بايگانی: روزنامه‌ها

 

فلُّ سَفَه

Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani

bullet

 سه شنبه، ۲۸ مهر ۱۳۸۳

bullet

 —— ، ۱۹ اکتبر ۲۰۰۴

آن که با درد سخن گفت حقيقت گفت.

شکسپير

bullet

 وبلاگ به‌منزله‌ی symptoms: سرکوب نشانه‌ها

 يکی از راههايی که ما برای کسب شناخت داريم، و راهی که به روی قوه‌ی فهم ما گشوده است، فهميدن معنای نشانه‌هاست. از همين رو زبان و گفتار ما وسيله‌ای است برای ارتباط با ديگر انسانهايی که می‌توانند زبان و گفتار ما را بفهمند. اما ما همان طور که می‌توانيم از اين راه مقاصد و نیات واقعی خودمان را به ديگران بفهمانيم، می‌توانيم آنان را در خصوص مقاصد و نيات واقعی خودمان  نيز فريب دهيم، يا در صورتی که ناتوان از به کارگيری درست زبان باشيم يا مخاطب ما به عللی همه چيز را بد بفهمد با او به سوء تفاهم برسيم. از همين رو ما در زندگی هرروزی می‌آموزيم که زبان را درست به کار گيريم تا کمتر با سوء تفاهم مواجه شويم. اما گاهی نيز ما زبان پرابهامی را به کار می‌گيريم تا مخاطب را سرگردان کنيم و او نتواند به درستی تشخيص دهد که ما چه می‌گوييم. در چنين موقعيتی ما معمولاً از بيان صريح مقصود خود می‌ترسيم. 

شناخت ما از امور طبيعی نيز بر اساس تأويل نشانه‌هاست و از روی همين نشانه‌ها (آيات) ست که می‌توانيم به خالق آنها (خدا) و نظم حاکم بر آنها (قوانين طبيعی) نيز پی ببريم. علم ما به طبيعت چيزی جز فهم درست نشانه‌های پديدارها نيست. بنابراين، هرگونه شکست و ناتوانی ما در درست خواندن و فهميدن نشانه‌ها نه تنها به علم نمی‌انجامد بلکه ممکن است به نابودی مان نيز بينجامد، مانند وقتی که بيمار هستيم. فهم درست نشانه‌ها (symptoms) ست که پزشک را به معالجه‌ی بيماری قادر می‌سازد و اگر بيمار به پزشک نشانه‌های نادرستی را معرفی کند، يا پزشک قادر نباشد خود به درستی نشانه‌های بيماری را تشخيص دهد و درمان متناسب با بيماری را انجام دهد، مرگ بيمار حتمی است.

يکی از زيانهايی که نظامهای سياسی سرکوبگر، يا هرگونه سرکوب برای فرد و جامعه، به بار می‌آورد سرکوب نشانه‌هاست. و وقتی نشانه‌ها نادرست باشند يا نادرست فهميده شوند، هيچ ضمانتی برای شناخت درست يا علمی وجود نخواهد داشت. فرد يا جامعه می‌توانند بيمار باشند و نشانه‌های بيماری در چهره‌ی آنها آشکار باشد، اما اگر آنان به مخفی کردن اين نشانه‌ها بپردازند، يا جامعه آنها را پنهان کند، چه کسی قادر به درمان آنها خواهد بود. هر دردی نشانه‌ای از خود بروز می‌دهد تا درمانی برای آن يافت شود و وقتی نشانه‌ها سرکوب می‌شوند درمان است که به تأخير می‌افتد. بنابراين، نشانه‌ی جامعه‌ی سرکوبگر سرکوب نشانه‌هاست. حاکمان روزنامه‌ها را می‌بندند، دهانها را می‌بندند، قلمها را می‌شکنند تا بگويند هيچ نشانه‌ای از ضعف و سستی و ناتوانی آنان در اداره‌ی امور پيدا نيست. فردا «روشن» است و هرکس که شک دارد «دشمن» است. اما چرا فردا بايد روشن باشد وقتی که جامعه‌ای هرروز بدتر از ديروز است و خود همين سرکوب حتی مجال فرياد را نيز از او می‌گيرد. مسلماً، هر انسانی از آينده‌ی خود بيمناک است و همين بيمناکی از آينده است که او را به تهيه‌ی نيازهای زندگی‌اش در آينده وامی‌دارد. اما خودکامه در جامعه‌ی استبدادی فقط از يک چيز بيمناک است: برانداز. مرگ محتوم را او چنان انتظار می‌کشد که حاضر است تمام کودکان را بکشد تا همه‌ی «توطئه»ها را در «نطفه» خفه کرده باشد. اما او نمی‌داند که «مرگ» قانون طبيعت است و همه چيز می‌ميرد، حتی «خودکامه».

وبلاگ را می‌توان به گونه‌ای جامعه‌شناسانه خواند: آنجا که هيچ چيز نيست، جز ابتذال، باز نشانه‌ای هست برای آن که می‌انديشد. چرا چنين ابتذالی دامنگير است، و چرا جامعه‌ای سطح آرزوها و انديشه‌هايش اين قدر حقير است. | link |     

bullet

 شنبه، ۲۵ مهر ۱۳۸۳

bullet

 —— ، ۱۶ اکتبر ۲۰۰۴

هيچ کس تنهاتر از سامورايی نيست، مگر ببر جنگل.

از کتاب «بوشيدو» («آيين فتوت/عياری»)

bullet

 آخرين سامورايی: مشروعيت نوسازی و نوگرايی!

 اوايل بهار امسال، هنگامی که ابراهيم نبوی در نکوهش شريعتی سخن گفت، تصميم گرفتم يادداشتی بنويسم با عنوان «کاشفان فروتن شوکران: درباره‌ی صعود و سقوط روشنفکران». اما بعد منصرف شدم و با خود گفتم در ضمن تأويل فيلمی که سال گذشته ديده بودم به اين مضمون بپردازم و بيان مفصلتر و دقيقتر را بگذارم برای مقاله‌ا‌ی جديتر. نگارش «آخرين سامورايی: مشروعيت نوسازی و نوگرايی!» را آغاز کردم و چندصفحه‌ای نوشته بودم که آن را به کناری گذاشتم تا به کاری ديگر برسم. در اين اثنا، برای جا به جايی اين مطلب با مطلبی، آن را به بايگانی منتقل کردم، اما روزی هنگامی که داشتم صفحه‌ای را در بايگانی ضبط می‌کردم، صفحه‌ی جديد را روی صفحه‌ی قديم ضبط کردم و مطلب از دست رفت. بعد هم ديگر رغبتی به بازنويسی و تمام کردن آن نيافتم. به تجربه می‌دانم که وقتی کاری را شروع می‌کنم بايد زود آن را تمام کنم، وگرنه باز آن را ناتمام رها می‌کنم و می‌روم سراغ کاری ديگر — «دلگی» همين است ديگر. پنجشنبه شب که فيلم «کاگه‌موشا»ی کوروساوا را از شبکه‌ی اول ديدم، و تشويق پرويز جاهد را هم در پشت سرم داشتم و انگيزه‌ام قوی شده بود، باز به سرم افتاد که اين يادداشت نسبتاً بلند را برای فيلم ادوارد زوييک بنويسم و چندتا فيلم ديگر را هم که می‌خواستم درباره‌شان صحبت کنم در نوبت قرار دهم.

از ميان همه‌ی کشورهايی که در اثنای قرن نوزدهم مسيحی با تمدن غربی آشنا شدند و به فاصله‌ی خود با غرب پی بردند و سعی در برداشتن اين فاصله کردند، ژاپنيها مقام منحصر به فردی دارند: هيچ کشور غيراروپايی آن چنان توانی نداشت که در هنگامه‌ی جنگ جهانی دوم دست به کشورگشايی در شرق آسيا بزند و حتی به امريکا نيز حمله کند. ژاپنيها ناگهان نشان دادند که آماده‌اند همچون ملتهای بزرگ جهان قديم و جهان جديد به جهانگيری نيز دست يازند. اما توان نظامی آنان، يا پشتيبانی فرهنگی و ايدئولوژيکی آنان، چندان قدرتمند نبود که بتواند در برابر جهانی تاب آورد که علاوه بر داشتن تواناييهای نظامی به ارزشهای ديگری نيز مجهز بود. با اين وصف، فردای تسليم و شکست ويرانگر، شکست‌خورده‌هايی مانند ژاپن و آلمان به سرعت از خاکستر خود برخاستند و در نوسازی اقتصادی و اجتماعی خود به چنان درجه‌ای رسيدند که کشورهای فاتح جنگ حسرت آن را خوردند. بنابراين، می‌توان پرسيد راز صعود و سقوط ژاپن چه بود؟

فردای بعد از جنگ، «بربرها»ی ژاپنی، نه فقط به شهروندی بازارهای اروپايی و امريکايی درآمدند بلکه به شهروندی فرهنگی آن نيز پذيرفته شدند. ژاپنيهايی که در دوره‌ی جنگ با «کاميکازه»ها («خلبانان انتحاری») و «هاراگيری» («خودکشی با دشنه» برای رهايی از ننگ) و فنون رزمی (جودو) و جنايتهای وحشيانه‌شان در شرق آسيا شناخته می‌شدند، با کمک زبان جهانی سينما، توانستند نشان دهند که در پشت آن انضباط و اطاعت برده‌وار و آداب و رسوم غريب‌شان در تعظيم و تکريم مبالغه‌آميز و خوردن و پوشيدن و خوابيدن و کار و زندگی خصوصی و اجتماعی‌شان دارای چنان روح زيبايی هستند که هر شخص بافرهنگی را مجذوب خود می‌سازند. جشنواره‌های سينمايی اروپای بعد از جنگ کاشف و شاهد جهان غريبی بود که سينمای ژاپن آن را معرفی می‌کرد. برای اروپاييانی که به مارسل پروست و جيمز جويس مفتخر بودند، ديدن فيلمی همچون «راشومون» (۱۹۵۱)، بر اساس داستانی از آکوتاگاوا، و ساخته‌ی کوروساوا، بدان معنا بود که مفهومی فلسفی همچون «نسبی‌نگری» و شگردی ادبی همچون «چندصدايی» به بهترين نحو در داستانی و فيلمی به نمايش درآمده است. اما با از راه رسيدن ساموراييها در فيلمهای کوروساوا و ميزوگوشی و کوباياشی آنان با شخصيتی ديگر نيز آشنا شدند. فرهنگ اروپايی با قهرمانان هومر و سرداران و گلادياتورهای رومی و شهسواران قرون وسطی و راهزنان جوانمرد جنگلی و عاشقان و قماربازان اهل دوئل در قرنهای گذشته و با کابويها و هفت‌تيرکشهای غرب وحشی و گانگسترهای شهرهای بزرگ در دوره‌ی جديد آشنا بود اما «سامورايی» چيزی ديگر بود. ترکيب فضيلت با جنگاوری و پايبندی به آيين جوانمردی، و گره زدن آيين پهلوانی شرقی با مفاهيمی وجودی که برای انسان بعد از جنگ اروپا با آثار نويسندگان اگزيستانسياليست يا وجودی آشنا بود، ساحتهايی ديگر از زندگی قهرمانانه را بر پرده‌ی سينما افکند: سکوت و تنهايی. سکوت و تنهايی سخت در سينما به تصوير درنمی‌آيد، اما سخت پذيرفته می‌شود. کوروساوا همواره رد کرده است که فيلمهای او تجسم مفاهيم غربی از انسان است، مفاهيمی که به ويژه در دوره‌ی بعد از جنگ پرطرفدار بود، اما اين اتهام را نويسندگان غربی نبودند که به او می‌زدند، هموطنان خودش بودند که او را بدان متهم می‌کردند. مسلماً، سامورايی در صورت رسمی و سنتی خودش نمی‌تواند مبين فردگرايی وجودی باشد، سامورايی در نظامی سلسله‌مراتبی بار می‌آيد که در آن اطاعت از «سرور» و ولايت او همواره پذيرفته است، اما با شکست ژاپن و زايل شدن فرّه‌ی ايزدی امپراتور ژاپن، ديگر کسی نمی‌توانست بپذيرد که اطاعت و ولايت (authority) همواره مقبول است. سامورايی شورشی در اين ميدان است که پا به عرصه می‌گذارد و اکنون می‌توان از نمونه‌های تاريخی آن نيز سخن گفت. کوروساوا شايد آگاهانه از مفاهيم فلسفی غربی برای تجسم شخصيتهای فيلمهای خود سود نجسته باشد، و از اينکه او را غربيترين فيلمساز ژاپنی بنامند و تلويحاً بگويند که او فيلم صادراتی ساخته است تا در نزد غربيان محبوب باشد و بدين وسيله شهرت جهانی به دست آورد ناخشنود باشد، اما نمی‌توان منکر آن شد که فيلمهای او با مفاهيم غربی بهتر فهميده می‌شوند تا مفاهيم اصالتاً شرقی. از همين روست که از روی فيلمهای او خوب می‌توان در غرب بازسازی کرد و کرده‌اند. فردگرايی قهرمانان او بيش از آنکه شرقی باشد غربی است، گرچه همواره تفاوتهايی باريک نيز وجود دارد که کمتر مورد توجه قرار گرفته است. مثلاً، اينکه در فيلمهای او و در نزد قهرمانان او، يا به طور کلی ساموراييها، هيچ گاه زنی وجود ندارد که «ارزش» داشته باشد برای او جنگيد، چيزی که در داستانهای حماسی غربی و حتی خاورميانه به وفور به چشم می‌خورد. زندگی ساموراييها بسيار زاهدانه و مردانه است و در آن اصول اخلاقی و «خانواده» بيشتر نقش دارد تا «عشق» يا «رومانس» (ماجراجويی عشقی). شايد راز بزرگی کوروساوا در همين جا باشد که او به جای آنکه فلسفه خوانده باشد، بيشتر داستان و رمان و نمايشنامه خوانده است، و بيشتر با «روح زمانه» و بطن هستی در تماس بوده است. و از همين رو، مخاطبان وسيع او آثار او را بهتر از آثار فيلمسازان «روشنفکر» و فلسفه‌خوانده‌ای همچون ماساکی کوباياشی و ناگيسا اوشيما می‌فهمند.

فيلم آخرين سامورايی: بوشيدو (آيين عياری) (به کارگردانی ادوارد زوييک، ۲۰۰۳) فيلمی معمولی است در حماسه‌ی آخرين ساموراييهای قرن نوزدهم با تصويربرداری و صحنه‌پردازی نسبتاً خوب و بازيهای متوسط و فيلمنامه‌ای گيج و سردرگم که نمی‌داند چگونه برای حماسه‌ی مقاومت در برابر نوسازی و اصلاح قشون امپراتوری توجيهی معقول بيابد، و پايان خونبار آن فقط می‌تواند برای سنت‌پرستان و بنيادگرايانی جذاب باشد که در گوشه‌ای از اين جهان هنوز بر اين گمان‌اند که خون می‌تواند «حجت» باشد. عنوان اصلی فيلم حاکی از آن است که اين فيلم می‌خواهد گزارشی باشد از آخرين ساموراييهايی که در قرن نوزدهم هنوز در برابر دگرگونی سنتها مقاومت می‌کردند، اما علاوه بر آن گزارشی نيز از تربيت و پرورش سامورايی نوآموز بر اساس آيين عياری («بوشيدو») باشد. از همين رو عنوان اصلی فيلم عنوان فرعی «بوشيدو» را در توضيح خود برمی‌گزيند. عنوان «بوشيدو» ما را بی‌درنگ به ياد فيلم سامورايی، ساخته‌ی ژان پی‌ير ملويل، می‌اندازد که در آغاز دهه‌ی ۶۰ در آغاز «فيلم نوار» خود از کتاب «بوشيدو» جمله‌ای را برمی‌گزيند («هيچ کس تنهاتر از سامورايی نيست، مگر ببر جنگل») تا حالات وجودی قهرمان مدرن خود در «جنگل آسفالت» را بيان کند. چهره‌ی بی‌روح و سرد و تنهايی تحمل‌ناپذيری که آلن دلون در اين فيلم تجسم می‌بخشد تنها وجه نامگذاری برای اين فيلم گانگستری فرانسوی با قهرمانی اگزيستانسياليستی است. اما زوييک در فيلم خود به جای بيان اين جمله از تصوير استعاری آن (تصوير جنگل و ببری که در فضای مه‌آلود ظاهر می‌شود) در لابلای صحنه‌هايی در آغاز و در ميانه‌ی فيلم خود سود می‌جويد تا وحشت مرموز و ناشناخته‌ی جنگل را در پشت بيشه‌ها بيان کند و حضور ساموراييهای به کمين نشسته را القا کند.

داستان فيلم از اين قرار است: سروان ناتان آلگرن (تام کروز)، از سپاهيان کاستر، فاتح غرب و جلاد سرخپوستان، که اکنون در سانفرانسيسکوی ۱۸۷۶، به میخواره‌ای افسرده‌ تبديل شده و به عنوان تيراندازی ماهر برای صاحبان کارخانه‌ی «وينچستر» (تفنگ معروفی که فتح غرب را پيش انداخت و سرخپوستان وحشی را سرکوب کرد) به نمايش و تبليغ کالای آنان در بازارهای مکاره مشغول است، مورد توجه نمايندگان امپراتور ژاپن قرار می‌گيرد و از او دعوت می‌شود که در ازای ۵۰۰ دلار حقوق ماهانه به ژاپن برود و در آنجا به آموزش سپاه جديد ژاپن بپردازد. اين پيشنهاد در حالی که با توجه به ۲۵ دلاری که در سرزمين خودش دريافت می‌کند برای او پرجاذبه است، روح جنگجويانه او را راضی نمی‌کند و او که هنوز از کشتارهای سرخپوستان وجدانی معذب دارد به کنايه و با تلخی می‌گويد که «ترجيح می‌دهد مفت آدم بکشد تا ۵۰۰ دلار برای آدمکشی بگيرد». مسلماً، مفت کشتن احساسی قهرمانی و والاتر است تا آدمکشی برای پول. اما بالاخره، او سر از يوکوهاما درمی‌آورد و به تعليم نظاميان ژاپنی می‌پردازد. ساموراييها به امپراتور و اصلاحات او معترض‌اند و نمی‌توانند شاهد رفت و آمد بيگانگان اروپايی و امريکايی در کشور و زوال رسوم سنتی باشند. آنان سر به شورش برداشته‌اند و رهبر آنان کاتساموتو (کن واتانابه) نام دارد. سروان امريکايی در نخستين مأموريت خود برای سرکوب شورشيان در جنگلی گرفتار آنان می‌شود و به چشم خود می‌بيند که شاگردان او نمی‌توانند در مقابل ساموراييها کاری از پيش ببرند، هيبت آنان چنان رعب‌‌انگيز است که يونيفورم‌پوشان نظامی ژاپنی تا تفنگهايشان را پر کنند سر از تن‌شان جدا شده است. اکثر سربازان يا کشته می‌شوند و يا فرار می‌کنند، اما سروان آلگرن که در ميان ساموراييها گرفتار شده در به کار گرفتن شمشير از خود مهارت نشان می‌دهد و حتی موفق می‌شود يکی از سرکردگان آنان را که شوهر خواهر کاتساموتوست با حيله‌گری از پا در آورد. پس از اين کار او با هجوم جمعی ديگر از ساموراييها مواجه می‌شود، اما کاتساموتو که از جنگجويی او خوشش آمده است مانع از کشته شدن او می‌شود و او را به اسارت می‌گيرد. از اين پس «آيين عياری» فيلم آغاز می‌شود. در خانه‌ی رهبر شورشيان، از آلگرن اسير همچون مهمانی پذيرايی می‌شود و او رفته رفته با فرهنگ و آداب و رسوم واقعی ژاپنی آشنا می‌شود و علاقه‌مند می‌شود مهارتهای ساموراييها را بياموزد. او اين راه دشوار را طی می‌کند و پس از موفقيت به او شمشيری می‌دهند که نشانه‌ی مبارزی است که جامع «قديم و جديد» است. در اين اثنا ميان آلگرن و خواهر کاتساموتو، همسر همان مردی که به دست آلگرن کشته شد، نيز کششی به وجود می‌آيد و او با پوشيدن زره مقتول رفته رفته جای خالی آن مرد را نيز در قلب آن زن پر می‌کند، بی‌آنکه هيچ تماس غيرمتعارفی ميان آنان باشد. سرانجام، پس از اسارت خدعه‌آميز کاتساموتو و بازگشت آلگرن به کار سابق خود، باز شورشيان موفق می‌شوند به کمک آلگرن رهبر خود را آزاد کنند و خود را برای آخرين جنگ‌شان آماده کنند. آلگرن به آنان کمک می‌کند با تاکتيک جنگی جديدی به سپاه مدرن امپراتور حمله برند، اما اين کار گرچه ابتدا کمی موفقيت آميز می‌نمايد، اما به کارگيری توپ عليه سوارگان سامورايی جای کمترين اميدی برای آنان باقی نمی‌گذارد. سرانجام، ساموراييها تصميم می‌گيرند که آخرين حمله خود را برای با افتخار مردن انجام دهند. حمله صورت می‌گيرد و همه کشته می‌شوند بجز آلگرن که پايش زخمی می‌شود و جان به سلامت در می‌برد. پس از اين واقعه، آلگرن به حضور امپراتور می‌رسد و شمشيری را که ساموراييها به خودش هديه کرده بودند به امپراتور می‌دهد. اين شمشير حامل پيام کاتساموتوست: آميختن «قديم و جديد». آلگرن سپس از نظاميگری دست می‌کشد و به همان کوهستانهايی می‌رود که خواهر کاتساموتو منتظر اوست.

داستان و فيلمنامه‌ی جان لوگن از عناصر کليشه‌ای سرشار است. (۱) سرباز شکست‌خورده و مفلوک در وطن که بخت خود را در سرزمينی ديگر با فرهنگی ديگر جست و جو می‌کند؛ (۲) شورشيان اخلاقگرای عصر قديم و نظاميان «مزدور» عصر جديد؛ (۳) زندگی سالم در دل طبيعت و زندگی فاسد در شهرها؛ (۴) «امپراتور» جوان و خوش قلب و علاقه‌مند به پيشرفت و درباريان «مزور» و حيله‌گر و منفعت‌پرست؛ (۵) مرگ باافتخار برای شرف و مرگ بی‌‌افتخار برای پول؛ (۶) آشتی قديم و جديد، پس از جنگی خونين و بی‌نتيجه؛ (۷) رفتن به سراغ زندگی شخصی پس از هر آرمانخواهی بيهوده، جستن آغوشی زنانه.

می‌توان توقع داشت که در چنين فيلمنامه‌ای کارگردان بيشتر به دنبال ساختن فيلمی پرتحرک باشد تا فلسفه‌پردازی‌های پيش پا افتاده درباره‌ی تقابل قديم و جديد. اما هرچند هم که کسی نخواهد به چنين نظرورزيی دست يازد باز جای پرسش هست. جهان مدرن نخست با چه چيزی بر جهان قديم سيطره يافت؟ سلاح. غرش توپها و شليک گلوله‌ها بود که زنگ جهان مدرن را برای خواب‌زدگان جهان کهن به صدا درآورد. کشورهايی که دير از خواب برخاستند سرزمين خود را در اشغال اروپاييان استعمارگر ديدند و آنان که کمی هوشيار بودند به جای آنکه کشورشان را اشغال کنند از مستشاران همان کشورها خواستند تا کشور آنان را نو کنند. در زمانی که داستان اين فيلم می‌گذرد (۱۸۷۶)، ما در سال ۱۲۹۳ هجری قمری هستيم. در اين سال سيد جمال‌الدين اسدآبادی در مصر به سر می‌برد. عباس ميرزا از حدود ۱۲۱۹/ ۱۸۰۴ اصلاح قشون ايران را بر اساس اصول اروپايی آغاز کرده بود و از اين حيث ايران هفتادسال جلوتر از ژاپنيها بود. اما چه شد که ژاپنيها حتی به قيمتی چنين گزاف راه پيشرفت را در پيش گرفتند؟ اميرکبير (۱۸۵۱–۱۸۴۸) نتوانست اصلاحات سياسی و آموزشی و نظامی را به پيش ببرد، اما نتوانسته بود، چون شاه نمی‌خواست. اما ژاپنيها توانستند چون شاه می‌خواست. با اين وصف، نمی‌توان گفت که ژاپنيها موفق بودند، آنان با جنگ جهانی دوم غرامتی سنگين برای اين پيشرفت خود پرداختند، چراکه بنای اين پيشرفت‌خواهی خود بر تصوری نادرست از زندگی بود و در اين ميان روشنفکران ژاپنی بيش از همه مسئول بودند. ادوارد سعيد اين نکته را چنين شرح می‌دهد:

 در هيچ کشوری بيش از ژاپن مدرن ارتباط و اثر متقابل ميان مقتضيات همگانی و صف‌بندی روشنفکری به صورتی تراژيک مشکل‌ساز و آزاردهنده نبوده است. به دنبال استقرار مجدد می‌جی در ۱۸۶۸، که امپراتور را بازگرداند، فئوداليزم الغا شده [کذا] و دوره‌ی سازندگی آگاهانه‌ی يک ايدئولوژی مرکب آغاز شد. اين خود به صورت مصيبت‌باری به بسط و گسترش نظامی فاشيست و تباهی‌ای ملی منجر شد که در اوج خود به شکست امپراتوری ژاپن در ۱۹۴۵ انجاميد. همان طور که کارول گلوگِ تاريخ‌نگار معتقد است، ايدئولوژی امپراتوری مخلوق روشنفکران دوره‌ی می‌جی بود؛ و از آنجا که منبع اصلی آن از جانب يک احساس تدافعی ملی، آن هم در سطحی مادون، تغذيه شده بود، در ۱۹۱۵ به ملی‌گرايی تمام‌عياری تبديل شد که در عين حال می‌توانست به نظامی‌گری افراطی، تقديس امپراتور، و گونه‌ای بوم‌پرستی تبديل شود که فرد را مطيع حکومت کند. اين ايدئولوژی همچنين باعث بدنامی ساير نژادها تا حدی شد که، مثلاً، در دهه‌ی ۱۹۳۰ برايشان اين امکان را آفريد که تحت نام برتری نژاد ژاپونی تعمداً دست به کشتار فجيع چينی‌ها بزنند.

همان‌طور که جان دورر تشريح‌کرده، يکی از شرم‌آورترين حوادث در تاريخ مدرن روشنفکری زمانی رخ داد که روشنفکران ژاپنی و آمريکايی، در بدنام کردن و در نهايت پست و خوار شمردن يکديگر شرکت کردند. به گفته‌ی ماسائو ميوشی، بيشتر روشنفکران ژاپنی بعد از جنگ متقاعد شده بودند که ماهيت مأموريت جديد آنها نه خلع سلاح ايدئولوژی حقوقی و يکسان بلکه ساختن ذهنيت فردگرای ليبرالی بود که بتواند با غرب رقابت کند. اما افسوس که سرنوشت اين فرد را به مصرف‌کننده‌ای تهی تبديل کرد؛ مصرف‌کننده‌ای که تنها عمل خريدن فرديت او را تأييد و بيمه می‌کند. به هر حال، ميوشی خاطرنشان می‌کند که توجهی را که روشنفکر بعد از جنگ به فرديت کرده، شامل پژواکی در مورد مسائل مسئوليت برای جنگ نيز می‌شود. همان ‌طور که ماروياما ماسائو در نوشته‌های خود به صورتی شيوا صحبت از «اجتماع روشنفکر پشيمان» می‌کند (ادوارد سعيد، نقش روشنفکر، ترجمه‌ی حميد عضدانلو، ص ۷۷–۷۶).

فيلم «آخرين سامورايی» در مرثيه‌سرايی خود برای جهان سپری‌شده‌ی سامورايی‌ها نمی‌تواند نشان دهد که چگونه قديم و جديد بدون خشونت با يکديگر جمع می‌شوند، همان طور که مرثيه‌سرايی برای سرخپوستان نيز نمی‌تواند آنان را باز به زندگی بازآورد. اما اين قدر هست که شايد اين مرثيه‌سرايی‌ها و حماسه‌سازی‌ها در بيرون از شهرهای بزرگ اروپايی و امريکايی باز بهانه‌ای باشد برای ريختن خونهای تازه برای مقاومت در برابر جهانی که نمی‌خواهد بدون مرگ حقی برای سنتها قائل باشد. | link |

êêê 

bullet

 برنامه‌ی درسی اين نيمسال

 تدريس من منحصر به دانشگاه خودمان است و معمولاً در جايی ديگر تدريس نمی‌کنم. در طی اين سيزده سال فقط يک نيمسال در سال ۷۲ در دانشگاه آزاد، واحد دربند، تدريس کرده‌ام (يک درس: فلسفه‌ی هنر) و در اين نيمسال هم پذيرفتم در دوره‌ی کارشناسی ارشد فلسفه، دانشگاه مفيد قم، يک درس تدريس کنم. محل تدريس برای دانشجويان دانشگاه مفيد ابتدا تهران بود، و يکی دو جلسه‌ای هم در تهران تشکيل شد، اما بعد به علت اينکه دانشجويان فقط برای همين درس مجبور به آمدن به تهران بودند، من ناگزير شدم به قم بروم. به هر حال برنامه‌ی کاری اين نيمسال من چنين است:

يکشنبه: تاريخ فلسفه‌ از آغاز تا افلاطون (۱۰–۸)، اتاق ۲۱۱، دانشکده‌ی ادبيات، دانشگاه شهيدبهشتی؛ متون فلسفی به زبانهای اروپايی ۱ (۱۲–۱۰)، اتاق ۲۱۳؛ زبان پايه ۱ (۱۵–۱۳)، اتاق ۲۱۲.

چهارشنبه: تاريخ فلسفه از آغاز تا افلاطون (۱۰–۸)، اتاق ۲۱۱؛ ديدار با دانشجويان (۱۲–۱۰)، اتاق ۲۰۶ الف، دفترم؛ متون فلسفی به زبانهای اروپايی ۱ (۱۴:۳۰–۱۳)، اتاق ۲۱۳؛ فلسفه‌ی اگزيستانس (۲۰:۱۵–۱۶:۴۵)، دانشگاه مفيد قم، دوره‌ی کارشناسی ارشد، هر دوهفته يک بار. | link |

bullet

 يکشنبه، ۱۹ مهر ۱۳۸۳

bullet

 —— ، ۱۰ اکتبر ۲۰۰۴

Homo sum: humani nihil a me alienum puto.

انسانم و با هيچ چيز انسانی بيگانه نيستم.

ترنس (پوبليوس ترنتيوس آفر، کمدی‌نويس رومی، حدود ۱۹۰ تا ۱۵۹ ق م) 

bullet

 وبلاگ: افسون زدايی از نويسنده

 هرکسی که واسطه‌ای برای بيان انديشه‌ها و احساسهای خود برمی‌گزيند، اگر هنرمند يا متفکر باشد، معمولاً بيان اين انديشه‌ها و احساسها را به گونه‌ای انجام می‌دهد که به دشواری می‌توان ميان انديشه‌ها و احساسهای واقعی خود او، يا خود واقعی او، و آنچه در پوشش داستانی يا شعری، نقشی يا پيکره‌ای يا عمارتی، تصنيفی موسيقايی يا نمايشنامه‌ای يا فيلمی، گفته آمده به‌طور مستقيم ارتباطی برقرار کرد. از همين رو، ناقدان و مورخان و مفسران و تأويلگران هنر و انديشه همواره برای به دست آوردن انديشه‌های واقعی هنرمند و متفکر و مرد سياست ناگزير بوده‌اند که علاوه بر آنچه او در آثار هنری يا کردارهای خود بيان کرده و تجسم بخشيده به چيزهايی رجوع کنند که او کمتر به‌طور انديشيده و مستقيم در بيان درونيات خود بر آنها تسلط داشته است. دست يافتن و استناد به نامه‌های خصوصی و نقد حالها و روزنامه‌ها يا يادداشتهای خصوصی روزانه و شهادت شاهدان نزديک زندگی اين گونه افراد، از قرن نوزدهم به بعد، ابزارهايی مفيد را در اختيار ناقدان و مورخان انديشه و هنر قرار داد. گمان بر اين بود که فرد در جايی که خصوصيترين حالت را دارد راحت‌تر به بيان درونيات خود می‌پردازد و از اين طريق راحت‌تر و مطمئنتر می‌توان به درون او راه يافت. کاوشهای مورخان و ناقدان از اين پس درهای تازه‌ای را به روی تفسير و تأويل آثار هنری گشود، اما باز اين شيوه از کشف «حقيقت» هم مسائل خود را داشت. پس از به قاعده در آمدن اين شيوه، ديگر نمی‌شد به يادداشتهای روزانه‌ی سياستمداران يا هنرمندانی که به ترميم چهره خود بعد از مرگ نيز می‌انديشيدند اعتماد کرد، نويسندگان و هنرمندان و سياستمداران ديگر نامه‌ها و يادداشتهای خود را با اين اميد و توقع می‌نوشتند که بعد از مرگ منتشر شوند و اينها ديگر فقط آثاری شمرده می‌شدند که انتشارشان به زمانی ديرتر موکول شده بود. مورخان و ناقدان و فيلسوفان روشهای تازه انديشيدند و فنون تازه‌ی «تأويل» به آنان کمک کرد که از خود آثار هنری به درونيات و مقاصد ناگفته‌ی نويسنده و هنرمند و مرد سياست نقب بزنند. مکاتب مختلفی از روانکاوی تا پديدارشناسی هرمنوتيکی و واسازی باز کردن گره‌ها و قفلهای متن را به عهده گرفتند. امروز هر نويسنده‌ای می‌داند که همه می‌خواهند او را بفهمند، اما آيا هر نويسنده‌ای مايل هست که اجازه دهد او را بفهمند؟

وبلاگ را از جهتی می‌توان به دفتر يادداشت روزانه يا دفتر خاطرات و انديشه‌ها و نامه‌های خصوصی شبيه دانست، با اين تفاوت که کمتر کسی حاضر است به راحتی اجازه دهد که کسی دفتر خاطرات يا نامه‌های خصوصی او را بخواند. چه بسا افراد در لحظه‌هايی تصميم بگيرند که دفترهای خاطرات روزانه‌ی خود را از ميان ببرند، معمولاً در هنگام بيماری يا انتظار مرگی پيش‌بينی‌شده، يا در هنگام گرفتار شدن در چنگال نيروهای امنيتی. پس آيا کسی حاضر است در وبلاگ خود همان چيزهايی را بنويسد که کسی در دفتر خاطرات يا روزنامه‌های خود می‌نويسد؟ حتی کسانی که با نامهای مستعار می‌نويسند نيز هرگز نمی‌توانند تمامی آن واقعيتهايی را آشکار کنند که در طول روز بر آنان گذاشته است. با اين وصف، انسان هرچقدر هم که مايل به پنهان شدن باشد باز خود را افشا خواهد کرد. آثار هنری، مکالمات روزانه، يادداشتهای خلوت همه می‌توانند افشاگر باشند، اما البته نه به يک اندازه. برای کسی که چشم عقاب دارد هيچ راز پنهانی وجود ندارد، اما کجاست چشمهای عقاب؟

ميل به بيان از ذاتيات انسان است. انسان خود را ابراز می‌کند. انسان موجودی است که خود را افشا می‌کند و وجود او چيزی جز همين «ابراز وجود» نيست. وبلاگ اکنون نمی‌تواند واسطه‌ای همچون «نقد حال» يا «روزنامه» به معنای سنتی آن باشد، و البته گونه‌ای از گونه‌های رسمی ادبيات نيز نيست، داستان کوتاه، يا مقاله، يا جُستار، يا سخنان نغز، با اين وصف می‌تواند ترکيبی از همه‌ی اينها باشد، به شکلی خامدستانه يا حرفه‌ای، برای گفتن آنچه نويسنده نه به منزله‌ی اثری هنری بلکه به‌منزله‌ی دردی مشترک خواهان فرياد آن است. اگر انسانی در قديم سر در چاه فرو می‌برد و با چاه غم دل می‌گفت، اگر انسانی سنگ صبوری برای خود می‌جست و درد دل با وی ساز می‌کرد، اگر نديمی داشت و اسرار خود با وی می‌گفت، و اگر کتابچه‌ای داشت و در آن از روزی که بر او می‌گذشت می‌نوشت، امروز همه‌ی اين کارها را می‌تواند در وبلاگ انجام دهد، چه به‌طور واقعی و چه به‌طور خيالی: می‌تواند وانمود کند دردمند است و می‌تواند واقعاً دردی داشته باشد. هميشه جايی برای فريب هست. اما چيزی که هيچ از آن گريزی نيست اين است: من انسانم و با هيچ چيز انسانی بيگانه نيستم. | link |         

 êêê

bullet

 دکتر پورجوادی و پديدارشناسی هرمنوتيکی شعر عرفانی فارسی

 در بعد از ظهر يکشنبه ۲۸ شهريور مجلس بزرگداشتی برای تقدير از خدمات بيست و پنج ساله‌ی فرهنگی دکتر نصرالله پورجوادی در انجمن حفظ آثار و مفاخر فرهنگی برگزار شد. در اين مجلس من هم به واسطه‌ی نسبت شاگردی با استاد يکی از سخنرانان بودم، تقريباً آخرين سخنران قبل از خود دکتر پورجوادی و پايان مراسم. برای اين مراسم نوشته‌ی کوتاهی فراهم کردم که در روزنامه‌ی شرق هم به چاپ رسيد. در هفته‌ی بعد از آن هم، در روز دوشنبه ۶ مهر، خانم ماهمنير رحيمی مصاحبه‌ای با من در خصوص مرکز نشر دانشگاهی و برکناری خدعه‌آميز دکتر پورجوادی از آنجا کرد که خبر آن در سايت «راديو فردا» به صورت متن و صدا گذاشته شد، البته بنا به ضرورتهای رسانه‌ای نه به‌طور کامل. يکی از دوستان که متن سخنرانی مرا در انجمن مفاخر فرهنگی نديده بود از من درخواست کرد که اين متن را در اينجا قرار دهم و من هم اطاعت امر او را به جا می‌آورم.

پورجوادی و پديدارشناسی هرمنوتيکی شعر عرفانی فارسی

به همه‌ی خانمها و آقايان، سروران خودم، استادان و دانشوران بزرگوار حاضر در اين مجلس، سلام عرض می‌کنم و از اينکه اين فرصت به من داده شده است که در اين جمع نسبت به استاد بزرگوار و دانشورم جناب آقای دکتر نصرالله پورجوادی ادای احترام کنم از استاد فاضل و ارجمند جناب آقای دکتر مهدی محقق نيز سپاسگزارم. تعيين عنوانی معمول که بتواند گويای کاری باشد که آقای دکتر پورجوادی در اين دوره‌ی تقريباً سی ساله‌ی فعاليت خود انجام داده‌اند بسيار دشوار است. استاد فلسفه‌ی غرب در دانشگاه، محقق در تصحيح متون کهن فارسی، مترجم و ويراستار آثار فلسفی، مدير سازمانی انتشاراتی، مشاوری فرهنگی در هيئت دولت، از اعضای هيئت امنا و مدير عامل دانشنامه‌ی جهان اسلام، نويسنده‌ی مقالات تحقيقی در تصوف و ادب پارسی، و سردبير مجله‌ای ادبی. به نظر من هيچ يک از عنوانهايی که ما به‌طور معمول می‌شناسيم، استاد، نويسنده، دانشور، متفکر، مترجم، دولتمرد، محقق، اديب و ...، نمی‌تواند جامع همه‌ی صفاتی باشد که شخصی را با همه‌ی اين فعاليتها وصف کند. برای کسی که دارای چنين جامعيتی در کار و علاقه باشد نامی جامع همه‌ی اين صفات بايد به کار برد. اگر از تاريخ بهره بگيريم، شايد بتوانيم چنين عنوانی را بيابيم.

در دوره‌‌هايی از تاريخ جهان شاهد ظهور اشخاصی هستيم که «جامعيت» را در خود می‌پرورند، چون نياز زمانه‌ و خواست اوست که بر روح آنان فرمان می‌راند. يکی از اين دوره‌ها را در تاريخ غرب «رنسانس» می‌گويند و به کسانی که به اين دوره واقعيت ‌بخشيدند و فرهنگ آن را ساختند «اومانيست» گفتند. «اومانيست» را اگر بخواهيم به معنای نخستين آن که در خصوص پيشاهنگان دوره‌ای از تاريخ غرب به کار می‌رود ترجمه کنيم آن را بايد به «اديب» ترجمه کنيم، اما بايد توجه داشته باشيم که در اينجا «اومانيست» بسيار بيشتر از «اديب» معادل “literator” و آنچه ما به طور معمول از اين کلمه می‌فهميم معنا دارد. «اديب» در بادی امر علاقه‌مند به هر آن چيزی است که انسان برای ساختن و فهميدن و شناختن خودش به وجود آورده است و البته آثاری که انسان با قلم نوشته است، يا با گفتار به وجود آورده است، برای او بيش از هر چيز ديگر گويای فهم و شناخت انسان از خودش است. از همين جاست که «اومانيست»ها در واقع زباندان و زبان‌شناس (اهل لغت يا فيلولوگ)، علاقه‌مند به آثار قدما، دست در کار ترجمه و شرح و تفسير و سپس مبتکر در روشهای فهم متون و هموار‌کننده‌ی راه برای متفکران بزرگ‌اند. آقای دکتر پورجوادی با علاقه‌ای که از همان ابتدای کار خودشان به تصحيح و يافتن نسخه‌های خطی نشان می‌دهند و اين کار را در طی اين سی سال با جديت نيز دنبال می‌کنند، و يافته‌های ارزشمندی را نيز به محققان و علاقه‌مندان به آثار قدما و حافظان آثار ملی تقديم می‌کنند، نشان می‌دهند که تا چه اندازه به بازيابی متون اصلی فرهنگ سرزمين خود علاقه‌مند هستند، اما مسأله اين است که پس از يافتن متون اصلی «فهم تاريخی» آنها را چگونه بايد انجام داد. در همين جاست که کار بی‌همتای آقای دکتر پورجوادی آغاز می‌شود.

بسياری شايد با نگاه به کارنامه‌ی آقای دکتر پورجوادی و تحصيلات ايشان از خود بپرسند که چه ارتباطی وجود دارد ميان آنچه ايشان رسماً آموخته‌اند و آنچه عملاً انجام داده‌اند؟ چه چيزی اين صلاحيت را به دانش‌آموخته‌ی فلسفه‌ی غرب می‌دهد که به تحقيق در تصوف و ادب کهن پارسی، به بازيابی و تصحيح نسخه‌های خطی فارسی و عربی، و مهمتر از همه به «فهم تاريخی» مفاهيمی خاص در تصوف يا شعر کهن فارسی بپردازد. مسلماً آقای دکتر پورجوادی، چنانکه از کارنامه‌ی فکری ايشان برمی‌آيد، هرگز به آموزشهای متداول در دانشگاه بسنده نکرده و خودآموزی ايشان بيش از آن چيزی بوده است که به‌طور رسمی در نظامهای آموزشی تدريس می‌کنند. اما باز همچنان جای اين پرسش باقی است که «فلسفه» چه کمکی در «فهم تاريخی» تصوف و شعر عرفانی فارسی به ايشان کرده است؟ اگر کار ايشان را با استادان معمول ادبيات فارسی، که بيشتر شعر حفظ می‌کنند، يا برخی ناقدان و نويسندگان غيردانشگاهی که مفاهيمی از فلسفه‌ی غربی را مانند برچسب به روی همه چيز می‌چسبانند و به اصطلاح به کار خود جنبه‌ی «روشنفکرانه» می‌دهند و به «نوفروشی» تظاهر می‌کنند، بپردازيم سنگينی و عمق و در عين حال نوبودگی کار ايشان به وضوح معلوم می‌شود.

آشنايی و تسلط آقای دکتر پورجوادی بر زبان انگليسی هم در ترجمه‌ی انگليسی به فارسی و هم در ترجمه‌ی فارسی به انگليسی بر همگان معلوم است و نقدهايی که ايشان بر ترجمه‌های آثار ادبی و عرفانی کهن فارسی به زبان انگليسی نوشته‌اند مشهورتر از آن که نيازی به گفتن داشته باشد. اين تسلط و مطالعه‌ی مستمر، که دامنه‌ی آن گاهی حيرت‌انگيز است، دسترسی ايشان به دانشهای روز را ممکن ساخته است و به ايشان اين امکان را بخشيده است که شيوه‌های نوين تحقيق و پژوهش و چگونگی اطلاق روشها و مفاهيم و بعد نحوه‌ی نگارش خود را به گونه‌ای متناسب با موضوع تنظيم کنند. مبنای روش جديد تحقيق ابتدا بر بازيابی متون اصلی و بعد اطلاق روشهای تاريخی برای فهم متون است و اين کاری است که آقای دکتر پورجوادی در هردوجنبه از آن سربلند بيرون آمده بودند. اما قبل از آنکه از روش پژوهش ايشان ياد کنم اجازه دهيد به «صورت»ی بپردازم که ايشان برای ارائه‌ی کار نوشتاری خود برگزيده‌اند: مقاله.

مقاله‌نويسی هنری کوچک نيست. در کشور ما نوشتن کتابهای پرحجم مرسوم است و معمول علما و متفکران ما هم از قديم اين بوده است. اما در جهان جديد مقاله‌نويسی چيز ديگری است. آقای دکتر پورجوادی تا جايی که می‌دانم در قبل از انقلاب دو کتاب نوشته‌اند: «سلطان طريقت» و «درآمدی به فلسفه‌ی افلوطين». اما بعد از انقلاب هرچه نوشته‌اند مقالاتی بوده است که پس از انتشار در مجلاتی مانند «نشر دانش» يا «معارف» يا قرائت در سمينارهای بين‌المللی گردآوری‌شده و به صورت کتاب به چاپ رسيده است. شايد کسی دليل اين امر را اين بداند که ايشان با توجه به مشغله‌ی کاری خود نمی‌توانسته‌اند وقت زيادی را صرف نوشتن کتاب کنند و جمع کردن سر و ته مقاله به مراتب آسانتر است. اين استدلال شايد موجه باشد، اما اگر به کار ايشان و کار بسياری از نويسندگان معاصر در غرب نيز نظری بيفکنيم می‌بينيم که کار دقيق و نوآورانه و علمی امروز به‌ندرت اجازه‌ی نوشتن کتاب را می‌دهد. از همين روست که کثيری از توليدات نويسندگان و محققان برجسته‌ی امروز را مقاله تشکيل می‌دهد. مثلاً، کارهای محقق و هنر‌شناس توانايی مانند ريچارد اتينگهاوزن و ... (اگر از فيلسوفان غربی بخواهيم ياد کنيم کواين و هايدگر در دوره‌ی دوم) آقای دکتر پورجوادی در مقالات خود به مباحث بديعی توجه می‌کنند که همواره از چشم محققان ديگر دور مانده است و سپس با روش پديدارشناسی هرمنوتيکی سعی در يافتن افقی می‌کنند که اين مفهوم يا کلمه در آن افق معنادار است. آقای دکتر پورجوادی از زبدگان کاربرد روش پديدارشناسی هرمنوتيکی در مطالعه‌ی شعر عرفانی فارسی هستند و کسی در اين کار بر ايشان سبقت ندارد. مقالاتی مانند «بوی جان»، يا ديگر مقالاتی که در  مجموعه‌ای با همين عنوان آمده است، يا مقالات مربوط به ديدار خداوند در کتابی که با عنوان «رؤيت ماه در آسمان» منتشر شده است يا مقالات کتاب «اشراق و عرفان»، نه در قبل از نگارش خود و نه تا اين زمان همتايی در زبان فارسی نداشته‌اند. از همين روست که آقای دکتر پورجوادی از آن دسته‌ی انگشت‌شمار محققان و دانشوران ايرانی هستند که آثارشان با آثار دانشوران طراز اول بين‌المللی هماوردی می‌کند و مورد استناد نيز واقع می‌شود. آقای دکتر پورجوادی در نزد خاورشناسان و ايران‌شناسان اروپايی و امريکايی شخصيتی شناخته شده‌اند.            

آنچه من در اينجا گفتم بر اهل نظر اين مجلس پوشيده نيست، و البته کافی و وافی نيز نيست. از خداوند آرزوی سلامتی و طول عمر استاد بزرگوار جناب آقای دکتر پورجوادی را دارم و بادا که بهره‌ی جامعه‌ی علمی و فرهنگی کشور از افادات ايشان فزون باد. سپاسگزارم. | link |

bullet

 جمعه، ۱۷ مهر ۱۳۸۳

bullet

 —— ، ۸ اکتبر ۲۰۰۴

bullet

 آرش نراقی

چندروز پيش يکی از همکارانی که در سال ۷۸ در دفتر مجله‌ی کيان ديده بودمش زنگ زد تا سفارش نوشتن مقاله‌ای را به يک مناسبتی به من بدهد. دورادور می‌دانستم که چندسالی است که در جای ديگری به کار مشغول است، اما مستقيماً هيچ خبری از او نداشتم. از دوستانی که در کيان بودند و من بيشتر با آنان سر و کار داشتم احوالی پرسيدم — از پناهنده و دکتر سلطانی. گفت، پناهنده اکنون رئيس «مؤسسه‌ی معرفت و پژوهش» است و کلاسهای آنجا را اداره می‌کند و دکتر سلطانی نيز يکسالی است که رخت به امريکا انداخته است و در حال گذراندن دوره‌ی دکترای انديشه‌ی سياسی است. از اين خبر گرچه بی‌اطلاع بودم، اما برايم عجيب نبود، چون از همان سال ۷۶ که با دکتر سلطانی و دکتر نراقی آشنا شدم می‌دانستم که هردو آنان سودای تحصيل در رشته‌ی «فلسفه‌ی دين» در امريکا را در سر دارند و به تهيه‌ی مقدمات مشغول‌اند. دکتر نراقی را در همان روزهايی که عازم امريکا بود، در تابستان ۷۸، ديده بودم و می‌دانستم که اکنون در آنجا مشغول به تحصيل است، اما از اواخر سال ۷۸ ديگر رفت و آمدی در مجله‌ی کيان نداشتم و از ديگر دوستان بی‌خبر بودم. هنگامی که از آن دوست درباره‌ی دکتر نراقی احوالی پرسيدم، گفت که در حال گذراندن پايان‌نامه است و «وب‌سايتی» هم دارد که مقالات و سخنرانيهايش را در آنجا گذاشته است. نشانی او را گرفتم و چندساعتی بعد که به اينترنت وصل شدم، نشانی مورد نظر را مقصد قرار دادم، اما صفحه‌ای باز نشد. از آنجا که «وب‌سايت» او به نام خودش بود، «گوگل» را احضار کردم و نامش را دادم و به جستجو پرداختم، اما نشانی از «وب‌سايت» او نبود، در يافته‌های گوگل روی همان مورد اول کليک کردم و صفحه‌ای باز شد که نام فارغ‌التحصيلان پاييز ۲۰۰۴ دانشگاه کاليفرنيا در سانتاباربارا در آن درج بود، نام و نشانی پستی و رشته‌ی تحصيلی او نيز در آن مشخص بود. نامه‌ای مختصر برايش نوشتم و از او خواستم که خودش نشانی «وب‌سايت»اش را به من بدهد. نامه‌ی مهرآميز او را که صبح ديروز رسيده بود، ديشب باز کردم. آن دوستی که نشانی او را داده بود، پسوند نشانی او را که org بود به اشتباه com گفته بود. در دم به «وب‌سايت» او رفتم: آرش نراقی. سايت پرباری بود، کمی گشت زدم و آمدم بيرون تا سر فرصت بروم و از دانش دوست فاضلم استفاده کنم.

دکتر نراقی در نامه‌ی پرمهرش به يادآوری چگونگی آشنايی‌مان پرداخته بود: سال ۷۶، يکی دو جلسه‌ای در دفتر انتشارات طرح نو به همراه تعدادی از دوستان ديگر به خواندن مشترک «پديدارشناسی روح» هگل و بحث از آن مشغول بوديم. سخنران اصلی مراد فرهادپور بود. اين بحث از يکی دو جلسه تجاوز نکرد و در نيمه راه متوقف ماند. اما دوستی ما پايدار ماند و بعد از آن بود که من يکی دو مقاله هم به کيان دادم و دوستانی خوب هم به دست آوردم. خوشحالم که دوستانی مخلص و باصفا و باوفا در گوشه‌ای ديگر از اين «يک وجب خاک خدا» همچنان به «خدا» و فرهنگ سرزمين خودشان می‌انديشند و حل پرسشهايی ابدی را به عهده گرفته‌اند که هر نسل خود بايد به دست خويش به آنها بپردازد. راهشان هموار و تلاششان پربار باد. | link |           

 

شما بنويسيد

قبلی صفحه‌ی اول بالا بعدی

X

سه شنبه، ۲۸ مهر ۱۳۸۳

همه‌ی حقوق محفوظ است.

E-mail: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org