بايگانی: روزنامهها
|
فلُّ سَفَه |
Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani
|
||
|
قيصر، مترقی يا مرتجع؟ |
امروز صبح (شنبه) هنوز ساعت چهار نشده بود که از خواب برخاستم. چون خسته بودم، شب زود خوابيده بودم و معمولاً در شب بيش از شش ساعت نمیخوابم. مانند معمول اين سالها، وقتی از خواب برخاستم، ابتدا دستگاه را راه انداختم و گشتی در اينترنت زدم. بعد از کمی گشت به وبلاگ پرويز جاهد رفتم و مقالهی تازهی او با عنوان زيبائی شناسی قتل و خشونت در« قيصر» را خواندم. يکی دو هفته پيش که مهدی، صاحب سيبستان، تروريست: قيصر، قاتل يا سرباز؟ را نوشته بود تحريک شده بودم که چيزی در اين خصوص بنويسم (البته نه مستقيماً دربارهی «قيصر»، بلکه دربارهی تقديس خشونت)، و چهارشنبه هم که مهدی زنگ زد به خودش گفتم، اما چون در حال خوشی نبودم دست نگه داشتم. اما امروز اين مقالهی پرويز جاهد مرا بر آن داشت که اول به سراغ «قيصر» بروم. قبل از اين هم درصدد بودم که به فيلم «قيصر» بپردازم، اما برای بحثی ديگر، بحثی که شايد به زودی به آن پرداختم: «روشنفکری و دوشيزگی!».
پدرم مرا به تماشای فيلمهای ايرانی يا، چنانکه بعدها با اين اصطلاح آشنا شدم، «فيلمفارسی» نمیبرد. البته به ياد دارم که با پدرم و داييهايم به تماشای «گنج قارون» رفتم. هميشه فيلمهای وسترن انتخاب اول پدرم بود و من تا خودم در دورهی دبيرستان به تنهايی به سينما نرفتم چندان چيزی از سينمای ايران نمیدانستم، مگر همان عکسهايی که بر سردر سينماها و يا تبليغ نمايش آيندهی آنها در آغاز فيلمها میديدم. در آن سالها فيلم «قيصر» را نديدم، اما داستانش را از دايیام شنيدم. در سالهای اوليهی دبيرستان رفتن به بسياری از فيلمها برای فرار از کلاس بود، اما از وقتی که سينماروی جدی شدم، سال ۵۴، ديگر هر فيلمی را نمیديدم و به هر سينمايی قدم نمیگذاشتم.
هيچ گاه از فيلمهای مسعود کيميايی و جهان لاتها و چاقوکشهای او خوشم نيامده است و تنها فيلمی از او که تا مدتی برايم جذاب بود «گوزنها» بود، اما خيلی زود همان را هم فراموش کردم. امروز که عکسهای بسياری از فيلمهای آن سالها را بر سردر سينماها و يا در تابلوهای کنار آنها را به ياد میآورم بهتر میفهمم که چرا در اين جامعه «انقلاب» شد و باز امروز که به بسياری از چيزها در جامعهی خودمان مینگرم بهتر میفهمم که چرا اين «انقلاب» به جايی نرسيد. آنچه روزی، قبل از انقلاب، در سينماها میديديم، امروز در متن جامعهمان شاهديم و البته آنچه امروز در فيلمهايمان میبينيم نيز چيز ديگری است. بهتر است ابتدا بگويم من هم از همان کسانی هستم که در هر چيز «جديد» خارجی آن را بهتر میدانند. و برای اين کار هم بهترين شاهد را از داستان و رمان و سينما دارم، چيزهايی که هنوز خيلی مانده است ما بفهميم چطور بايد نوشت و چطور بايد ساخت.
من هرگز اعتقاد نداشتهام که مسعود کيميايی آدم روشنفکری باشد، گرچه بسيار شعار داده است، و برای من فيلمهايی مانند «قيصر» يا «بلوچ» و ديگر فيلمهای او شاهد اين مدعاست. فيلم «قيصر» مضمونی آشنا دارد: «انتقام». و انتقام «دستمايه»ی خوبی است برای فيلمی پرکشش و پرتب و تاب که تماشاگر را با فيلم همراه کند و به او لذت ببخشد. بسياری از فيلمهايی که ما معمولاً در تلويزيون و سينما میبينيم بر اساس همين مضمون است. اما میتوان پرسيد پس از ديدن همهی اينها چه چيزی عايد ما میشود؟ همهی ما در زندگی روزانه هزار دق دلی داريم و آرزو میکنيم کاش مسلسلی در اختيار داشتيم و هرکس را که در سر راهمان قرار میگرفت يا هرکس به ما کوچکترين بیاحترامی میکرد از ميان برمیداشتيم، پس اين فيلمها کمک به تخليهی همين حس درونی ما میکنند! اينکه همهی ما دوست داريم بکشيم، اما نمیتوانيم، و کسی را در فيلم انتخاب میکنيم تا اين کار را به جای ما بکند و به همين دليل او قهرمان ماست که کاری را که ما میخواهيم بکنيم اما جرئت انجام دادن آن را نداريم او انجام میدهد؟ هر توجيه روانشناختی که ما برای خشنودیمان از حس انتقامجويی بياوريم، باز مسائلی باقی است که ما بايد به آنها پاسخ دهيم و وقتی به آنها فکر میکنيم میبينيم بسياری از فيلمها برای اين پرسشهای ما پاسخی ندارند، آنها احساسات و غرايز ما را مسلم گرفتهاند و هرگز نمیخواهند به ما بگويند که ما اشتباه کردهايم و قضاوتمان نادرست است و بهتر است مسائل را جور ديگری ببينيم. اين گونه فيلمها کاری راحت در پيش دارند، چون نمیخواهند نظر ما را دربارهی چيزی عوض کنند. در فيلم «قيصر» با ما به همين گونه رفتار میشود: همهی ما از قبل آموختهايم که چه رفتاری بايد با متجاوز به محارم خود داشته باشيم، اما هيچ گاه از خود پرسيدهايم که چرا بايد چنين رفتاری بکنيم؟ ما هيچ گاه از خود پرسيدهايم که «طبيعت» جرم چيست؟ و اينکه مجازات عادلانه برای هر جرمی چيست؟ و چگونه بايد از جرم پيشگيری کرد؟ و بالاخره، به مجرم و قربانی چگونه بايد نگريست؟
اگر فيلمی خوب است که پستترين غرايز ما را ارضا میکند، «قيصر» فيلم خوبی است، اما اگر فيلمی را «روشنفکرانه» يا «انديشهگرانه» میناميم که ديدگاههای ابتدايی و موروثی و خام و غريزی و ظاهراً بديهی ما را به پرسش میگيرد و نگاهی تازه به ما میبخشد که طبيعت انسان در آن با همهی ضعفها و عظمتهايش به نمايش درمیآيد، آن وقت «قيصر» فيلم بسيار بدی است و ما میتوانيم از داشتن چنين اثری در ميان آثار ادبی و سينمايی بزرگ جهان شرمنده باشيم، آثاری که مشابه همين مضمون را به صورتی انسانيتر بيان کردهاند و به ما نشان دادهاند که چگونه بايد با ضعفها و نقصهای بشری کنار آمد و انتقام کور را کنار گذاشت. ابتدا نقل قولی میکنم از پرويز جاهد، او مینويسد:
چگونه میتوان همفری بوگارت، جيمز کاگنی، ژان گابن، استيو مک کوئين، کرگ داگلاس، اورسون ولز و يا آلن دلون سامورائی را که همگی گانگسترهائی تنها و خونسرد و يا کابوهائی ضد قانون و نظم جامعه اند دوست داشت و بر سرنوشت تلخ شان گريست اما قيصر را به خاطر اينکه دست به مجازات قاتلان برادر و تجاوزگران به خواهرش میزند، دوست نداشت.
پرواضح است که اين را بايد اثبات کرد، چه چيزی در يک داستان وجود دارد که میتواند از فردی تبهکار فردی محبوب بسازد، و در جايی ديگر از فردی غيرجنايتکار فردی، اگرنه منفور، غيرقابل ستايش و احمق. من میتوانم برای هريک از نمونههايی که آقای جاهد نام بردند تحليلی بياورم و نشان دهم که چرا من میتوانم، مثلاً، آلن دلون را در فيلم «سامورايی» ارج بگذارم يا کرک داگلاس را در «آخرين قطار گان هيل»، اما قيصر را نه. در اينجا به ذکر يکی دو نمونه اکتفا میکنم. و نمونههايی را میآورم که با فيلم «قيصر» قرابت مضمونی بسيار دارند. بحث از جهان فيلمهای گانگستری و مسئلهی اخلاق در آنها را به فرصتی ديگر وامیگذارم. آقای جاهد از کرک داگلاس و «آخرين قطار گان هيل» جان استورجس نام بردهاند و اين فيلمی است که من در جوانی بارها ديدهام و هنوز آن را به خاطر دارم.
در غرب قديم کابويها سرکلانتر (مارشال)ی که چند جوان به همسر سرخپوستش تجاوز کرده و او را کشتهاند با اثر مشخصی که قاتلان از خود برجای گذاشتهاند (زين نشاندار اسب) به تعقيب آنان میپردازد و آنان را به راحتی میيابد. يکی از قاتلان کسی نيست جز پسر يک مالک بزرگ و پرنفوذ که دوست سابق خودش نيز هست. سرکلانتر برای بازداشت قاتل و قاتلان و تحويل آنان به قانون اصرار میکند و وقتی مالک بزرگ (آنتونی کوئين) از تحويل آنان خودداری میکند خود پسر را دستگير میکند تا با آخرين قطار با خود ببرد، اما وقتی دوستان پسر برای نجات او اقدام میکنند به ناچار هم پسر را میکشد و هم دوستانش را و بالاخره با دوست قديم خود نيز رو در رو میشود و او را نيز از پا در میآورد. در داستان اين فيلم هيچ مبالغهای در خشونت وجود ندارد: انتقام به شيوهی «چشم در برابر چشم» در آن مقبول است. داستان در گذشتهای دور و در جامعهای بیقانون میگذرد که در آن فرد حق دارد با قانون يا بیقانون داد خود را بگيرد، تجاوز به زنی سرخپوست، که با ادعاهای نژادپرستانه نيز همراه است، به انزجار تماشاگر از اين عمل نيز میانجامد و قتل مجرمان به دست سرکلانتر نه به عمد بلکه در دفاع موجه از خود صورت میگيرد. سرکلانتر نقشه نمیکشد که حريفان خود را موذيانه سر به نيست کند — آنان را از پشت سر با تير بزند، يا در خواب غافلگير کند، يا زهر به آنان بخوراند، او رو در رو و در روز روشن و از رو به رو با همهی آنان درگير میشود. او بیآنکه از اول قصد کشتن افراد بسياری را در سر داشته باشد به تصادف به مقصود خود نيز نائل میشود. اين تمهيدات همه به خوبی میتوانند در عين حال که از انتقامگيری کور اجتناب میکنند و آن را توصيه نمیکنند، به نحوی مقدر، خواست انتقام را برآورده سازند.
«آخرين قطار گان هيل»، با اينکه فيلمی است در چارچوب قراردادهای «نوع» وسترنهای انتقامی، فيلم سالمی است و يک سر و گردن از بسياری از فيلمهای اين «نوع» که «تجاوز جنسی» و «قتل» را صرفاً مستمسکی برای جنگ و گريزهای پرهيجان قرار میدهند، به آنچه میخواهد دست میيابد، و علاوه بر آن، پيامی اجتماعی نيز دارد: نفی نژادپرستی. انگيزهی جوان ثروتمند سفيدپوست برای تجاوز به زنی سرخپوست صرفاً برای ارضای ميل جنسی نيست، بلکه ناشی از تحقير او نسبت به «نژادی پستتر» است.
«تجاوز جنسی» در بسياری از فيلمها نه به منزلهی بيانی از واقعيتی اجتماعی و برحذر داشتن مجرمان از اين کار و همدردی تماشاگران با قربانيان اين عمل و دادن تسلايی به قربانيان، بلکه با هدف نشان دادن عملی صورت میگيرد که شايد هرکسی (چه به عنوان فاعل يا مفعول) در عمق ناخودآگاه خود بدان بارها دست میيازد يا خواستار انجام دادن آن است، اما «اخلاق» يا «قانون» مانع از آن است. استفادهی تجاری از اين مضمون رايجتر از آن است که نيازی به ذکر نمونههای بيشتر داشته باشد، اما به يک نکته میبايد حتماً توجه کرد و آن اين است که استفاده از «تجاوز جنسی» در فيلمفارسيهای قبل از انقلاب با چه مقصودی صورت میگرفت؟
در فيلمفارسيهای قبل از انقلاب «تجاوز جنسی» رايجترين مضمون بود و اگر نگاهی مقايسهای به صحنههای تجاوز در فيلمفارسيها با محصولات مشابه خود در جهان غرب انداخته شود، آن گاه به وضوح معلوم خواهد شد که آنچه در فيلمفارسيهای آن موقع شاهد بوديم جز در فيلمهای «پورنوگرافيک» همتايی نداشت. مسعود کيميايی در فيلم «بلوچ» نماهايی از «ايرن» گرفت که فقط بيست سال بعد در امريکا امکان داشت در فيلمی همچون «غريزهی اصلی» به نمايش درآيد. اما با توجه به ندرت «تجاوز جنسی» در قبل از انقلاب و کثرت آن در «بعد از انقلاب» میتوان پرسيد چه نياز فرهنگی يا اجتماعی پرداختن به اين مسئله را مبرم کرده بود، جز «نیاز» به نمايش بدنهای برهنهی زيباترين زنانی که در جامعهای يافت میشود؟ جز ارضای همان لاتهايی که در حاشيهی جامعه در آرزوی زنان طبقهی متوسطی بودند که دستشان از دامن آنان کوتاه بود!
از ميان فيلمهای برجستهی امريکايی دو فيلم غيروسترن که مضمون تجاوز يا ارتباط نامشروع جنسی و ننگ خانوادگی را دستمايهی خود قرار داده باشند، دو فيلم از سام پکينپا نيز شايان يادآوری است: «سر آلفردو گارسيا را برايم بياوريد» و «سگهای پوشالی». تاکنون چندبار وسوسه شدهام که دربارهی «سگهای پوشالی» يا کلاً «ديدگاه پکينپا دربارهی زن» چيزی بنويسم، اما بر اين وسوسه چيره شدهام. به هر حال، شايد چيزی در آينده نوشتم. هردو فيلم پکينپا در همان حال و هوای خاص فيلمهای اوست.
پرويز جاهد جايگاه هنری قيصر را به خوبی توضيح میدهد، وقتی که میگويد:
اما واقعيت اين است که قيصر، عليرغم تفاوت بارز و قابل توجه آن با توليدات فيلمفارسی، در همان بدنه سينمای مسلط فارسی و قواعد پذيرفته شده آن ساخته شده است و اگرچه سطح کيفی واستانداردهای فنی سينمای حرفه ای و تجاری ايران را بالا میبرد اما از نظر بيانی و زيبائی شناسی، فيلمی مدرن با مختصات موج نوئی شناخته نمیشود. قيصر اگرچه در بدنه سينمای فارسی، اثری تازه و نوآور بود و يک نمونه درخشان ژانر جاهلی به حساب میآيد اما موجب ارتقاء قابليت های بيانی سينمای ايران و زيبائی شناسی آن نمیشود.
الگوی هنری «قيصر» نيز به خوبی مشخص است، آنجا که میگويد:
در واقع قيصر از الگوی درام کلاسيک و منطق دواليستی آن پيروی میکند. در ساختار درام کلاسيک، شخصيت ها، دو دسته اند؛ خوب يا بد، سياه يا سفيد، خير يا شر مطلق. حد ميانی وجود ندارد. قيصر يک قهرمان مطلقا خوب است و دشمنان او يعنی برادران آب منگل، نمونه های مطلق بدی و شرارت اند. نيروی خوبی (خير) بايد بر نيروی بدی(شر) پيروز شود، هرچند اين پيروزی با مرگی تراژيک برای قهرمان همراه باشد. قيصر برای گرفتن انتقام و اجرای عدالت بايد دست به کشتار بزند و نيروهای شر را نابود سازد و در پايان به ضرب گلوله های پليس از پا درآيد.
اما جاهد با اينکه به «قراردادها»ی فيلم «قيصر» توجه میکند، به برخی عناصر و نشانههايی که در فيلم «قيصر» به کار گرفته میشود توجهی نمیکند، يعنی همان نشانههايی که در واقع به قيصر معنايی میبخشد که میتواند برای برخی از ستايشگران «قيصر» معنايی ديگر داشته باشد و آن کشته شدن «قيصر» به دست پليسهاست (يعنی، مأموران نظم و سنت جديد، يا حکومت). در فيلم «آخرين قطار گان هيل» مأمور قانون که برای دستگيری آمده است، نه تنها متجاوز و قاتل اصلی، بلکه حاميان او را نيز میکشد و راحت به راه خود میرود. در فيلم «سگهای پوشالی» نيز داستين هافمن تمام متجاوزان را میکشد و هيچ مجازاتی نمیبيند. پس میتوان پرسيد، چه لزومی داشته که «قيصر» در پايان فيلم «قيصر» کشته شود؟
فيلمهايی که من در بالا ذکر کردم و «قيصر» روايتی رنگ و رو رفته و نخنما از آنهاست، در مقابل، نمونههايی والاتر نيز دارند و اين در جايی است که ما بخواهيم به مسائل عميقتر بنگريم. قبل از آنها بايد پرسشهايی از خودمان بکنيم و بعد ببينيم که برخی فيلمها چه پاسخی پيش روی ما گذاشتهاند: (۱) طبيعت جرم (در اينجا تجاوز جنسی) چيست؟ (۲) مجازات عادلانه برای اين جرم چيست؟ و (۳) به مجرم و قربانی چگونه بايد نگريست؟ شايد امروز کمتر روزی باشد که در روزنامههای کشور خودمان خبری از «آدمربايی»ها و «تجاوزها»ی جنسی (از همه بدتر، حتی به صورت دسته جمعی) نخوانيم. نخست میتوانيم از خود بپرسيم چرا اين چيزها «ده سال» پيش و «بيست سال» پيش و «سی سال» پيش و «چهل سال» پيش در اين کشور به اين فراوانی وجود نداشت؟ چرا سی يا چهل سال پيش در سينمای ما اين قدر «تجاوز» زياد بود و در جامعهی ما کم. و چرا امروز بر عکس است؟ چرا برخی هنرپيشگان «مرد» ما زمانی تنها نقشی که در آن بازی میکردند «متجاوز» بود و چرا هنرپيشگان زن نخستين نقش خود را بايد در صحنهی «تجاوز» ايفا میکردند؟
پرويز جاهد در تفسير فيلم به اشتباه «قيصر» را «ضدقهرمان» مینامد و او را با شخصيتهای فيلمهای گانگستری مقايسه میکند:
قيصر، شخصيت ضد قهرمان ايرانی را برای اولين بار مطرح میکند. کاراکتری که با تمام ويژگی های ضد قهرمانان فيلم های گانگستری، نوار و وسترن همخوانی دارد.
کاراکتری که با تمام ويژگی های ضد قهرمانان فيلم های گانگستری، نوار و وسترن
همخوانی دارد. به علاوه سرنوشت تراژيک قيصر و مرگ حماسی او نيز در پايان فيلم،
در سينمای فارسی بی سابقه و يک سنت شکنی بود.
کيميائی در قيصر همان راهی را میرود که
بسياری از سينماگران وسترن و خالقان آثار گانگستری و نوار رفته بودند. نوادا
اسميت ساخته هنری هاتاوی، آخرين قطار گان هيل ساخته جان استورجس، سامورائی
ساخته ژان پير ملويل، روز برمیآيد ساخته مارسل کارنه و مرد سوم کارول ريد،
همگی دارای قهرمانانی عصيانگر و ضد قانون اند.
اما اين مقايسهها به کلی نادرست است، چراکه «قيصر» تبهکار نيست و در جهان زيرزمينی تبهکاران زندگی نمیکند. اينکه عمل «قيصر» در انتقامجويی را عملی خلاف قانون بدانيم ناشی از پرداخت نادرست قصه و فيلمنامهی «قيصر» است و هيچ شباهتی ميان قهرمانان فيلمهای وسترن و گانگستری و «قيصر» وجود ندارد، جز انتقامگيری و اگر به نمونههای «آخرين قطار گان هيل» و «سگهای پوشالی» توجه کنيم میبينيم که چگونه ممکن بود فيلمنامه را به طريقی نوشت که انتقامگيری به صورت دفاعی مشروع درمیآمد و هيچ مشکل مخالفت با قانون يا جامعهی عصر جديد نيز پيدا نمیکرد. چه کسی ادعا کرده است که فيلم «آخرين قطار گان هيل» يا «سگهای پوشالی» ضد مدرنيته و ضد قانون است؟ نمونههای ديگر، «سامورايی» و «مرد سوم» و ...، اصلاً قابل مقايسه با «قيصر» نيستند. ضمن اينکه معنای «ضدقهرمان» نيز چيز ديگری است. «ضد قهرمان» (
anti-hero) کسی است که برخلاف «قهرمانان» آثار حماسی قديم يا متداول فاقد تواناييهای نامعمول يا حتی توانايی است. نمونهی «ضدقهرمان» در ادبيات «دون کيشوت» است. و البته نبايد «ضدقهرمان» را با «مرد بد» (antagonist) قصه اشتباه کرد. واضح است، در هر دو معنا، قيصر را نمیتوان «ضد قهرمان» ناميد. پرويز جاهد در ادامه مینويسد:رويکرد اخلاقی قيصر نيز کاملا سنتی و ضد مدرن است و ريشه در فرهنگ بدوی و قبيله ای- عشيره ای دارد. قيصر مدافع ارزش ها و اخلاقيات و فرهنگی است که در آن شرافت، ناموس پرستی، مردانگی، غيرت و حق طلبی اهميت داشته و ستايش میشود. احمد مير احسان در انتقاد از فردگرائی قيصر مینويسد: « حرکت فردی قيصر و خشونت و قتل و عملکرد ضد قانونی او و موجوديت سطحی اش، از منظر مدرنيته، غير قابل دفاع و بدترين جلوه فرهنگ مردسالار عشيره ای است که مفاهيمی چون غيرت، ناموس و شرافت، ارزش های مقدس اخلاقی او به شمار میآيند. انتقاد از اين حرکت، به معنی تاييد تجاوز به خواهر قيصر نيست که آن هم از نظر تلقی مدرن، تجاوز آشکار به حقوق فردی است و مستوجب مجازات قانونی. اما از سوی ديگر، مقابله با تجاوز، به معنی تائيد اقدام به جرم قيصر نمیتواند باشد، حتی با قبول تفسير دور و دراز روشنفکران موافق که خارج از ظرفيت واقعی قيصر بود، اگر اين فيلم قصد مقابله با نظم فاسد موجود را داشت، باز راه حل بيهوده، خشن و عشيره ای را پيشنهاد میکرد که نه به حفظ شرافت بلکه به کشت و کشتار ختم میشد
اين مطالب نيز با توجه به آنچه در بالا گفتم نيز کاملاً بیاساس است. و شاهد همين فيلمهای مدرن امريکايی است که با پرداخت ماهرانه وحشيانهترين انتقامگيريها را دستمايهی خود میسازند و هرگز هم به مسائل بالا متهم نمیشوند. چون فيلمساز میداند چه میخواهد بگويد و مخاطب هم میداند دنبال چيست. مشکل «قيصر» در جايی ديگر است.
مشکل «قيصر» در اينجاست که میخواهد يکی به نعل بزند و يکی به ميخ. «قيصر» میخواهد «تجاوز» و «چاقوکشی» را در بستر جامعهی جديد بگذارد، بستر اين فيلم نه گذشتهای دور است همچون فيلمهای وسترن، نه محيطی پرت و دورافتاده است، همچون «سگهای پوشالی»، و نه ماجرايی است در جهان بستهی تبهکاران، فيلم «سامورايی». آدمهای «قيصر» در هر دو طرف سنتیاند، و آدمهايی معمولی، اما آنچه مشکل را به وجود آورده است «سنت» نيست. خواهر قيصر دختری دبيرستانی است که به خانهی دوستش رفته است، و اين «مدرن» است، و در آنجاست که به او تجاوز میشود. دبيرستان دخترانه نمودگار تجدد در ايران است و از خانه بيرون رفتن دختر بدعتی تازه که مدرسه و دبيرستان آن را به وجود آورده است. جامعهی سنتی ايرانی از دختر و همسر خود با «محصور» کردن او حمايت کرده است و «حجاب» و «ديوار» را امنيتی دانسته است برای او. اين جامعه همواره از تنها ماندن «دختر و پسر در کنار يکديگر» در هراس بوده است و «پنبه و آتش» را از هم جدا میخواسته است. در زمانی که من داستان اين فيلم را از دايیام میشنيدم و تصور غالبی را که مردم از آن میآموختند میديدم جز اين نبود که «دختری که از خانه بيرون میرود، اين بلاها هم به سرش میآيد». و بالاخره، پايان فيلم «قيصر» بدترين پايان برای اين فيلم است و آن «شهيد» ساختن از قيصر است، کاری که هيچ ضرورتی نداشت. |
link |... ادامه دارد
|
||
|
سيمای فيلسوف |
امروز قاعدتاً بايد میرفتم قم. اما وقتی يک ربعی منتظر شدم و ديدم ماشين نيامده است دنبالم و ديروز يا امروز هم تلفنی نشده بود که ماشين میآيد دنبالم و سابقه هم نداشته بود که اين قدر دير کند راهم را گرفتم و سلانه سلانه پياده آمدم خانه. اصلاً آدمی نيستم که بتوانم انتظار بکشم و اين يکی دوهفتهی اخير هم که اين ماشين در بازگشت يک نيم ساعتی شبها توی سرما مرا کاشته بود جلوی در دانشگاه قم بدجوری از دستش ناراحت بودم. در خانه بودم و ساعت از چهار و نيم گذشته بود که از قم زنگ زدند و گفتند ماشين آمده بوده و تا ساعت ۴ هم منتظر شده اما مرا نيافته. من هم جريان را گفتم و ناراحت شدم از بابت دوستانی که میآيند برای کلاس و مرا نمیيابند. اميدوارم آنان نرنجيده باشند. به هر حال، اين بود که امشب وقت کردم يک چيزی بنويسم و البته مینويسم دربارهی مجلس ديشب.
ديروز بعد از ظهر در دايرةالمعارف بزرگ اسلامی، در نياوران و ابتدای دارآباد، به مناسبت نخستين سالگرد درگذشت زندهياد دکتر شرف (شرفالدين خراسانی) مجلس بزرگداشتی برگزار شد که جمعی از ارباب فضل، از آن بنياد، و مهمانان فاضل ديگری از جاهای ديگر در آن حضور داشتند. مجلس رأس ساعت ۴:۰۰ آغاز شد و فقط يک ربعی از ۶:۰۰ گذشته بود که پايان يافت و پذيرايی آغاز شد. آغازگر مجلس آقای بجنوردی مدير عامل و سرپرست دايرةالمعارف بزرگ اسلامی بودند و سپس آقای دکتر مجتبايی هم به عنوان دومين آغازگر به ياد دکتر شرف و ديگر درگذشتگان بنياد دايرةالمعارف سخنانی گفتند. پس از آن نوبت به سخنرانان رسيد که هرکدام حق داشتند «ده» يا «پانزده» دقيقه سخن بگويند، اما وقت برخی اندکی کش آمد. آقايان دکتر متين (دوست صميمی دکتر شرف) و دکتر صادق سجادی و دکتر ذاکرزاده سخن گفتند تا نوبت به آقای منوچهر پزشک مجری برنامه رسيد که دربارهی «شعر و شاعری دکتر شرف» سخن بگويد. اما آقای پزشک نوبت خود را به دکتر سروش داد که تازه يکی دو روزی بود از آلمان آمده بود، برای سخنرانی در دانشگاه مشهد، در همايشی بينالمللی دربارهی «اسلام و دموکراسی». دکتر سروش، که سخنرانی خود در اين مجلس را بدون آمادگی قبلی و تنها در امتثال فرمان آقای بجنوردی ايراد کرد، ابتدا شرحی از چرايی حضور خود در اين مجلس داد و گفت که به چه دليل اکنون در ايران است. او میبايد امشب با هواپيما به مشهد میرفته، اما چنانکه گزارش شده است، و در روزنامهها نيز نوشتهاند، سردستهی انصار حزبالله اعلاميه داده است که آمدن او را به مشهد تحمل نخواهند کرد و دادستانی نيز در اين کار با آنان همداستان شده است، و اين ديگر بدعتی شگفت است!، و گفته است که اگر بيايی چه و چه میکنيم و بعد هم به برگزارکنندگان همايش حکم کردهاند که فقط به دو شرط حق دارند اين همايش «محدود و در پشت درهای بسته» را برگزار کنند: (۱) علاوه بر سروش چندنفر ديگر را نيز از فهرست سخنرانان کنار بگذارند و (۲) سخنرانان مقالات خود را قبل از ايراد به دادستانی بدهند تا پس از بررسی برای سخنرانی تأييد شوند. اما برگزارکنندگان که تا به حال نديده و نشنيده بودند که در همايشی دانشگاهی و بينالمللی، آن هم پشت درهای بسته و با شنوندگان محدود، چنين برخوردی صورت گيرد عطای همايش را به لقايش بخشيدهاند و از زحمت چندماههی خود برای دعوت جمعی از سرشناسان و متخصصان بينالمللی و هزينه کردن مبالغی برای بليت و ديگر مخارج مهمانانی که برخی آمدهاند و برخی در راهند چشم پوشيدهاند. دکتر سروش بعد از ذکر اين مصيبت به اقتفای شعری که آقای پزشک از دفتر اشعار دکتر شرف در وصف «هستی و نيستی» و سهم ما از زندگانی خواند به اهميت يادکرد مرگ در تصوف پرداخت و اشارهای نيز به نظر اگزيستانسياليستها در اين باب کرد و نظر ملای رومی را در اين خصوص به اختصار بازگفت. سپس نوبت به من رسيد و من هم خلاصهای از مقالهای را که سال گذشته با الهام از زندگانی شخصی شرف و برخی سخنان در وصف زندگانی او به ذهنم خطور کرده بود خواندم. من سال پيش تصميم گرفتم مقالهای بنويسم با عنوان «ما فيلسوفان: انديشههای افلاطون و نيچه دربارهی زندگانی و احوال فيلسوفانه». اين مقاله را اکنون به پايان بردهام و پس از اينکه در مجلهای منتشر کردم، آن را در اينجا نيز خواهم گذاشت. آخرين سخنران هم آقای سيد عرب بودند که گزارشی از تهيهی «جشننامه»ی دکتر شرف، که بعداً به «يادنامه» تبديل شد، دادند. برای روح بزرگ دکتر شرف آرزوی شادی و سرور ابدی دارم. يادش ماندگار. برای نمای درشتتر از عکسها روی آنها کليک کنيد. |
link |
|
||
|
بطالت |
نمیدانم چرا در طی اين يکی دوهفته يکباره باتریهايم خالی شد. البته، شايد هم بدانم. در اين دوهفته دو مهمان داشتم و در اين طور مواقع زندگيم واقعاً مختل میشود. علاوه بر آن، به بازسازی نرمافزاری اين «دستگاه» هم پرداختم و چندروز برای ريختن برنامههای تازه وقت گذاشتم و بدجوری خسته شدم. اين دستگاه وقتی واقعاً رو به راه نباشد، جانی برای آدم نمیگذارد. اما، بدتر از همه، مدتی است که بدجوری از «وضع مطلوب» بدنی خارج شدهام و حسابی تنبل و کسلم. امروز بعد از مدتها رفتم استخر و، جای شما خالی (البته اگر دوست داريد)، حسابی چسبيد. پيادهروی و کوه و استخر برای من از نان شب هم واجبتر است، چون اگر حال نداشته باشم، از نان شب هم خبری نيست. وقتی حالم خوش نباشد، حتی حال جواب دادن يک نامه يا حرف زدن با تلفن را هم ندارم. و حالا با اين همه کار که هربار امروز و فردا میکنم باز پريشانتر میشوم و با خود میگويم:
به هرزه بی می و معشوق عمر میگذرد
بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد |
link |
دوشنبه، ۱۶ آذر ۱۳۸۳
همهی حقوق محفوظ است.