بايگانی: روزنامه‌ها

 

فلُّ سَفَه

Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani

bullet

 جمعه، ۲۲ آبان ۱۳۸۳

bullet

 —— ، ۱۲ نوامبر ۲۰۰۴

bullet

 آخوند آخوند است: ابطحی و وبلاگ‌نويسی (۲)

 يکی از کلماتی که در سالهای اخير زياد به گوش و چشم ما می‌خورد کلمه‌ی «مقدس» است. من واقعاً نمی‌فهمم وقتی گويندگانی يا نويسندگانی در جامعه‌ی ايران اين کلمه را به کار می‌برند از آن چه مقصودی دارند. من در آن جلسه‌ای که در حضور آقای دکتر خسروخاور برگزار شد کمی در اين باره صحبت کردم، و وقتی گزارش آن جلسه را نوشتم بيشتر در اين باره صحبت ‌می‌کنم، و بعد در مقاله‌ای مستقل نيز، اما در نوشته‌ی آقای ابطحی درباره‌ی وبلاگ هم آنچه مرا بيش از همه ترغيب به نوشتن گزارشی درباره‌ی سخنان او کرد همين بود و نه ايرادهای نگارشی ايشان، که به جای خود مسأله‌‌ای مهم است (داريوش ميم که برايش آقای ابطحی «آدم بامزه‌ای است» در نقد نوشته‌ی قبلی من مطلبی نوشته است که من هرچه خواندم نفهميدم حرفهای او چه ربطی به نوشته‌ی من داشت، به ويژه بخشی از آنها که درباره‌ی «مدرن» و «مدرنيته» و اين قبيل چيزها بود!؛ جزاينکه او می‌خواسته بگويد ابطحی را دوست دارد، و برنمی‌تابد که کسی محبوبش را تخفيف دهد. اما دلايلی که او در پايان نوشته‌اش آورده است، واقعاً، از آنچه من هرگز در نوشته‌ام نگفتم صدبار برای آقای ابطحی بدتر است، مگراينکه خود ايشان هم «بامزگی» را تنها خصوصيت خودشان بدانند. در اين صورت بايد گفت که «نوش جان» هواداران‌شان. خلايق را هرچه لايق! اما من درباره‌ی «مزه»ی ايشان چيزی ننوشتم!). وقتی کسی نمی‌تواند مسأله‌ای را درست بنويسد و بيان کند، نخست چگونه می‌تواند تصور درستی هم از چيزی داشته باشد، و بعد چگونه می‌تواند در جايگاهی قرار گيرد که برای ديگران تعيين تکليف هم بکند؟ دوستان حتماً می‌دانند که آقای ابطحی، به لطف چندمتر پارچه و نسبت با خاندانی جليل، از ۲۰ سالگی در مقامهايی فرهنگی و سياسی قرار گرفته‌اند که شايد هيچ صلاحيتی برای آنها نداشته‌اند، نمونه‌اش همين نوشته‌ و نوشته‌های ايشان! اما خب حتماً اينها هم از «اشتباهات جوانی» بوده است. بعضيها اشتباه می‌کنند و از «کار بی کار» می‌شوند، يا به «زندان» می‌افتند، يا «اعدام» می‌شوند، يا «آواره» می‌شوند و بعضيها هم اشتباه می‌کنند و «رئيس» می‌شوند. بعد هم فرصت اين را پيدا می‌کنند که از اشتباهات «۲۵» ساله‌ی جوانی‌شان انتقاد کنند و همچنان «جواز» احراز مقام در آينده را نيز داشته باشند. خدا توفيق دهد. اما بندی که من وعده‌ی تحليل آن را دادم اين بود:

اشتباهات جوانی

گرچه این حوزه جوان بود و به تناسب جوانی مشکلات و اشتباهاتی داشت، اما احساس من این بود که باید آنها [کذا، به مشکلات و اشتباهات سامان داد! يا به «حوزه»!] را سامان داد. بعضی ها وبلاگ را با ایمیل اشتباه گرفته بودند. حوزه خصوصی خود و یا دیگران را که از طریق ایمیل می توانستند به آن مشغول باشند را [کذا، زايد] به فضای عمومی وبلاگها آورده بودند. قواعد زندگی خصوصی با زندگی اجتماعی در همه جای دنیا متفاوت است.

یا جمع کوچک دیگری به مقدساتی مثل قرآن و امامان و پیغمبران که در فرهنگ جامعه ایرانی مقدس است حمله آورده بودند و دیگرانی از نوشته ها و تصاویری که عموم خانواده های ایرانی آن را بر نمی تافتند استفاده می کردند که همه اینها می توانست به آن همه خوبی و موفقیت در حوزه وبلاگنویسی در جامعه و حاکمیت ایران آسیب برساند.

اگر در عنوان نوشته‌ی من دقت کرده باشيد، «آخوند آخوند است»، شايد پی برده باشيد که مقصود من چيست؟ من در اين عنوان می‌خواهم بگويم که «آخوند» ماهيتی دارد که هيچ‌گاه تغيير نمی‌کند، و از جهتی اساسی هيچ فرقی ميان آخوند «خوب» و «بد»، «مرتجع» يا «مترقی»، «محافظه‌کار» يا «اصلاح‌طلب»، «مستبد» يا «دموکرات»، «متحجر» يا «متجدد» و الخ وجود ندارد، و بنابراين، «آخوند (هميشه) آخوند است». و البته وقتی خصوصيات ذاتی آن را فهميديم، خواهيم ديد که در «آخوندی» فرقی هم ميان «يهودی»، «مسيحی»، «اسلامی»، «بودايی»، و حتی «مارکسيست» و الخ هم نيست. بسياری از به اصطلاح «روشنفکران» هم هستند که آخوندند و همچون آخوندها می‌انديشند و عمل می‌کنند، مارکسيستهای حزبی نمونه‌ی روشنی از اين امر را در قرن بيستم به نمايش گذاشتند. اما ويژگيهای ذاتی «آخوند» چيست؟

(۱) فريسيگری. فريسی بودن، در اصطلاح مسيحيان، يا «زاهد» و «واعظ» و «فقيه» بودن در اصطلاح حافظ، «سرنمون» يا «الگوی» خوبی برای تمثل «آخوند» و گويای نخستين و مهمترين ويژگی «آخوند» است. فريسی کسی است که هميشه موضعی «برحق» دارد، او هميشه خطاهای ديگران را می‌بيند و «حق» دارد آنان را از خطا بازدارد، او همواره ديگران را «ناپاک» و «گنهکار» و «بدکردار» و تنها «خود» و دوستان خود را از صالحين می‌داند، از همين روست که خوب می‌تواند «فرمان قتل» بدهد. «جوانی» سرچشمه‌ی همه‌ی خطاها و نادانيهاست و «پيری» (شيخی) سرچشمه‌ی همه‌ی راستيها و داناييها. بنابراين، بازداشتن از خطا هم وظيفه‌ی آخوند است. همه می‌دانيم که اشتباه می‌کنيم. اما چرا برخی گمان می‌کنند اشتباه نمی‌کنند، چرا برخی اجازه‌ی اشتباه کردن به ديگران نمی‌دهند، چرا برخی هرگز نمی‌پذيرند اشتباه کرد‌ه‌اند و معتقدند که هرچه آنان اعتقاد دارند تا ابد درست است؟ چرا برخی گمان می‌کنند که فقط «خير» با آنان تحقق می‌يابد و هر «شرّ»ی از ديگران است؟

آقای ابطحی معتقدند که «وبلاگ» در «حوزه‌ی عمومی» است و «ای‌ميل» (نامه) در «حوزه‌ی خصوصی» است. و کاری که در عرصه‌ی خصوصی مجاز است در عرصه‌ی عمومی مجاز نيست. اما آيا واقعاًً اين چنين است؟ آيا شريف رضی که نامه‌های حضرت علی (ع) را در «نهج‌البلاغه» گرد آورده است، به افشای اسرار خصوصی دست زده است و آيا بسياری از خصوصی‌ترين نامه‌های بزرگان ادب و سياست و هنر که بعد از مرگ آنان به چاپ رسيده است، از دوره‌ی خودمان مثال بزنيم، «نامه‌های نيما يوشيج» و «نامه‌های فروغ فرخزاد»، آيا اينها نامربوط به حوزه‌ی عمومی است و کسی حق ندارد آنها را منتشر کند؟ نه، مشکل جای ديگری است.

مشکل اينجاست که «آخوند» با انسان مشکل دارد، عميقترين احساسات او. «وبلاگ» شايد برای کسی جايی باشد که بخواهد نامه‌های خصوصی‌اش را قبل از مرگش منتشر کند و اگر او خود بدين کار رضاست، چرا کسی ديگر بايد با آن مخالفت کند؟ وبلاگ جايی است که کسی شايد بخواهد نهانيترين آرزوها و ترسها و يأسهای خود را در آن منتشر کند، چرا بايد از انسانی حتی «حق» فرياد را نيز گرفت. اما با «وبلاگ» مخالفت می‌شود، و از «وبلاگ‌نويس» خواسته می‌شود که «حد و حدود» را رعايت کند، همچنانکه از شاعر و داستان‌نويس و روزنامه‌نگار و فيلمساز هم خواسته می‌شود که اين کار را بکنند، اما در حالی که دولت دستش به «آنان» می‌رسد، هنوز دستش به «اينان» نمی‌رسد. و اگر هنرمندان و نويسندگان حرفه‌ای به دوهزار نفر نمی‌رسند، نويسندگان وبلاگ می‌توانند به ميليونها نفر برسند. تأسف از همين جاست. اما ببينيم، آيا هنرمندان قديم ما که امروز برای ما بسيار محترم اند، چيزهايی نگفته‌اند که امروز حتی در بی‌پرواترين وبلاگها نيز مانند آنها را نمی‌توان ديد، مثلاً:   

زان می عشق کزو پخته شود هر خامی

گرچه ماه رمضان است بياور جامی

روزها رفت و دست من مسکين نگرفت

زلف شمشاد قدی ساعد سيم اندامی

بی‌گمان هر که محتوای اين ابيات را همين امروز در وبلاگ يا حتی داستانش به نثر بنويسد، از نظر اخلاقيون و طرفداران «حوزه‌ی عمومی» کاری خلاف اخلاق انجام داده است، اما چگونه است که شاعر اين کار را کرده است؟ و مگر حافظ هم که اين حرفها را می‌زد در روزگار خود به آسانی می‌زيست؟

به يکی جرعه که آزار کسش در پی نيست

زحمتی می‌کشم از مردم نادان که مپرس

يا اگر محتوای ابيات زير را به نثر بنويسد، آيا از «حوزه‌ی عمومی» به «حوزه‌ی خصوصی» نرفته است؟

به چشم کرده‌ام ابروی ماه سيمايی

خيال سبز خطی نقش بسته‌ام جايی

اميد هست که منشور عشقبازی من

از آن کمانچه‌ی ابرو رسد به طغرايی

سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت

در آرزوی سر و چشم مجلس‌آرايی

اما جالب است که آقای ابطحی نظر می‌دهند: « قواعد زندگی خصوصی با زندگی اجتماعی در همه جای دنیا متفاوت است». بله، متفاوت است. اما چه کسی در همه جای دنيا تعيين می‌کند «قواعد زندگی خصوصی» با «قواعد زندگی اجتماعی» متفاوت است: عرف، اجتماع، يا «دولت»، يا چندتا «آخوند»؟ و به چه شيوه‌ای؟

آقای ابطحی در پايان اين بند از نوشته‌ی خود به گروهی از وبلاگ‌نويسان اشاره می‌کنند که به «مقدسات» اهانت می‌کنند. در اينجا می‌توان پرسيد که آيا ايشان هيچ وقت با خود انديشيده‌اند که آنان چرا اين کار را می‌کنند؟ و آيا ايشان گمان می‌کنند که با توهين به «مقدسات» اين مقدسات از ميان می‌روند و اگر اين «توهينها» نوشته و منتشر نشوند، در جايی ديگر گفته نخواهند شد؟ | link |

bullet

 سه شنبه، ۱۹ آبان ۱۳۸۳

bullet

 —— ، ۹ نوامبر ۲۰۰۴

bullet

 آخوند آخوند است: ابطحی و وبلاگ‌نويسی

 ديشب ساعت نزديکهای هشت و نيم بود که مامانم زنگ زد و گفت: «سعيد، خدا مرگم بده! تو مريض بودی و هيچی به من نگفتی!» جا خورده بودم. از کجا فهميده بود من مريض بودم. همان شب سه شنبه‌ی هفته‌ی پيش که مريض بودم به او زنگ زده بودم و پنجشنبه هم که طبق معمول زنگ زده بودم و البته چيزی درباره‌ی حالم نگفته بودم، چون اگر گفته بودم کلی جوش می‌زد و نصيحتم می‌کرد که اين را بخورم و آن را بخورم و می‌گفت بروم خانه‌ی دايی‌ام يا به او زنگ می‌زد و می‌گفت بيايد سراغم. متعجب پرسيدم از کجا فهميده است که من مريض بوده‌ام. گفت: «توی سايتت نوشته‌ای!». گفتم: «ای وای! حميد خدا بگم چه کارت کنه، چرا می‌ری اين چيزها را به مامان می‌گی!» مامانم ناراحت شده بود و اعتمادش به من را از دست داده بود. می‌گفت: «حالا بعد از اين برای فهميدن حالت بايد بروم سايتت را بخوانم، چرا چيزی به من نمی‌گی!» و بالاخره، گفت که يا من هفته‌ی بعد بروم مشهد يا خودش می‌آيد تهران. من هم گفتم من نمی‌توانم بيايم مشهد، تو بيا تهران.

هفته‌ی پيش يکی (دختری) از من پرسيد: «وقتی کسی به تو می‌گه که وبلاگت رو می‌بينه چه حالی بهت دست می‌ده؟». گفتم: «اولش خجالت می‌کشم و عرق سردی به تنم می‌نشينه. چون انگار داره به اشاره به من ميگه که من خيلی چيزها راجع به تو می‌دونم. اما بعد به خودم می‌گم بی‌خيال. خب منم آدمم ديگه. وقتی هزارجور حرف دروغ يا راست يه عده پشت سر آدم می‌زنند، چرا خودم نبايد راجع به خودم حرف بزنم!» اما راستش را بخواهيد من خودم هم اين چيزهايی را که اينجا می‌نويسم زياد جدی نمی‌گيرم، شما هم جدی نگيريد.

خب اگر از حالم بخواهم بگويم هنوز حالم جا نيامده است: صبحها بدجوری خواب می‌مانم و دائم دلم می‌خواهد چيزی بخورم. امروز هم رفتم کلی آب پرتقال و پرتقال خريدم تا به گفته‌ی مامان «آرش» عمل کنم. تصحيح و بازخوانی يک متن شصت صفحه‌ای از کتاب در دست انتشارم «فلسفه در دوره‌ی رنسانس» تمام وقتم را در اين دو سه روز گرفت. شرمنده‌ام از اينکه می‌بينم برخی دوستان هرشب به اينجا می‌آيند و من چيزی برای پذيرايی ندارم. امروز بايد قاعدتاً گزارش آن جلسه با دکتر «خسروخاور» را می‌دادم، اما آن را می‌گذارم برای هفته‌ی آينده. اين يکی دو روز چند مطلب خواندم که يکی از اينها را می‌خواهم امشب کمی درباره‌‌اش بحث کنم و در حکم مقدمه‌ای است برای مطالبی که هفته‌ی ‌بعد درباره‌ی «مقدسات» خواهم گفت.

سايت بی بی سی در اين هفته، به مناسبت سومين سال به راه افتادن وبلاگهای فارسی‌زبان ايرانی، مطالبی درباره‌ی وبلاگ‌نويسی سفارش داده است که يکی دوتا از آنها را اين چند روز در سايت خود گذاشته است. مطلب اول از محمدعلی ابطحی، مشاور رئيس جمهمور ايران، است و مطلب دوم از مسعود بهنود. خب اينکه «آخوندها» در بی بی سی هم بر «کلاهيها» مقدم‌ باشند، و عزت ببينند، البته جای چون و چرا نيست، اما راستش را بخواهيد مطلب آقای ابطحی برای من اصلاً خواندنی نبود و نثری ناخوشايند و پر از غلط داشت — از چاپی گرفته تا دستوری و مفهومی. شروع مطلب شاهکار بود:

«وبلاگنویسی از کارهای زیبای فرهنگی است که نسل فرهیخته جوان ایران را در این یکی دوساله به خود مشغول کرده است».

از جمله‌نويسی و تعابير که بگذريم، نمی‌دانم به چه معنايی می‌شود وبلاگ‌نويسی را «کاری فرهنگی» دانست، کاری که جوانان را مشغول کرده باشد. اينکه يکی دوست داشته باشد برای خودش چيزی بنويسد، با دوستانش حرف بزند، يا آهنگی برای خودش بگذارد يا عکسی، يا دوستی پيدا کند يا تبادل نظر و خبری داشته باشد، و همه‌ی اينها را هم برای دل خودش انجام دهد، چگونه می‌تواند با فرهنگ سر و کار داشته باشد. و لابد همين جاست که سر و کله‌ی دولت پيدا می‌شود، چون مگر کسی می‌تواند «کار فرهنگی» کند و از دولت اجازه نداشته باشد! از همين جاست که «وبلاگ‌نويسی» هم به توطئه‌ی دشمنان و تهاجم فرهنگی می‌پيوندد. وبلاگ‌نويسی مانند هر عمل ديگر انسانی می‌تواند به جزئی از فرهنگ تبديل شود، اما اين ابتدا نخستين وظيفه‌ی آن نيست. کسی که دفترچه‌ی يادداشتی می‌خرد تا خاطرات روزانه‌ی خود را در آن بنويسد قصد ندارد «کار فرهنگی» بکند، او می‌خواهد با خودش حرف بزند، دردها يا شاديهايش يا هرچه را که برايش عزيز است حفظ کند، اما شايد روزی اين دفتر به دست کسی بيفتد و آن را جذاب و زيبا و عميق و آگاهی‌بخش ببيند، مانند دفترچه‌ی خاطرات «آن فرانک»، يا «نامه‌های زندان». کسی که به دنبال دوستی می‌گردد تا با او مکاتبه کند، قبل از اينترنت هم اين چيزها بود، نمی‌خواهد کار فرهنگی کند. می‌خواهد زندگی کند.        

آقای ابطحی در نخستين بند نوشته‌ی خود به آشنايی دنيا با درون جامعه‌ی ايرانی می‌پردازد.

دنيا با درون جامعه ايرانی آشنا می شود

مدتها بود که کمی جدی ترها در حاکمیت صحبت از برداشته شدن مرزها می کردند. دیگرانی هم بودند [کذا، که] اینها را تبلیغاتی می دانستند که برای شکستن مقاومت آنها طراحی شده و یا اینکه این تهدیدها طرح می شود تا موج مقابله با تهاجم فرهنگی سامان نگیرد.

اما من وقتی که آرام آرام وبلاگها را می خواندم، به اولین نقطه ای [کذا، نکته] که رسیدم این بود: با اینترنت، مرزها برداشته شده و ایرانیان نیز همانجا نشسته اند که دیگران در دنیا نشسته اند. دنیا دارد با درون جامعه ایرانی آشنا می شود و ایرانی ها با درون جوامع دیگر. با آزادی کامل و به شکلی که هرکس هرچه می خواست می توانست [کذا، می‌خواهد می‌تواند] بنویسد.

اما آيا جهان تا قبل از اين جهان درونی ايرانی را نمی‌شناخت، چه تعداد از غيرايرانيان، از طريق وبلاگهای فارسی‌زبان به اين جهان درونی راه يافتند و چه تعداد از ايرانيان از طريق وبلاگ با جهان درونی کشورهای ديگر آشنا شدند؟ به نظر می‌آيد که برای اين ادعاها هيچ دليل محکمی وجود نداشته باشد. توجه برخی خبرنگاران خارجی به نوشته‌های برخی وبلاگها را نمی‌توان به پای وبلاگ گذاشت. آنان قبل از اين هم می‌توانستند اخبار خود را از منابع خبری خود تهيه کنند. وبلاگ‌نويسی جهان غربی يا جهانهای ديگر را به روی ايران نگشوده است، اما البته «اينترنت» به دسترسی به منابع ديگر کمک کرده است. ظاهراً در اينجا ميان «وبلاگ» و «اينترنت» اشتباه و خلط شده است.

بند بعد به فارسی‌نويسی و اهميت آن در وب اختصاص دارد:

وبلاگ نويسی فارسی نويسی در وب را نهادينه کرده است

در کنار این آزادی، نکته بسیار پر اهمیت تری که به آن فکر می کردم این بود که نسل اول ایرانی ها که در خارج کشورند و همواره نگران زبان فارسی بودند، خواه ناخواه لبخند شیرینی بر لبانشان جای می گرفت که در این انقلاب بزرگ ارتباطات وبلاگنویسی باعث جان گرفتن دوباره زبان فارسی شده است.

همه جوانان ایرانی خارج از کشور به مهمانی پاسداشت زبان فارسی دعوت شده بودند که هیچ اتفاقی جز وبلاگنویسی در در [کذا، زايد] عرصه اینترنت که همه به آن دسترسی داشتند نمی توانست چنین زبان فارسی را تعمیق بخشد و برای ایرانیان نهادینه کند.[عجب!]

پنجره باز وبلاگ برای مسئولان

اضافه بر اينکه سر این سفرۀ [کذا، سفره] زبانِ فارسی، امید «بودن» [يعنی چه؟ شايد تقليدی است از «شجاعت بودن» تيليش] به جوانان عرضه می شد. زیرا همه جوانان ایرانی در نقاط مختلف داخل و خارج با احساسات مشترکی –بدون رقابت و نظارت- خود را یافته بودند. [يعنی چه؟]

اما جدای از اینها اینکه ابتدا نسل فرزندان و جوانان و نوجوانان [يعنی چه؟] از آن مطلع شدند برایم جالب توجه بود. همکارانم در دولت و [ديگر] مسئولان عالیرتبه و میان رتبه دیگر [کذا] کشور وقتی از سایتم آگاه می شدند که [کذا] می گفتند امروز مصطفی، تقی، نقی، طاهره، پرهام، شیرین، فائزه و ...

پذیرش وب نوشت از سوی وبلاگ خوانان هم نشانه روح آزاده [لابد نپذيرفتن وب‌نوشت هم نشانه‌ی روح ناآزاده است!] آنها بود که به اندیشه [چه از خودراضی!]، بیشتر از تعصبات شکلی [ظاهری] روزمره توجه دارند.

با اين وجود [کذا، وجود اين]، قدرت فراگیری [کذا، فراگيری: آموختن، در اينجا: فراگير شدن] اینترنت قابل مقایسه با هیچیک از تکنولوژی های گذشته نبوده [نيست

اما جالبتر از همه اين بند است که آن را فردا شب برای شما تحليل می‌کنم.

اشتباهات جوانی

گرچه این حوزه جوان بود و به تناسب جوانی مشکلات و اشتباهاتی داشت، اما احساس من این بود که باید آنها [کذا، به مشکلات و اشتباهات سامان داد! يا به «حوزه»!] را سامان داد. بعضی ها وبلاگ را با ایمیل اشتباه گرفته بودند. حوزه خصوصی خود و یا دیگران را که از طریق ایمیل می توانستند به آن مشغول باشند را [کذا، زايد] به فضای عمومی وبلاگها آورده بودند. قواعد زندگی خصوصی با زندگی اجتماعی در همه جای دنیا متفاوت است.

یا جمع کوچک دیگری به مقدساتی مثل قرآن و امامان و پیغمبران که در فرهنگ جامعه ایرانی مقدس است حمله آورده بودند و دیگرانی از نوشته ها و تصاویری که عموم خانواده های ایرانی آن را بر نمی تافتند استفاده می کردند که همه اینها می توانست به آن همه خوبی و موفقیت در حوزه وبلاگنویسی در جامعه و حاکمیت ایران آسیب برساند. | link |

bullet

 پنجشنبه، ۱۴ آبان ۱۳۸۳

bullet

 —— ، ۴ نوامبر ۲۰۰۴

bullet

 اين چند روز: احوالات شخصيه

 هنوز تب دارم. سه شنبه بعد از ظهر مسموميت غذايی خفيفی پيدا کردم و بعد تب کردم و افتادم. چهارشنبه نتوانستم به سر کار بروم. اما امروز بهترم. اما واقعاً از روز يکشنبه بود که احساس کردم حالم خوب نيست. يکشنبه، در دانشکده، افطاری را به همراه ديگر همکارانم مهمان دانشجويان گروه بوديم و بعد از آنکه به خانه آمدم احساس کردم گلويم دارد می‌گيرد، شايد از خرماها و زولبياهايی بود که خورده بودم، و افراط کرده بودم. شايد هم از اين بود که در آنجا هيچ چنگالی برای خوردن اين چيزها وجود نداشت و بايد با دست می‌خورديم و شايد دستم تميز نبود، و شايد هم دست آنهايی که اين چيزها را توی ظرفها چيده بودند! يکی دو ليوان شير گرم خوردم و بهتر شدم. اما شايد ديگر اين خيارشورها و زيتونهايی که روز سه شنبه خوردم بود که بدجوری حالم را بد کرد.

من خيلی مواظبم که مريض نشوم. چون هم از کار و زندگی می‌افتم  و هم خيلی سخت می‌گذرد. وقتی مريض می‌شوم، اصلاً حال غذا درست کردن ندارم و همين باعث می‌شود که حالم ديرتر خوب شود، از طرف ديگر حال افتادن در رختخواب را هم ندارم. از خوابيدن کمردرد می‌شوم و افکار و رؤياهايی که دوست ندارم به سراغم می‌آيند. اين جور مواقع است که آدم می‌فهمد تنهايی يعنی چه؟ — مادرم می‌گويد: «تنهايی برای خدا خوب است و بس! لااقل به فکر پيريت باش. آدم همدم و همصحبت می‌خواهد». و من هم می‌گويم: «به پيری نمی‌رسم». خواهر کوچکم نيز به طعنه می‌گويد: «تو ديگر به زن نياز نداری! بايد پرستار بگيری!» آن وقت من هم می‌گويم: «از بخت من يک وقت ديدی که او مريض شد (تمام عمر) و من پرستار او شدم!» ديده‌ام مردانی را که عمری با همسری بيمار سر کرده‌اند و چه رنجی کشيده‌اند. به هر حال، اين بيماری هم مانند بسياری ديگر از بيماريهايم در طی اين بيست و چندسالی که تنها زندگی می‌کنم گذشت. | link |

bullet

 شنبه، ۹ آبان ۱۳۸۳

bullet

 —— ، ۳۰ اکتبر ۲۰۰۴

bullet

 تقدس‌زدايی، تجددگريزی، جهان‌مداری

 چهارشنبه‌ی گذشته در مرکز فرهنگی «ورزآهنگ»، در خيابان پنجم خيابان گاندی، ساعت ۱۸:۴۵ تا ۲۱:۳۰، ميزگردی بود که من هم دعوت داشتم. برنامه‌نويس و مجری اين ميزگرد آقای دکتر حامد فولادوند و سخنران اصلی هم آقای دکتر فرهاد خسروخاور استاد دانشگاه سُربُن و جامعه‌شناس بودند که به تازگی کتابی درباره‌ی «امر مقدس» به زبان فرانسه نوشته بودند. از شش تن دعوت شده بود که از آن جمله بودند آقايان دکتر ابراهيمی دينانی و سيدحسين سراج‌زاده و هادی جليلی و احمد نقيب‌زاده و سعيد کامران و من. قرار بر اين بود که به مدت سی يا چهل دقيقه، در مجموع، دو به دو همراه با مجری و سخنران اصلی بحثی درباره‌ی موضوعات بالا صورت گيرد. دکتر دينانی و من با هم افتاده بوديم و قرار بود بحث ابتدا با ما شروع شود، ولی چون دکتر دينانی دير رسيد، نوبت ما به آخر از همه افتاد.

وقتی نوبت به ما رسيد، ابتدا دکتر دينانی سخن خود را گفت و سپس نوبت به من رسيد. من با توجه به آنچه در گفته‌های قبلی سخنرانان آمده بود سعی کردم در طی ده تا بيست دقيقه مسأله را فرمول‌وار بيان کنم. پس از اينکه صحبت من به پايان رسيد، دکتر خسروخاور مخالفت خودش با سخنان هردو ما را اعلام کرد و به زعم خودش پاسخ دکتر دينانی و مرا داد. آنچه برای من در اين پاسخگويی آقای دکتر خسروخاور مايه‌ی شگفتی بود و گاهی ضمن صحبتش مرا وامی‌داشت تا سخنش را قطع کنم و به او توضيح دهم، و او نمی‌گذاشت و بعد از پايان سخنان او هم جلسه پايان يافت و ديگر نوبت به من برای ادای توضيح نرسيد، اين بود که او تا چه اندازه با پيشداوريهای خودش سخنان مرا بد فهميده بود. به هر حال، اين برای من اولين تجربه در ميزگرد بود و اميدوارم آخرين باشد. اينکه کسی بيايد حرفی بزند، و کسی ديگر هم هرطور خواست حرف او را بفهمد و جلوی چشم خودش تفسير کند و بعد اين امکان هم نباشد که شخص جواب دهد، هرگز راه درستی برای پژوهش فلسفی نيست. روز بعد با دکتر حامد فولادوند يک ساعتی از پشت تلفن صحبت کردم و به او توضيح دادم که چقدر اين روش نادرست است و چگونه می‌شود در يک جلسه‌ی دوساعته شش نفر بيايند و درباره‌ی سه موضوع صحبت کنند و سخنران هم در مقامی باشد که گويی بايد يک تنه رفع شبهه کند، بی‌آنکه هيچ پرسش و پاسخ مستقيمی ميان دو گوينده برقرار باشد.

شيوه‌ی درست برای هر بحث فلسفی «گفت و گوی سقراطی» است. يا تو از من بپرس، يا من از تو می‌پرسم — و پاسخ را به کوتاهترين بيان ممکن بده. تنها در اين صورت است که نه تنها «شنوندگان» و تماشاگران بلکه خود گويندگان هستند که بيش از هرکس پی به ضعف بيان خود می‌برند و تنها در اين حالت است که به قول هومر، که سقراط به گفته‌ی او استناد می‌کند، «آنجا که دوتن با هم می‌روند، هم آن می‌بيند و هم اين». | link |

bullet

 پنجشنبه، ۷ آبان ۱۳۸۳

bullet

 —— ، ۲۸ اکتبر ۲۰۰۴

bullet

 هگل: سخنرانی آغاز تدريس در ۲۸ اکتبر ۱۸۱۶

چند روز پيش که کاغذهايم را می‌گشتم به ترجمه‌ی چند صفحه‌ای از درسهای تاريخ فلسفه‌ی هگل برخوردم که ده دوازده سال پيش ترجمه کرده بودم. چند مقاله‌ی ديگر نيز يافتم که آنها را نيز به‌تدريج حروفچينی می‌کنم و در اينجا می‌گذارم. يکی از عادات بد من، که شنيده‌ام عادت بد بسياری مترجمان ديگر نيز هست، اين است که گاهی از چيزی که خوشم می‌آيد آن را ترجمه می‌کنم — و در واقع آن را ترجمه می‌کنم تا بهتر بفهمم و به خاطر بسپرم. از همين رو، گاهی در انبوه کاغذهايم چند کتاب ناتمام و چندين مقاله‌ی ناتمام وجود دارد، که مانند سيبهای گاززده به کناری گذاشته شده‌اند و ديگر رمقی و حالی برای تمام کردن‌شان نيست، و گاهی اصلاً فراموش شده‌اند. به هر حال، اين هم يکی از همان نوشته‌هاست که فيلسوف هگل در روز آغاز تدريس خودش در دانشگاه هايدلبرگ «فلسفه» را به نحوی برای دانشجويان خودش و آيندگان تعريف کرده است.

سخنرانی هگل به مناسبت آغاز تدريس در دانشگاه هايدلبرگ، ۲۸ اکتبر ۱۸۱۶*

گئورگ ويلهلم فريدريش هگل

ترجمه‌ی محمد سعيد حنايی کاشانی

موضوع اين درسها تاريخ فلسفه است. از آنجا که امروز نخستين روز حضور من در اين دانشگاه است اجازه دهيد مراتب خوشوقتی و مسرت خاطر خودم را از بازگشت دوباره[۱] به کار پژوهش فلسفی در مقام دانشگاهی آن هم درست در همين دوره از زمان ابراز کنم. زيرا چنين می‌نمايد که دوره‌ای رسيده است که باز فلسفه می‌تواند متوقع توجه و عشق و علاقه باشد؛ دوره‌ای که اين علم تقريباً زبان بند آمده باز می‌تواند صدايش را بالا ببرد و اميدوار باشد که جهانی که به صدای او کر شده بود بار ديگر برای شنيدن صدايش گوشی وام کند. عُسرت زمانه‌ی ما به امور حقير مرتبط با جنبه‌ی پست زندگی روزانه اهميت بسيار بخشيده است؛ امور عالی جهان واقعی و تلاش در خصوص آنها و نيز وسايل خارجی برای ارضای آنها همه‌ی توش و توان روح را به يغما برده است. نتيجه آن است که درکی برای يک زندگی برتر درونی و يک معنويت نابتر نمی‌تواند آزادی خود را حفظ کند و گوهرهای بهتر را آن امور به تصرف درآوردند و تا اندازه‌ای فدای خود کردند، چون جان جهان چندان با جهان عينی سرگرم بود که نتوانست به درون بنگرد و خود را در خويش متمرکز کند. اما اکنون اين سيل جهان عينی بازايستاده و ملت آلمان راه بيرون شدن خود را از اوضاع و احوال ناگوار هموار کرده و مليت خود را که اساس هر زندگانی حقيقی است نجات داده است. بنابراين، می‌توانيم اميدوار باشيم که در کنار دولت که هرمشکلی را از ميان برداشته است، کليسا نيز بتواند به پا خيزد و در کنار سلطنت جهان که تاکنون افکار و مساعی به آن متوجه بوده است، باز به فکر سلطنت خداوند باشد. به عبارت ديگر، اميدواريم که در کنار امور سياسی و امور ديگری که با زندگانی هرروزی ما گره خورده است، علم به خودی خود بار ديگر بتواند جهان عقلانی و آزاد روح را شکوفا کند.

در تاريخ فلسفه خواهيم ديد که در ديگر کشورهای اروپايی، جايی که علوم طبيعی و پرورش عقل علمی با شور و شوق و احترام دنبال شده است، از فلسفه جز نامی نمانده و بی‌آنکه اثری از آن برجای مانَد حتی از خاطره‌ها نيز رفته و نابود شده است و حال آنکه ملت آلمان فلسفه را همچون ملک طلق خويش دنبال کرده است. ما بطبع لقب عالی حافظان اين آتش مقدس را کسب کرده‌ايم، درست به همان سان که يومولپيدا در آتن حافظ اسرار الوسينی بود و اهالی جزيره‌ی ساموتراس مراقبان و نگهبانان يک آيين دينی[۲] برتر بودند؛ و درست به همان سان که جان جهان قوم يهود را سزاوار آگاهی برينی دانسته بود که از آن روحی به ظهور می‌آمد که روحی تازه بود.[۳] اما عُسرت زمانه‌ی ما، به‌طوری که پيشتر ذکر شد، و علاقه به وقايع بزرگ در جهان، اعتنای عميق و جدی به فلسفه را حتی در ميان خود ما سرکوب کرده و از توجه کلی‌تر به آن ترسانده است. بنابراين، آنچه واقع شده است اين است که چون شخصيتهای اصيل و گرانمايه به امور عملی متوجه شده‌اند سطحی‌انديشی و کم‌عمقی در فلسفه مجال سخن گفتن يافته و در آن خانه کرده‌اند. ما می‌توانيم استوار بگوييم که از زمانی که فلسفه در آلمان سربرافراشته نگرش اين علم، تا اين حد که در زمان حاضر هست، بی‌مايه نبوده است؛ هيچ گاه تهی‌مغزی و خودفريبی اين چنين آن را سطحی نکرده بوده است و هيچ‌گاه آنها با چنين نخوتی در فلسفه فکر و عمل نکرده‌اند، توگويی ارباب و سرور بودند. کار کردن عليه اين سطحی‌انديشی، کار کردن توأم با جديت و شرافت آلمانی و بازداشتن فلسفه از رفتن در کوچه‌ی بن‌بستی که در آن راه می‌رود، اين وظيفه‌ی ماست و اعتقاد استوار به اينکه ما را روح عميقتر اين عصر به آن فرا خوانده است. با هم به سپيده‌ دم عصر زيباتری سلام می گوييم که در آن روح، که تاکنون بار ظواهر را کشيده، می‌تواند به درون و به خويش بازآيد و فضا و خاک سلطنت شايسته‌ی خويش را جايی به دست آورد که در آنجا صاحبان عقل از امور جزئی برمی‌شوند و پذيرای امور حقيقی و ابدی و جمال الهی و پذيرای قوه‌ی رؤيت و درک آنچه برين است می‌شوند.

ما سن و سال گذشته‌هايی که در ميان طوفانهای زمانه به پختگی رسيد‌ه‌ايم به شما که در جوانی می‌توانيد خود را بی‌تشويش وقف حقيقت و فلسفه کنيد می‌بايد تبريک بگوييم. من که زندگيم را وقف خدمت به فلسفه کرده‌ام، باز خوشوقتم که در مقامی هستم که در آن مقام در مقياسی بالاتر و قلمروی گسترده‌تر از کار می‌توانم در انتشار و روشن کردن پژوهش برتر فلسفه همکاری کنم و بويژه می‌توانم در آشنا ساختن شما با آن سهمی داشته باشم. اميدوارم بتوانم به شايستگی موفق شوم و اطمينان شما را به دست آورم. اما در مرتبه‌ی نخست نمی‌توانم بيش از آنچه شما خود قادريد انجام دهيد ادعا کنم. بيش از همه فقط به واسطه‌ی اطمينان به فلسفه‌ و به خود شما. دليری حقيقت، ايمان به قدرت روح، نخستين شرط فلسفه‌‌ورزی است. چون انسان روح است بايد و شايد که ارزش اين برترين را باور کند؛ او نمیتواند بزرگی و قدرت روح خود را چنانکه بايد انديشه کند. برای انسانی که اين ايمان را دارد هيچ چيز چندان انعطاف‌ناپذير و سخت نيست که خودش را بر او افشا نکند. ذات اصلاً مکنون و محفوظ عالم هيچ نيرويی ندارد که بتواند در برابر دليری شناختن ايستادگی کند؛ او بايد در برابر اين دليری حجاب از خود برگيرد و برای تمتع ما بر گنجينه‌ها و نهفته‌هايش نور بتاباند.

يادداشتها:

*       ترجمه‌ای است از:

Hegel’s Introduction to the Lectures on the History of Philosophy, translated by T. M. Knox and A. V. Miller, Clarendon Press, Oxford, 1985, pp. 1-3. 

۱.     هگل ده سالی از زندگی دانشگاهی بيرون رفته بود.

۲.     پرستش کبيری (رجوع شود به هرودوتوس، کتاب دوم، ص 51). [ناکس]

۳.     هگل در اينجا يادداشتی در حاشيه افزوده است که هوفمايستر مدعی است در برلين افزوده شده بود (اما هگل سخنرانی آغاز تدريس خود در برلين را بازنويسی کرد و روشن نيست که چرا او بايد اين يادداشت را در هايدلبرگ افزوده باشد): «اکنون به‌طور کلی تا اينجا رسيده‌ايم که تنها انديشه‌ها اعتبار دارند و اينکه توجيه هرچيزی به عقل است. پروس بر اساس هوش بنا شده است. پروس جديت بيشتر و نياز برتری دارد؛ آنچه در تضاد با اين جديت است شبحی بی‌روح است».[ناکس] | link |

bullet

 شنبه، ۲ آبان ۱۳۸۳

bullet

 —— ، ۲۳ اکتبر ۲۰۰۴

و بعد از وفات اَخآب موآب بر اسرائيل عاصی شدند* و اَخَزيا از پنجره‌ی بالاخانه‌ی خود که در سامره بود افتاده بيمار شد* پس رسولان را روانه نموده به ايشان گفت نزد بَعْل زَبُوب خدای عقرون رفته بپرسيد که آيا از اين مرض شفا خواهم يافت* و فرشته‌ی خداوند به ايليای تشبی گفت برخيز و به ملاقات رسولان پادشاه سامره برآمده به ايشان بگو که آيا از اين جهت که خدائی در اسرائيل نيست شما برای سؤال نمودن از بَعْل زَبُوب خدای عقرون می‌رويد* پس خداوند چنين می‌گويد از بستری که بر آن برآمدی فرود نخواهی شد بلکه البته خواهی مُرد.  

عهد عتيق، «کتاب دوم پادشاهان»، باب اول، آيات ۵–۱.

bullet

 بَعْل زَبُوب: تولد يک «رهبر»

ديشب در برنامه‌ی «سينما ۴» فيلم «خداوندگار مگسها»، ساخته‌ی پيتر بروک، بر اساس رمانی به همين نام از ويليام گولدينگ، پخش شد. (از اين رمان در سال ۱۹۹۰ فيلم تازه‌تری نيز ساخته شده است که ظاهراً چندان موفق نبوده است.) کل برنامه بيش از ۱۸۰ دقيقه بود. گمان نمی‌کنم که طول فيلم پخش‌شده بيش از ۷۰ دقيقه بوده باشد، اما می‌توان پرسيد که در طول نزديک به دو ساعت مهمانان کارشناس و ارجمند برنامه چقدر درباره‌ی خود فيلم صحبت کردند و چقدر توانستند معماهای آن را برای بيننده حل کنند. صحبتهای مهمانان درباره‌ی خود پيتر بروک و تئاتر او و سينمای انگلستان، البته، آگاهی‌بخش بود، اما در گفتار سه کارشناس برنامه کمتر سخنی درباره‌ی فيلم رفت که به قلب مضمون فيلم و حل معماهای آن نزديک باشد. البته، در مجموع، سخنان دکتر قطب‌الدين صادقی درباره‌ی مضمون فيلم باز کمی بهتر از دو کارشناس ديگر، حميد دهقانپور و کيومرث مرادی، بود. اما متأسفانه گرهی از معمای فيلم نمی‌گشود. و اما تحليل من.

اولين نکته‌ای که مفسران اين فيلم بايد در صدد گشودن آن برمی‌آمدند، عنوان خود فيلم يا رمان بود. چرا نويسنده نام رمان خود را «خداوندگار مگسها» گذاشته است — در ترجمه‌ی فارسی عنوان فيلم «ارباب مگسها» گذاشته شده بود. حميد دهقانپور استدلال می‌کرد که ترجمه‌ی Lord در عنوان فيلم به «ارباب» مناسبتر از ترجمه‌ی آن به «خداوندگار» است، چون «خداوندگار» بار «مذهبی» دارد و فيلم سخنی درباره‌ی مذهب ندارد! اما او البته روشن نمی‌کرد و از خود نمی‌پرسيد که مراد از «ارباب مگسها» چيست؟ دکتر صادقی تعبير «خداوندگار مگسها» را به کار می‌برد، اما او هم توضيحی در اين باره نمی‌داد. رمان ويليام گولدينگ در اوايل دهه‌ی ۵۰ با عنوان «خداوندگار مگسها» به فارسی ترجمه شده بود (گمان می‌کنم ترجمه‌ی جواد پيمان، انتشارات اميرکبير)، اما چنانکه معلوم بود هيچ يک از کارشناسان اين رمان را نخوانده بود. در رمانی تخيلی و سمبليک مانند خداوندگار مگسها می‌توان انتظار داشت که هر نام و هر تعبير و هر تشبيه اشاره‌ای خاص داشته باشد. بنابراين، بزرگترين کليد را بايد در عنوان خود رمان جست.

خداوندگار مگسها

آيا «خداوندگار» در ترجمه‌ی Lord درست است يا «ارباب». اگر معنای اين کلمات را بدانيم چندان فرقی نمی‌کند، اما اگر نمی‌دانيم «خداوندگار» بهتر است. چرا؟ «خداوندگار مگسها» ترجمه‌ی «بَعْل زَبُوب» از عبری است. «بَعْل» در عبری به معنای «صاحب» است و معادل آن در فارسی «خدا» يا «خداوند» و در عربی «رب» (جمع: «ارباب») است. اما کلمه‌ی «ارباب» که ما امروز به طور معمول به کار می‌بريم، به معنای «صاحب» و در مقابل «برده» (slave/master) و «رعيت» (subjects/lord) از معنای دينی تهی است، و «سکولار» است، و حال آنکه کلماتی مانند «خدا» و «رب» که زمانی کلماتی «سکولار» بودند اکنون به کلماتی دينی تبديل شده‌اند. جيامباتيستا ويکو، مورخ و فيلسوف ايتاليايی قرن هجدهم، به خوبی نشان داده است که چگونه اديان ابتدايی و اساطير زاييده‌ی زندگی اجتماعی انسانها و نيازهای آنان بودند و چگونه اديان توحيدی توانستند راه زندگی عقلی و مدنی را برای انسان هموار کنند (از همين روست که يکی از کارهای انبيا آن بود که نشان دهند «صاحب» و «روزی دهنده» و «آفريننده» و «حاکم» نمی‌تواند «انسان» يا موجودی غيرانسانی از گونه‌ی درندگان يا جمادات باشد. بدين ترتيب است که «رب‌الناس» و «ملک‌الناس» و «اله‌الناس» هرسه در نام جامع «الله» می‌آيد.)

و اما «بعل» چه بود. در ميان فنيقيها و کنعانيان، در زمانی که نهضت انبيای بنی‌اسرائيل پا گرفته بود، در آغاز هزاره‌ی نخست ق م، پرستش اجرام آسمانی متداول بود و آنان و غالب همسايگانشان به روايتی، يا «بعل» را به عنوان خدای آفتاب و «عشتاروت» را به عنوان خدای ماه می‌پرستيدند، يا به روايتی ديگر، «بعل» خدای نرينه‌ی هوا و رويش گياهان بود و «عشتاروت» خدای مادينه‌ی باروری و حاصلخيزی. اما پرستش «بعل» به ساکنان شرق اختصاص نداشت و در اروپا نيز معمول بود، چنانکه ساکنان بريتانيا آفتاب‌پرست بودند و آيينهای عبادت در ميان اهالی اسکاتلند و ايرلند به عبادت «بعل» بسيار شباهت داشت. در اسکاتلند کنونی محلی هست به نام «بالتين»، يعنی تل آتش بعل، چون در آنجا برای «بعل» آتش می‌افروختند. اهالی ايرلند نيز از همين نام برای عيد خاصی استفاده کردند و رسم بود که در آن عيد بر سر تپه‌ها و تلها جمع شوند و آتش بيفروزند و حيوانات خود را از ميان آتش عبور دهند. در شرق، عبادت «بعل» آن چنان رواج داشت که فرزندان خود را برای او در آتش می‌سوختند و مکانهای بلند مثل کوهها و تلهای مرتفع را که چشم‌اندازی خوب داشت برای بنای مذبح او برمی‌گزيدند. بدين ترتيب، نام «بعل» (مانند «بعلبک» که اکنون شهری است در لبنان) بر سر بسياری از شهرهايی که او را می‌پرستيدند می‌آمد، مانند «بعل فغور» و «بعل زبوب»، يعنی خدای مگسها، که همان عقرون است. کاهنان بسياری وجود داشتند که پرستش بعل را ترويج می‌کردند و با سحر و شعبده که آنها را معجزات «بعل» می‌شمردند مردمان را می‌فريفتند و چنانکه در حکايت ايليای نبی گفته شده است وی ۴۵۰ تن از آنان را کشت و مردم بدين وسيله فهميدند که آنان دروغگويند و هيچ کاری از آنان در نجات خود ساخته نيست (با تلخيص و اضافه از قاموس کتاب مقدس، ترجمه و تأليف مستر هاکس، چ اول، انتشارات اساطير، ۱۳۷۷، ص ۱۸۱–۱۸۰، ذيل «بعل»). اما «بعل زبوب» رئيس‌الشياطين نيز خوانده‌ شده است، و بعضی گمان برده‌اند که قصد از اين لفظ خدای مساکن است زيرا او رئيس ارواح نجسی است که در بعضی اشخاص داخل می‌شوند و سبب جنون می‌گردد، مانند روح نجسی که مسيح از آن شخص ديوانه خارج کرد و فريسيان وی را رئيس‌الشياطين خواندند (همان، ص ۱۸۳، ذيل «بعل زبوب»). انبيای بنی‌اسرائيل به مبارزه با «بعل» برخاستند و «یَهْوِه» را جانشين او ساختند.

اکنون می‌توانيم بگوييم که گولدينگ از انتخاب اين عنوان برای رمان خود چه مقصودی داشته است و چگونه داستان خود را با مضامين دينی درآميخته است. داستان گولدينگ داستانی است که آن را می‌توان در بستری دينی- اساطيری و نيز فلسفی در پيدايش جامعه‌ی سياسی بشری تفسير و تأويل کرد. بعد از جنگ جهانی دوم اين پرسش برای بسياری از متفکران و روشنفکران و حتی دانشمندان مطرح شده بود که اگر جنگ جهانی ديگری در بگيرد، به ويژه با رواج سلاحهای اتمی، آينده‌ی ابنای انسان چگونه خواهد بود. پاسخ البته نمی‌توانست خوشبينانه باشد. در اين ميان سخن آلبرت اينشتاين از همه مشهورتر بود که جنگ جهانی چهارم با چماق خواهد بود. بنابراين، می‌توان فرض کرد که انسانها در راه طولانی خود برای رسيدن به تمدن هرلحظه ممکن است باز به عصر توحش بازگردند. دستمايه‌ی گولدينگ برای نوشتن رمانش همين است. اما پيدايش «فاشيسم» در اروپا هم کم مسأله‌ای نبود، چگونه ملتهايی بافرهنگ طعمه‌ی «فاشيسم» شده بودند. فيلم بروک مانند هر اقتباس ديگری از يک رمان ناموفق است. اما از آنجا که من فيلم را می‌خواهم شرح دهم، و اکنون به رمان هم دسترسی ندارم و سی سالی هم از خواندن اين رمان برای من گذشته است، و شما هم فيلم را ديده‌ايد، اين تفسير و تأويل را بر اساس فيلم انجام می‌دهم.

۱. بازگشت به سرآغازهای تمدن: شکل‌گيری دين ابتدايی

کودکان وحشيان نوعی‌اند. کليد هرگونه مطالعه‌ی ما برای انسانهای بَدَوی همين کودکان هستند. هر کودک، بدون آموزش و داشتن تاريخ و سنت اجتماعی، يک وحشی تمام عيار است. از همين رو، هر آشفتگی اجتماعی و از دست رفتن امکانات اجتماعی برای آموزش کودکان بدان معناست که تاريخ انسان از نو آغاز شود. جنگ يکی از بلايايی است که ممکن است جامعه‌ای را به نقطه‌ی «صفر» برساند. در آغاز فيلم «خداوندگار مگسها»، در يک عنوان‌بندی زيبا و گويا، چرايی قرار گرفتن کودکان در جزيره‌ای متروک به بيننده منتقل می‌شود. جنگ در گرفته است و هواپيمای حامل دانش‌آموزان يک مدرسه در جزيره‌ای متروک سقوط کرده است. بازماندگان فقط کودک هستند و هيچ بزرگتری ندارند. آنان خود بايد «بزرگتر» خود باشند. اما کودکان هم می‌دانند بايد برای خود «رئيس»ی انتخاب کنند، کسی که بتواند به ديگران فرمان دهد. آنان کودکان جامعه‌ای متمدن هستند و ابتدا انتخاب می‌کنند: عاقلترين را. اما بعد کسی پيدا می‌شود که پر زورتر است و در اين اوضاع و احوال بيش از آنکه از عقلش استفاده کند از بازويش و از ميلش برای پيروزی بر محيط استفاده می‌کند. اين اجتماع کوچک نمی‌تواند دو «رئيس» داشته باشد. «رئيس» انتخابی در برابر «رهبر» فره‌مند قرار می‌گيرد، اما «رئيس انتخابی» رفته رفته قافيه را می‌بازد، چون «رهبر فره‌مند» با دعوت به غرايز، ميل به خوردن و کشتن، با طبيعت حيوانی بشر سازگارتر است. «رالف» (رئيس انتخابی) و «جک» («رهبر جنگجو») هريک می‌کوشند اکثريت دنباله‌رو را با خود همراه کنند و در اين ميان هريک «تمهيدات» خود را دارند. رالف يک مشاور «روشنفکر» به نام «خيکی» (Piggy) دارد که نامش و چهره‌اش با آن عينک شيشه گرد و بدن فربه‌اش آدم را به ياد «خوک» (Pig) می‌اندازد، اما اينجا اين نام برای او («پيگی»، يعنی بچه خوک) تداعی کننده‌ی آن دشنام مشهور نيست. او عضو «روشنفکر» گروه است که اعتقادی به «روح» و «هيولا» و ديگر خرافات ندارد، و می‌داند که پدر و دوستان پدرش وقت خود را در زندگی چگونه می‌گذراندند، اما «آسم»اش و ناتوانی‌اش در زندگی بدون عينک و کندی‌اش در فعاليتهای بدنی او را زمينگير ساخته است. او فقط بايد «آتش» را روشن نگه دارد. و وقتی در انجام دادن وظيفه‌ی خود کوتاهی می‌کند، نخستين سيلی را هم از «رهبر» می‌خورد و يک شيشه‌ی عينکش را هم از دست می‌دهد. با اين وصف، او هنوز فناوری توليد آتش را در اختيار دارد (عدسيهای عينک) و شيپوری برای جمع آوردن گروه (صدف). مبارزه‌ی «رئيس انتخابی» و «رهبر جنگجو» از اين پس آغاز می‌شود و شعار «بگيريم، بپزيم، بخوريم» که شکارچيان جنگجو در آغاز برای ادامه‌ی حيات گروه سرمی‌دادند رفته رفته به «بگيريم، بزنيم، بکشيم» تغيير شکل می‌دهد. «رهبر» با اختراع «هيولا» (دشمن) و «روح» به فرمانبرانش نويد «غذا» و دفاع در برابر «هيولا» می‌دهد و رفته رفته بر «رئيس انتخابی» و «روشنفکر» عليل همراهش پيروز می‌شود، اما در آخرين لحظه بزرگترها سر می‌رسند، در هنگامی که جنگل به تمامی آتش گرفته است، و داستان چندان هم بدبينانه تمام نمی‌شود. و مگر در جنگهای جهانی همواره بزرگترهايی وجود نداشته‌اند که آتش را خاموش کرده‌اند. گولدينگ در به کار گرفتن «شکار» و «شکارچيان» و سر خوکی که «مگسها» به دور آن جمع شده‌اند و «آتش» و «تپه»ها و فراز «کوه»ها همه‌ی عناصر آيينی دينی بدوی را به کار می‌گيرد تا بگويد همان طور که روزی جزيره‌ی بريتانيا، يا اروپا و مناطقی از شرق، ساکنانی با اين آيين داشت، امروز هم باز اين امکان وجود دارد که تمدن از نقطه‌ی صفر خود آغاز شود.       

۲. بازگشت به سرآغازهای تمدن: حالت طبيعت

نظريه‌پردازان قرارداد اجتماعی در فلسفه‌ی سياسی از «حالت طبيعت» به منزله‌ی حالتی قبل از جامعه‌ی مدنی سخن گفته‌اند. هابز و اسپينوزا حالت طبيعت را حالتی می‌دانند که در آن حالت هيچ «آمريت» يا «ولايت» (authority) مدنی وجود ندارد و هرکس هرچه بخواهد می‌کند. در چنين حالتی زندگی انسانها در تنهايی و فقر و سبعيت و پستی و کوتاهی خواهد گذشت و انسان گرگ انسان خواهد بود. اما سپس «آمريت مدنی» شکل می‌گيرد و با وجود آمدن دولت قوانين وضع می‌شود و خطاکاران کيفر می‌بينند. گروتيوس و لاک و روسو و کانت نظر خوشبينانه‌تری درباره‌ی حالت طبيعت دارند و انسان را در آن حالت عاقلتر و صلحجوتر می‌دانند. با اين وصف، لاک و کانت معتقدند که انسان نمی‌تواند در حالت طبيعت باقی بماند و بايد به جامعه‌ی مدنی گذر کند. دين در دوره‌ی قبل از شکل‌گيری جامعه‌ی مدنی با گرواندن مؤمنان به اعتقاد به جهان ديگر تا اندازه‌ای موفق می‌شود مانع از تجاوزکاری آدميان به حقوق يکديگر شود، اما همه‌ی اديان در به رسميت شناختن حقوق آدميان نسبت به يکديگر به يکسان عمل نمی‌کنند، و ضمانتی اجرايی نيز برای حفظ حقوق آدميان به وجود نمی‌آورند، از همين رو اديان ابتدايی جای خود را به اديان جهانی می‌دهند و قانون عقلانيتری جايگزين قوانين قومی و محلی می‌شود و با اعتقاد به يگانگی خدا و انسانها حقوق مساوی برای آنها به وجود می‌آيد. با اين همه، با پايان نهضت انبيا و انقطاع رسل، انحصار تأويل شريعت در دست روحانيان باز به حاکميت ستم و زور می‌انجامد، و جنگهای دينی و مذهبی روزگار انسان را سياه می‌کند، و با انقلابهايی که در سياست و علم و فلسفه رخ می‌دهد، انسانها حکومت عقل را به رسميت می‌شناسند و عصر «انسان» آغاز می‌شود. اين تصوير خوشبينانه با وقوع دو جنگ جهانی به تيرگی می‌گرايد. | link |

شما بنويسيد

قبلی صفحه‌ی اول بالا بعدی

X

جمعه، ۲۲ آبان ۱۳۸۳

همه‌ی حقوق محفوظ است.

E-mail: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org