بايگانی: روزنامه‌ها

 

فلُّ سَفَه

Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani

bullet

 سه شنبه، ۱ دی ۱۳۸۳

bullet

 —— ، ۲۱ دسامبر ۲۰۰۴

bullet

 قيصر: ابتذال شرّ

گاهی درباره‌ی هنر گفته می‌شود که «هنر بازتاب واقعيت است و هنرمند وظيفه/حق ندارد که درباره‌ی آنچه اتفاق افتاده است داوری کند. او بايد همه چيز را همان طور که بوده بازسازی کند». اين نظر آن چنانکه شايد در وهله‌ی نخست به نظر آيد موجه نيست. مثلاً، اگر ما خبری را در روزنامه‌ها بخوانيم مبنی بر آنکه کسی به قتل رسيده است يا به کسی تجاوز شده است و بعد بخواهيم بر اين اساس فيلمی بسازيم يا داستانی بنويسيم، آيا تنها کافی است آنچه را رخ داده بازسازی کنيم؟ کسی وارد خانه‌ای می‌شود، زنی را می‌بيند و به او تجاوز می‌کند و بعد آن زن خودش را می‌کشد و بعد نزديکان آن زن درصدد گرفتن انتقام برمی‌آيند و بدين گونه داستانی آغاز و پايان می‌يابد. آيا به اخباری که بدين گونه در صفحه‌ی حوادث روزنامه‌ها به چاپ می‌رسد، يا به گزارشی که روزنامه‌نگاری از اين گونه حوادث می‌نويسد، «هنر» می‌گوييم؟ دوست «فضول» من در يادداشتی درخصوص «قيصر»، در صفحه‌ی «شما بنويسيد»، نوشته بود:

در نقد فیلم قیصر بد نیست یادی از نقل قول معروف نجف دریابندری در باره ی این فیلم بشود. در مقابل منتقدانی که معتقد بودند قیصر مروج اخلاق پیش مدرن است و اگر مزاحم خواهر کسی می شوند "قاعدتاً" باید برود کلانتری شکایت کند، دریابندری گفته بود (نقل از حافظه به مضمون):" سینما از نگاهی روایت قصه های جامعه است و نشان دادن سرگذشت ها. آدم هایی که به خواهرشان متلک می گویند دو دسته هستند، آن ها که می روند کلانتری و آن ها که می روند دعوا می کنند. قیصر روایت (نسبتاً اصیلی) از سرگذشت دسته ی دوم است، شما هم بروید فیلم سرگذشت دسته ی اول را بسازید." راستی بعد از چند دهه می توان پرسید این دسته ی دوم چه وزن و انداره ای در پیکره ی اجتماعی دارند؟ گفتمان آن ها چه تغییراتی کرده؟ این گفتمان چه تاثیری در گفتمان های دیگر گذاشته است؟ تبارشناسی فلسفی، فرهنگی، طبقاتی آن در ایران چگونه است؟

فيلم «قيصر» با «خودکشی» دختری آغاز می‌شود که پيکر نيمه‌جانش را مادر و دايی‌اش به بيمارستان می‌آورند و پس از اندک زمانی دختر در اثر مسموميت شديد درمی‌گذرد. پزشک نامه‌ای را که دختر در سينه‌ی خود پنهان کرده است به مادرش می‌دهد و به او سفارش می‌کند که مواظب باشد به دست نامحرم نيفتد. مادر نامه را به برادرش (خان دايی) می‌دهد و او پس از خواندن نامه می‌گويد: «چه خوب شد که از اين دنيا رفت، والاّ جواب فرمان و قيصر را چه می‌داد؟» دختر از فردی که به او تجاوز کرده بود آبستن شده بود و چون آن فرد حاضر نبود او را به همسری بگيرد از ترس «بی‌آبرويی» خودکشی کرده بود. برادر بزرگ (فرمان) می‌فهمد و به سراغ چاقوی کنارگذاشته‌ی خود می‌رود، او قبلاً خود از کسانی بوده که در محله شرّ به پا می‌کرده و وقتی يک بطری عرق را سر می‌کشيده و چاقو به دست می‌گرفته کسی جلودارش نبوده است، اما رفته مکه و توبه کرده است. اکنون مادر و خان دايی جلوی او را می‌گيرند و او به احترام بزرگترها چاقو را کنار می‌گذارد و دست خالی به سراغ آن شخص (منصور) می‌رود. منصور با برادرانش در جايی نشسته‌ است. فرمان به محض مواجه شدن با منصور به او حمله‌ور می‌شود و می‌خواهد او را با دستان خودش خفه کند، اما برادران منصور دخالت می‌کنند و او را از پشت سر با چاقو می‌زنند و سپس جسدش را بيرون می‌برند و در جايی رها می‌کنند. قيصر، برادر کوچکتر، از سفر می‌آيد و از ماجرا خبردار می‌شود. تصميم به انتقام می‌گيرد و قاتلان برادرش و متجاوز به خواهرش را يک به يک می‌کشد و خود دست آخر در حالی که زخم چاقو برداشته و پاسبانان هم تيری به پايش زده‌اند خزيده در واگن قطاری دستگير يا (در حال مرگ) پيدا می‌شود.

تمامی اين داستان را می‌توان ماجرايی واقعی دانست، ماجرايی که روزنامه‌ها نيز از آن نوشته باشند، اما آيا وقتی کسی از چنين ماجرايی فيلم می‌سازد می‌بايد همه‌ی حوادث را همان طور که اتفاق افتاده است برای ما شرح دهد، يا در پشت سر هر شخصيت می‌تواند جهانی ناشناخته از انگيزه‌ها و افکار و ارزشها نهفته باشد و کاويدن و افشای آنچه ما در خبر حوادث روزنامه نمی‌بينيم و داوری درباره‌ی درستی و نادرستی آنچه شاهديم بخشی از وظيفه‌ی هنرمند است؟ در خصوص موضوعی که فيلم «قيصر» به نمايش درمی‌آورد اين امکان بود که فيلمنامه‌های گوناگونی نوشته شود، چنانکه ما می‌توانيم در فيلمهای ديگری با همين موضوع يا مضمون مشابه ببينيم. بنابراين، می‌توانيم با مقايسه با فيلمهايی که هنرمندان ديگر ساخته‌اند قضاوتی بکنيم در اين خصوص که «قيصر» چگونه فيلمی است. اما قبل از آن بايد مشخص کنيم که قضاوت خود فيلمساز و ديگرانی که فيلم او را ستوده‌اند چه بوده است.

مسلم است که فيلم «قيصر» با قهرمان خود همدلی دارد. او حاضر است در راه پاک کردن لکه‌ی ننگی که دامن خانواده‌اش را گرفته است از همه‌چيز خود بگذرد. او اين کار را می‌کند و تاوان آن را هم می‌پردازد. فيلمساز از «قيصر» قهرمان ساخته است و همگان به آن معترف‌اند. پرويز جاهد در اين خصوص ستايش پرويز دوايی از «قيصر» را يادآور می‌شود: 

پرويز دوائی در نقد مشهور خود  ازمنظری متفاوت به قيصر نگاه می‌کند. وی با رويکردی اخلاق گرايانه به دفاع از ارزش های اخلاقی فيلم بر می‌خيزد. دوايی با صراحت، اقدام عصيان گرايانه و فردی قيصر را می‌ستايد و آن را حماسه« شکست» می‌نامد. وی حرکت قيصر را مبتنی بر« مردی و مردانگی و غيرت و جوانمردی» ارزيابی کرده و آن را « انسانی ترين، سالم ترين، لذت بخش ترين عملی» می‌داند که از « مردی چون او(قيصر) می‌توان انتظار داشت. گيرم اين عمل منطقی،و قانونی و مذهبی نيست....گو نباشد.»

دوايی بر ارزش های منسوخ شده زمانه حسرت می‌خورد و قيصر را مرگ اين ارزش ها می‌داند. به نظر دوايی:
« قيصر، مرثيه مرگ آدم هائی است که ارزش های دنيای «فرمان» و قيصر آنچنان برايشان مهجور شده که تجلی اين جور غيرت ها و ناموس پرستی ها نه فقط به نظرشان تعجب آور بلکه خنده دار می‌نمايد و تقصيری هم ندارند. اين روزگار، نظام روزگار، وضع را طوری چرخانده که نوجوانان خود، همشيرگان  محترم را به پارتی های شوخ و شنگ می‌برند تا با همشيره محترم دوستان آشنائی به هم برسانند.».

در واقع دوايی قيصر را بهانه کرده و به انگيزه نقد آن،  با رويکردی مشابه رويکرد آل احمد در«غرب زدگی» و « در خدمت و خيانت روشنفکران»، سياست فرهنگی نظام حاکم وغربزده شدن  جامعه را به باد انتقاد می‌گيرد، غافل از آنکه خروش قيصر در فيلم عليه کسانی صورت می‌گيرد که اگرچه از نظر شخصيت پردازی، هويت دقيق و روشنی ندارند اما هيچ نشانی از غرب زدگی در ظاهر و رفتار آنها ديده نمی‌شود و بيشتر به تيپ های سنتی از نوع قيصر شباهت دارند.

بدين ترتيب معلوم است که «قيصر» از چه ارزشهايی دفاع می‌کند و طرفداران اين فيلم چرا آن را می‌ستايند. اما آيا آنچه «قيصر» و طرفداران اين فيلم آن را ارزش می‌دانند واقعاً «ارزش» است.

حق دفاع از خود در برابر هرگونه تعرض و تجاوز را عرُف و قانون و اخلاق به رسميت شناخته است. هرکس می‌تواند تا پای جان خود، يا ديگری، از خود در برابر هرگونه تجاوز دفاع کند و در اين راه هر صدمه‌ای ببيند بازخواست‌شدنی و هر صدمه‌ای بزند بازخواست‌نشدنی است. بنابراين، در اينکه کسی برای دفاع از ناموس خود دست به کشتار بزند هيچ گونه مذمتی نيست و بلکه قابل ستايش نيز هست، اما آيا همان طور که کسی حق دارد وقتی کسی به قلمرو او تجاوز کرد او را بکشد، اين حق هم برای او محفوظ است که بعد از وقوع عمل اين کار را بکند؟ عُرف و قانون و اخلاق اين را به رسميت نمی‌شناسند، چرا که بعد از وقوع جُرم کيفيت جرم مشخص شده است و تعيين مکافات آن به عهده‌ی شخص آسيب‌ديده نيست. در اين خصوص جامعه تصميم می‌گيرد. بنابراين، در حالی که شخص می‌تواند کسی را که قصد دزدی از خانه‌ی او يا تجاوز به او يا افراد خانواده‌اش را دارد قبل از ارتکاب عمل به قتل برساند، چون نمی‌داند ميزان وقوع جرم تا چه اندازه است (يعنی، آيا شخص به دزدی يا تجاوز اکتفا می‌کند و به کشتار دست نمی‌زند)، بعد از وقوع عمل نمی‌تواند چنين کند، چون مکافات دزدی يا تجاوز «قتل» نيست. عدالت اقتضا می‌کند که ميان جرم و مکافات آن تناسبی وجود داشته باشد و اين تناسب را قانون تعيين می‌کند. بنابراين، فيلم «قيصر» نمی‌تواند فيلمی مطابق با اخلاق و عُرف و قانون باشد و ستايش آن ستايش «توحش» است. با اين وصف، اين امکان وجود داشت که فيلم «قيصر» به گونه‌ای ساخته شود که قيصر تمام جنايتکاران را بکشد، اما کار او موجه نيز باشد، چگونه؟ در دفاع از خود. در فيلمهای وسترنی مانند «آخرين قطار گان هيل»، يا فيلمی مانند «سگهای پوشالی»، از اين روش استفاده می‌شود و بدين طريق تعارضی ميان خواست ما برای انتقام شديد با «قانون» و «اخلاق» به وجود نمی‌آيد. اما فيلمنامه‌ی «قيصر» از اين حيث نيز ناشيانه و احمقانه است.

روش بالا در صورتی بود که می‌خواستيم فيلمی ماجراجويانه و نفس‌گير بسازيم، اما اگر می‌خواستيم به مسائلی نقب بزنيم که مسائل اساسی جامعه‌ای در حال گذار به مناسبات و روابط جديد است، آن وقت چگونه بايد «قيصر» را می‌ساختيم. مسأله‌ی اساسی فيلم قيصر «تجاوز» نيست بلکه «دوشيزگی» است. «تجاوز» از حيث اخلاقی و عُرفی و قانونی نبايد صدمه‌ای به حيثيت شخص بزند، چراکه او را در آن هيچ اختياری نبوده است. مثلاً، در سنت دينی خود ما، بنا بر آيه‌ی «ولاتکرهوا» (نور، ۳۱) و حديث «رُفع» آنچه به اکراه و اجبار باشد هيچ مسئوليتی برای شخص به وجود نمی‌آورد، حتی اگر زنا باشد. بنابراين، می‌توان پرسيد چرا «دختری که به او تجاوز شده است» بايد خودکشی کند، چرا بايد او اين مسأله را از خانواده‌اش پنهان کند، نه اين است که او از «برادرانش» بيش از هرکس ديگر می‌ترسد، چرا نبايد اين فيلم لبه‌ی انتقاد را متوجه کسانی کند که «ضعفها»ی بشری را درک نمی‌کنند و همه‌چيز را می‌خواهند با خون پاک کنند. دختری که به او تجاوز شده است حاضر است با «تجاوزگر» ازدواج کند تا مسأله‌ای پيش نيايد، اما او بدون آگاهی خانواده‌ی خود يا فشارهای قانونی چگونه می‌تواند چنين کاری کند؟ نتيجه اين است که او بايد خودکشی کند. برادران او نيز در واقع خودکشی می‌کنند، چون نمی‌توانند آب رفته را به جوی بازگردانند. فرمان دست تنها می‌رود تا دعوا کند، و کشته می‌شود، و قيصر هم به تنهايی نمی‌تواند هميشه موفق باشد. هم فرمان و هم قيصر نه تنها زندگی خود را می‌بازند بلکه از «ارزشهايی» که به آنها معتقدند نيز دور می‌شوند: فرمان توبه‌ی خود را می‌شکند و قيصر نامزد خود را از دست می‌دهد و شبی را با نشمه‌ی منصور سر می‌کند.

وقتی فيلمهايی همچون فريب‌خورده و رهاشده، از پيترو جرمی و وقايع‌نگاری قتلی از پيش اعلام‌شده، از فرانچسکو رُزی، بر اساس داستانی از مارکز، و تس، از رومن پولانسکی، بر اساس رمانی از تامس هاردی، و  داغ ننگ، از رولان جافی، بر اساس داستانی از ناتانائيل هاثورن را با «قيصر» مقايسه کنيم به راحتی می‌بينيم که فيلم و داستان نمی‌توانند گزارشگر صرف باشند، آنها می‌توانند به ما نشان دهند که چگونه ارزشهای اجتماعی را بسنجيم و چگونه آنها را نقد کنيم و چگونه از فجايعی که هرروزه نادانی و بلاهت آدميان در گوشه و کنار جهان به وجود می‌آورد اجتناب کنيم. بنابراين، ناگزيريم به آن چيزی بپردازيم که در واقع «مضمون خاموش» فيلم قيصر است: دوشيزگی. | link |

ادامه دارد ...

bullet

 دوشنبه، ۲۳ آذر ۱۳۸۳

bullet

 —— ، ۱۳ دسامبر ۲۰۰۴

در ابتداء خدا آسمانها و زمين را آفريد*  و زمين تهی و باير بود و تاريکی بر روی لجّه و روح خدا سطح آبها را فرو گرفت.

سفر پيدايش، باب اول، آيات ۲–۱.

bullet

 شهر تاريک: قدرت تغيير

تصميم داشتم که ديگر از حال و روز خودم چيزی در اينجا ننويسم، مبادا مامانم خبر شود، اما چون صبح خودش زنگ زد و باز فهميده بود که مريض شدم، برای عذر تقصير هم که شده بازهم در اينجا می‌نويسم. مهم اين است که مامان آدم چيزی را نفهمد، و وقتی که او چيزی را فهميد ديگر همه‌ی عالم هم بدانند مهم نيست. اين بار مامانم از طريق برادرم، مسعود، خبر شده بود. او يکی دو شب قبل به من زنگ زده بود و از تغيير صدايم فهميده بود سرما خورده‌ام، با اينکه به او گفته بودم چيزی نگويد گويا دهن لقی کرده بود. باری، روز پنجشنبه صبح و بعد از ظهر در ميان برف و باران از خانه رفتم بيرون. صبح رفتم کتابخانه‌ی امور خارجه و در برگشت کلاسورم را گويا در شهروند جا گذاشتم — تازه امروز فهميدم و ديگر پيدايش نکردم. بعد از ظهر پنجشنبه، بعد از اينکه به مجلس ترحيم مادر يکی از همکارانم در مسجد الغدير ميرداماد رفتم، وقتی به خانه برگشتم احساس کردم گلويم زمخت شده و آب دهانم به راحتی پايين نمی‌رود. فوراً سوپ را درست کردم و هر شش ساعت يک قرص سرماخوردگی هم خوردم و آب هم گرم کردم و بخور دادم و افتادم تو رختخواب. اما چندان ثمری نداشت و از بعد از ظهر جمعه حسابی تب کردم و صبح شنبه کمی بهتر شده بودم که ديدم تازه دارم به سرفه می‌افتم. گفتم جهنم، بروم دکتر. رفتم و او هم همان نسخه‌ای را که خودم هم از برم برايم نوشت، اما آمپول ننوشت. وقتی پرسيدم چرا؟ گفت: «تبت قطع شده». به هر حال، ديروز هم شش ساعت پشت سرهم کلاس داشتم، کلاس اول و دوم زياد راحت نبودم و نتوانستم تا آخر کلاس حرف بزنم، اما کلاس سوم ديگر انگار نيرويم برگشته بود. امروز که روز چهارم است هنوز احساس خستگی می‌کنم و خوابم می‌آيد. فردا هم بايد بروم دانشکده‌ی علوم اجتماعی دانشگاه تهران برای سخنرانی، اما هنوز آن را ننوشته‌ام.

اين مريضيهايی که با تب و آب ريزش بينی و خستگی مفرط همراه است، به نظرم بدترين بيماريهاست، چون آدم هيچ کاری نمی‌تواند بکند. تنها کاری که روز جمعه توانستم بکنم ديدن فيلمی بود که چندسال قبل روی نوارهای ويديويی ديده بودم، اما اين بار آن را در سينما ۴ و به زبان فارسی ديدم. در ميان دو مهمان برنامه، منصور مير براهيمی و احمد پايداری، کسی بود که بعد از سالها دوباره می‌ديدمش، احمد پايداری — گمانم ده سالی می‌شود که نديده بودمش. نشستم و صحبتهای مهمانان را تا آخر گوش کردم. جالب بود. اما به نظر من عيبهايی داشت که حالا می‌گويم.

مهمانان محترم برنامه حرفهای خوب و درستی زدند که به نظر من بسياری از آنها ربطی به فيلم نداشت و بعد از بيش از يک ساعت حرف زدن تنها در آخر برنامه‌شان بود که به اشاره چيزی درباره‌ی پيام واضح و صريح فيلم گفتند که اصل مضمون فيلم هم همين بود و هرچه درباره‌ی فيلم گفتند بيراه بود. در اين ميان، احمد پايداری خيلی فيلسوفانه حرف زد و حرفهايی از فلسفه‌های اگزيستانسياليستی و ديگر تفسيرهای مربوط به تفاوتهای جهان جديد و قديم و مسأله‌ی فردانيت را مرور کرد و دست آخر هم بيش از همه بر جنبه‌های دينی و عرفانی تأکيد گذاشت. اما فيلم ابداً موضوعی دينی و عرفانی نداشت و فيلمی رومانتيک بود که از تمام عناصر شناخته‌شده‌ی سينمای «علمی - تخيلی» و «پليسی» و «مرموز» و حتی «ترسناک» استفاده کرده بود تا درباره‌ی «سر» و «دل» يا «مغز» و «احساس» چيزی بگويد.

از آلکس پروياس فيلم زيبای ديگری ديده بودم به نام «کلاغ» (۱۹۹۴). فيلم «شهر تاريک» (۱۹۹۸) او هم همان حال و هوا را دارد و به همان تاريکی است. موجوداتی بيگانه و رو به فنا از سياره‌ای دوردست به زمين می‌آيند و انسانها را در تسخير خود می‌گيرند تا به راز زندگی آنان پی ببرند و خود را از نابودی برهانند. اين موجودات «قدرت تغيير» و «قدرت خواب کردن» ديگران را توأمان دارند و می‌توانند با خواب کردن ديگران تغييرات مطلوب خود را در محيط اطراف آنان نيز ايجاد کنند. از وقتی آنان زمين را در تسخير خود دارند «روز» و «خورشيد» ديگر وجود ندارد و «افراد» ديگر همان کسانی نيستند که فکر می‌کنند «هستند». آنان دکتری را که می‌تواند «خاطرات» آدميان را بربايد با خود همدست کرده‌اند. او می‌تواند خاطرات آدميان را بربايد و به هرکسی خاطراتی را تزريق کند که می‌خواهد. اما روزی در اثنای کارش شخصی در هنگام «عمل تزريق» از خواب بيدار می‌شود و همه چيز به هم می‌ريزد و اين آغاز ماجراست. دکتر «نجات‌دهنده»ی خود و ديگر آدميان را می‌يابد: کسی که به خواب نمی‌رود، کسی است که قدرت تغيير دارد و او چون همانند همان کسانی است که قدرت تغيير دارند می‌تواند از پس آنان برآيد. اما او يک ويژگی ديگر نيز دارد که آنان نيز ندارند. دکتر به «نجات‌دهنده» ياری می‌کند تا به تواناييهای خود واقف شود و نيروهای تاريکی را براندازد.

فيلم «شهر تاريک» سرشار از نشانه‌ها و نمودگارهايی است که مدلولی يک به يک دارند و برای آن که می‌داند «گشوده» و برای آن که نمی‌داند «بسته» می‌ماند. نمودگارهای اساطيری و دينی و روان‌شناختی، «ماندالا»ها (دايره‌ها)ی يونگی، و عناصر رومانتيک داستانی و اکسپرسيونيسم بيانی به خوبی در تار و پود اين فيلم به هم بافته می‌شود. برخلاف آنچه احمد پايداری مدعی بود، اين فيلم نه دينی است و نه عرفانی، بلکه حتی می‌توان آن را کاملاً ضددينی و ضدعرفانی تأويل کرد. نيروهای تاريکی همه «مرد» و دارای سرهای «تراشيده» و لباسی واحد و يک شکل هستند. اينان بيش از همه يادآور «روحانيون» در همه‌ی اديان هستند. اين افراد هريک نامی دارند که «کارکرد» مشخص آنان را برملا می‌کند: «آقای کتاب»، «آقای دست»، «آقای ديوار»، «آقای باران»، و ... رئيس آنان «کتاب» آدم را به ياد «قيافا» سردسته‌ی فريسيان می‌اندازد. ميان «مُرداک» (قهرمان اصلی فيلم که بيدارشده) و دکتر «شره‌بر» نيز آن طور که احمد پايداری مدعی است رابطه‌ی «مريد و مرادی» وجود ندارد. دکتر «نشانه‌ی هدايت الهی» نيست. دکتر «Schreber» («شره‌به» به آلمانی يعنی «تکه»، پاره؛ دکتر «پاره‌ساز») که نقش او را کيفر ساترلند با موهای بور بازی می‌کند، يادآور «دکتر فرانکنشتاين» است. او بوده است که به دنبال «کشف» و استفاده از «خاطرات» آدميان بوده است و خود را به نيروهای بيگانه فروخته است، اما از آنجا که «بيگانه»ها خود او را مجبور کردند که بخشی از خاطرات خودش را پاک کند، حالا می‌خواهد از آنان انتقام بگيرد. دکتر «شره‌بر» همچون «فرانکشتاين» فقط «مغز» را مهم می‌داند و اعتنايی به «دل» ندارد.

فيلم «شهر تاريک» همچون «فرانکنشتاين» ماری شلی که کنت برانا آن را ساخت، پيام خود را در آخر فيلم بيان می‌کند: «دل» از «سر» مهمتر است. و اين چيزی است که نه دکتر «شره‌بر» («پاره‌ساز») فهميد و نه بيگانگان پاره‌پاره‌ای که در جستجوی «مُرداک» بودند. اما «مرداک» بر آنان چيره شد و «وحدت» خود را بازيافت و زمين را که در پوسته‌ی گردويی محبوس شده بود دوباره وارد کهکشان کرد. اين فيلم در رد نظامهای تمام‌خواه و فاشيستی است، چه نظامهای خودکار ماشينی و چه نظامهای «کتابی».

اين فيلم روز پنجشنبه ساعت ۱۵:۴۵ مجدداً پخش می‌شود، اما به زبان اصلی. توجه به سخنان مجری و مهمانان برنامه و مقايسه‌ی آنها را در قبل از نمايش و بعد از نمايش فيلم، با توجه به خود فيلم، توصيه می‌کنم. بحث درباره‌ی فيلم «قيصر» را در روزهای آينده ادامه می‌دهم. | link |

 

شما بنويسيد

قبلی صفحه‌ی اول بالا بعدی

X

سه شنبه، ۱ دی ۱۳۸۳

همه‌ی حقوق محفوظ است.

E-mail: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org