افسانه باشد خود پذيرش آنها حاکی از آن است که مردمان چنين حوادثی را با اين تأويل می‌پذيرند.) و آن وقت خود نيز به مکافات خدايی آن گرفتار آيند. از همين روست که افلاطون جنگ ديگری را هم به lما نمايش می‌دهد، جنگی که نه تنها در ميان افراد بلکه در درون خود فرد نيز حاضر است:     

کلينياس: ... هرکس دشمن ديگری است، چه در زندگی فردی و چه در زندگی اجتماعی. حتی هر فردی دشمن خويش است.

آتنی: چه گفتی؟

کلينياس: آری، دوست گرامی. پيروزی بر خود بهترين پيروزی‌هاست، و از پای در آمدن در برابر خويش، ننگين‌ترين شکستها. همين، دليل روشنی است بر اينکه هرکسی با خويشتن در جنگ است. (ص ۲۰۳۱)

افلاطون در اينجا انديشه‌ای را طرح می‌کند که اساسی‌ترين بنياد اخلاق و حتی دين را می‌گذارد: «جنگ انسان با خودش». هيچ چيز تا بدين اندازه در تاريخ معنوی بشر نمی‌توانسته مهم باشد که انسان بر خودش پيروز شود: «فاتح خويش باش». از همين جاست که می‌توانيم ببينيم که چگونه در برابر ميل سيری‌ناپذير قدرت خودکامه به فتح «زن» ميل زاهد به فتح خويش سر بر می‌کشد و بيزاری از «زن»! البته افلاطون زن‌بيزار نيست. اما در جهانی که در يک سو هرزگی به کمين نشسته است، در سوی ديگر شرم به ميدان می‌آيد. تعادل جهان قديم را اين دو کرانه نگه می‌داشت. | link |

ادامه>>>

شما بنويسيد

قبلی صفحه‌ی اول بالا بعدی

X

يکشنبه، ۲۱ فروردين ۱۳۸۴

همه‌ی حقوق محفوظ است.

E-mail: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org