بايگانی: روزنامهها
|
فلُّ سَفَه |
Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani
|
||
|
امروز |
امروز کلی پيادهروی در برف داشتم و حالا بخشی از ماهيچههای پايم گرفته است. اما بدتر از همه خانه بدجوری سرد است. چندروزی است که فشار گاز پايين آمده و در نتيجه مشعل شوفاژ ما نمیتواند درست کار کند. تا ديروز آخر شبها شوفاژ درست میشد و صبح آب گرم داشتيم که حمام کنيم، اما ديشب ديگر شوفاژ حالش جا نيامد و صبح نتوانستم حمام بروم. تا هفتهی پيش من فقط دوتا رادياتور را در خانه بازگذاشته بودم. و خانه برای من خوب گرم بود. اما اين چندروز بدجوری سرد شده است. با اين همه من چون زياد از گرما خوشم نمیآيد گرمای خانه برايم چندان اهميتی ندارد. شب هم که رختخواب گرم است. اما بدون حمام روزانه زندگی برای من خيلی سخت میشود. چون هرروز دوست دارم حمام کنم و بايد هم حمام کنم، موهای سرم بدجوری هرروز به حمام نياز دارد.
صبح ساعت ۸ کلاس داشتم. ساعت ۷ هوا صاف بود و به نظر میآمد که روزی آفتابی در پيش است. طبق معمول هميشه از خانه تا تجريش پياده رفتم. اما اين بار خيلی فرق داشت. باد سردی میوزيد و دستهايم يخ کرده بود، کوچهها و کنارهی خيابانها و پيادهروها پر از برف بود و بايد مواظب میبودم که روی يخها سُر نخورم. از تجريش تا دانشگاه را با تاکسی رفتم و نيم ساعت از ۸ گذشته بود که دانشگاه بودم. وضعيت دانشگاه عجيب بود. پوشيده از کوهی از برف. نه، سال ۵۸ هم اين جوری نبود. از درس من يکی دوتا دانشجو بيشتر نيامده بود. ساعت بعد هم همين طور. چهارساعت اول صبح را با دانشجويان سال آخر درس دارم که هفتهی آينده میخواهند امتحان کارشناسی ارشد بدهند. برف هم نبود قابل پيش بينی بود که تا بعد از امتحان به کلاس نيايند. از فرصت استفاده کردم و برای کاری به کتابخانه و بعد فرهنگستان رفتم. از ساعت ۱۰ به بعد يا اندکی قبل از آن باز ريزش برف شروع شده بود. دوان دوان روی برفها رفتم تا ولنجک، پانزدهم شرقی. اول رفتم ديدن خطيبی و بعد هم آقای سعادت. يکی دو ساعتی پيش آقای سعادت بودم، مردی نازنين است آقای سعادت، چرا بعضی دارند آزارش میدهند، و ساعت از يک گذشته بود که خودم را رساندم دانشگاه و ناهاری خوردم و منتظر ساعت ۲ شدم تا ببينم باز چندنفر میآيند. باز دو سه نفر بيشتر نبودند. ريزش برف تندتر شده بود و همه عجله داشتند تا شب به خانه برسند. از دانشگاه بيرون آمدم. قيامتی بود از دانشگاه تا تجريش، صفی از ماشين پشت سر هم ايستاده بود. از ميان آنها به سرعت گذشتم و سوزش ريههايم را از دود آنها تحمل کردم تا رسيدم به تجريش. و بعد هم آرام آرام آمدم تا فرمانيه. خدارا شکر که پايی برای راه رفتن دارم. ساعت ۳ بود که خانه بودم. چنددقيقه پيش (ساعت ۶) منشی گروهمان که با من از دانشگاه بيرون آمده بود و با سرويس دانشگاه به خانه رفته بود زنگ زد که تازه الان به خانه رسيده است! فردا صبح هم ساعت ۸ تا ۱۲ درس دارم. اما میخواستم نروم. با اين همه گويا بايد برای کاری اداری بروم. چون منشی گروهمان زنگ زد که از دانشگاه زنگ زدهاند که فردا بعد از ظهر بايد در شورای رؤسای گروهها با رئيس دانشکده حاضر شوم. |
link |
|
||
|
زمستان است! |
«نه، اين برف را سر باز ايستادن نيست!» به خاطر ندارم که در اين ۲۵ سال اخير چنين برفی در تهران باريده باشد. چنين برفی را فقط در سال ۵۸ به خاطر دارم. آن موقع در درکه زندگی میکردم و تمام زمستان دانشگاهمان (دانشگاه ملی) و راه خانهمان پوشيده از برف بود. مدتی است که خيلی چيزها دارد مثل گذشتهها میشود، از جمله هوا، واقعاً گويا زمان دوباره بازمیگردد و آنچه را زمانی دوست داشتيم و ديگر نمیديديم باز میبينيم. چنين باد.
يک هفتهای است که در رختخواب افتادهام. از چهارشنبهی پيش يک گلو درد وحشتناک گرفتم و بعد هم افتادم و تب کردم و استخوان درد و باقی قضايا. تازه امروز تبم قطع شده است، اما آب دهانم را که قورت میدهم هنوز گلويم صاف نيست. میگويند اين از آن آنفلونراهای شايع است و خيلیها را از پا انداخته است. بيرون نرفتن از خانه برای من وحشتناک است، مخصوصاً در اين هوا که بسيار دوست دارم. نمیدانم چرا زمستان را اين قدر دوست دارم و از تابستان متنفرم. شايد برای اينکه در زمستان خيلی آراممم و در تابستان خيلی بيقرار.
اما بدبختی من از اول دی شروع شد. با استعفای معاون گروه من بهطور ناخواسته و در رودربايستی شدم معاون گروه و تمام اين يک ماه روزگارم سياه شد. يکی دوهفته نوشتن برنامهی درسی گروه وقتم را گرفت. بعد امتحانات و تصحيح ورقهها، شکنجهآميزترين کار در اين دنيا برای من، از راه رسيد و هفتهی پيش هم که ثبت نام بود و يک هفته تمام از ۸ صبح تا ۳ بعد از ظهر دانشگاه بودم. واقعاً چقدر ضعيف شدهام. نمیدانم من اگر جای اين کارمندهايی بودم که هرروز صبح بايد بروند کارت بزنند و تا بوق سگ منتظر باشند تا مرخص شوند چه میکردم. حتماً خودم را میکشتم. واقعاً اگر قرار است آدم اين جور کار کند، ديگر چرا برود برای دولت يا يکی ديگر اين کار را بکند. برود دنبال شغل آزاد.
نمیدانم در اين چيزهايی که نوشتم اثری از هذيان تب پيدا بود يا نبود، به هر حال اميدوارم که شما به اين زوديها سرما نخوريد. |
link |
|
||
|
مهمان بی مهمان |
امشب نامهای از يک دوست به دستم رسيد. دوستم پيوندی داده بود به مطلبی از مهمانی که در اينجا دو مطلب از او در طی اين دوهفته گذاشته بودم: «فلسفه — و مزاحمتهای الهيات». مطلب خندهداری بود، چنانکه اين دو مطلبی که من در اينجا گذاشتم نيز. من در مقدمهی مطلب اول گفته بودم که من مسئوليتی دربارهی اين مطالب ندارم، گرچه کمی در آنها دست میبرم تا عبارات يا تعابير نادرست لفظی و دستوری نداشته باشند و از حيث حروفچينی نيز پاک و پاکيزه باشند، اما قضاوت را در واقع به شما واگذار میکنم. متأسفانه دوستان به تسامح از کنار اين مطالب گذشتند و کسی چيزی نگفت و برخی دوستان به اين دو مطلب «لينک» هم دادند و برخی دوستان هم در صفحه «شما بنويسيد» تأييد کردند. اکنون آن دومطلب گذشته را برمیدارم و ديگر نيز مطلبی از کسی در اينجا نمیگذارم مگر اينکه خودم انتخاب کرده باشم. | link |
|
||
|
نام نيک بازرگان |
هفتهی گذشته سالگرد درگذشت مهندس بازرگان بود. دوست ندارم زمانی که مرسوم است همه از چيزی بد بگويند يا خوب بگويند با ديگران همراهی کنم، هرچند نظر واقعی خودم باشد. شنا در خلاف جریان آب را بيشتر دوست دارم. اما با اينکه امروز ستايش از بازرگان مرسوم است، به ويژه حتی در نزد کسانی که بزرگترين ستمها را به او کردهاند، آنچه را در دل دارم مینويسم. نمیتوانم بگويم که بازرگان را خیلی قبول داشتهام يا دارم، اما هرگز به ياد ندارم لحظهای حتی در دل او را محترم نداشته باشم. بازرگان، شريعتی، مطهری را از نخستين سالهای دبيرستان در اوايل دههی پنجاه میشناختم، اما تا بعد از انقلاب هرگز نفهميده بودم که اينان میتوانند چقدر متضاد با يکديگر باشند. طبيعی بود که پس از روش شدن اين تضاد در جانب شريعتی قرار بگيرم و گرفتم. اما اين هم چندان دير نپاييد و از سال ۵۸ به بعد بود که رفته رفته سايههای بزرگ آنان در نظرم محو شد، تا اينکه در سال ۶۲ ديگر تقريباً همهشان دود شده بودند و به هوا رفته بودند. ديگر هيچ کس در ميان روشنفکران معاصر ايران نبود که به او تعلق خاطری داشته باشم يا بخواهم آثار و افکار او را سرمشق خودم قرار دهم. اکنون، افلاطون و هگل و نيچه و هايدگر برايم مهمترين متفکران بودند، و تا امروز نيز علاوه بر برخی ديگر ماندهاند، گرچه به تعداد متفکرانی که میشناسم بسيار افزوده نيز شده است.
بازرگان «عاقلترين» سياستمدار ايران در دهههای پنجاه و شصت بود، و اگر عاقلی چون او میتوانست بر اسب راهوار قدرت سوار شود، بسا که امروز ما اين نمیبود. اما صد افسوس که برخی را اسب چموش خوشتر است، تا با آن ديگر حريفان را از ميدان برانند و با مهميز و تازيانه بر اسب قدرت سوار شوند و دست آخر خود نيز با مهميز و تازيانه به زير کشيده شوند يا اسب را به سنگلاخ دراندازند و در سکندری اسب سرنگون افتند. اما شايد برای رشد «عقل تاريخی» ما همين بهتر بود که به چنان سنگلاخی در افتيم، که افتاديم، تا فرق «عاقل» از «سفيه» باز شناسيم و به تجربه «غش» سياهکاران دريابيم و بدانيم که ای بسا «خرقه که مستوجب آتش باشد». برای بازرگان همين اعتبار بس که امروز او «سربلند» است و عزيز و مدح او موجب عزت و احترام گوينده است و ناسزاگوی او رسوا و پليد و منفور. |
link |
|
||
|
خوشبختی بورژوايی! |
چهارشنبه شب رفتم به اجرای برنامهای موسيقی از گروه «ارکستر موسيقی نو» به رهبری عليرضا مشايخی و اجرای آثاری از خود او در تالار وحدت. اجرای فوقالعادهای بود. تکنوازان برنامه عبارت بودند از خانمها: دلبر حکيماُوا (پيانو)، صنم قراچهداغی (ويلنسل)، فريماه قوام صدری (پيانو) و آذين موحد (فلوت). و گروهی از نوازندگان تار و سه تار و سنتور و سازهای بادی و کوبهای نيز آنان را همراهی میکردند. قطعههای اجراشده بسيار مناسب انتخاب شده بود، حماسی و رومانتيک و چندفرهنگی (فراايکس). برای من اين گونه برنامهها بسيار روحافزاست: از خودم بيرون میآيم و میفهمم اين زندگی نيست که من میکنم و زندگی چقدر زيبا و دوستداشتنی میتواند باشد و اينکه اين مملکت هرعيبی داشته باشد باز جاهايی هست که آدم در آنجاها احساس زندگی کند.
گروهی از ما در اينجا شايد بيش از ژاپنيها و آلمانيها نيز کار کنند، اما واقعاً نه برای آنچه در راهش کوشيدهاند پاداش درخوری میبينند، نه کار خود را میتوانند درست انجام دهند، و نه احساسی از زندگی شاد مییابند. همين است که بعد از مدتی به تلخی میگرايند و از جان شيرين هم ملول میشوند و يا ترک ديار میگويند، يا با «دوپينگ» خود را سر پا نگه میدارند و يا با آرزوی مرگ زندگی میگذرانند، و در کار خود هم به جايی نمیرسند. در جوانی، وقتی میخواندم که نويسندگان امريکايی چگونه زندگی میکنند، از زندگی آنان برای آيندهی خود سرمشق میگرفتم، اما هيچ گاه نتوانستم مانند آنان زندگی کنم. به همين دليل هم نويسنده نشدم! نويسندهی حرفهای صبح زود از خواب برمیخيزد، مثلاً ويليام فاکنر، کارهای معمول و شخصی خود را انجام میدهد و بعد طوری که انگار میخواهد از خانه بيرون برود لباس میپوشد و بعد به اتاق کار خود میرود و تا ظهر آنجا میماند و کسی هم مزاحم او نمیشود. ظهر از اتاق خود بيرون میآيد و ناهارش را میخورد و بعد کمی استراحت میکند و غروب که شد به اجرای کنسرت يا نمايش يا سينما يا باشگاهی ورزشی يا محفلی از دوستان و همکاران میرود. و بدين گونه روز را به پايان میرساند. و با چنين نيروگيری مجددی باز آماده است تا فردا کار خود را آغاز کند و روح خود را به عرقريزی وا دارد. اما البته اين بدان معنا نيست که نويسنده همهی کتابهايش را پشت ميز کارش مینويسد، يا از روی کتابهای ديگران چيز مینويسد. نويسنده در هنگام ضرورت خود را در قلب ماجراها میافکند و به هر جايی سفر میکند و با هر کسی نشست و برخاست میکند و از هر تجربهای استقبال میکند و حتی جان خود را نيز به خطر میاندازد. حاصل چنين تجربهای است که چشمههای خلاقيت را در ذهن نويسنده باز میکند و نهانيترين اسرار درون انسان به سطح اگاهی میآيند و مرئی میشوند. |
link |شنبه، ۲۴ بهمن ۱۳۸۳
همهی حقوق محفوظ است.