بايگانی: روزنامه‌ها

 

فلُّ سَفَه

Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani

bullet

 پنجشنبه، ۱۶ مهر ۱۳۸۳

bullet

 —— ، ۷ اکتبر ۲۰۰۴

می‌دانيم که ملتها از ثبت تاريخ خود چه بهره‌هايی می‌برند. همان مزايا نصيب افراد انسانی هم می‌شود اگر تاريخ زندگی خود را ثبت کنند.

متی می‌گفت: خوب است هرکس مورخ خود باشد. در اين صورت با دقت بيشتر و خواسته‌های پرارجتری زندگی می‌کند.

برتولت برشت، انديشه‌های متی، ص ۷٣.

bullet

 وبلاگ: نامه‌ای در بطری!

 چندروز پيش داريوش آشوری به مناسبت گذاشتن کاری تازه در «وب‌سايت»اش مطلبی درباره‌ی «وبلاگ‌نويسی» نوشت که همچون افتادن سنگی در آب دايره‌هايی از آن پديد آمد و يکی از اين دايره‌ها به من هم رسيد. «اينترنت» گرچه از جهتی به اقيانوس مانند است، اما در واقع برکه‌ای کوچک است که در گويی بلورين محبوس است، چيزی شبيه به همان پوسته‌ی گردويی که هملت خود را محبوس در آن، و پادشاه فضای لايتناهی، می‌خواست. کاتب کتابچه در «دفاعيه»ای به آشوری پاسخ داد. و ديگر دوستان نيز از پی او آمدند، از جمله، کاتب سيبستان و سلطان صاحبقران حلقه‌ی ملکوت و سيد حلقه‌ی هنوز و .... اما من دفاعی ندارم، دست کم از خودم، و البته دفاعی هم از وبلاگ ندارم، که محتاج دفاع نيست، فقط می‌خواهم بگويم در اين کار، خواندن و نوشتن وبلاگ، چه فوايدی می‌تواند نهفته باشد.

آشوری راست می‌گويد که خواندن و نوشتن وبلاگ «وقت تلف کردن» است و چيز دندانگيری برای خواندن و نوشتن يافت نمی‌شود. اما برای کی چنين است؟ برای آشوری. دانشوری که عمری را به خواندن گذرانده باشد، مطمئناً ديگر کمتر چيزی هست که برای او تازه باشد، آن هم يا به قلم نويسندگان جوانی که غالباً حرفه‌ای نيستند و آنچه می‌نويسند، نه مطلبی علمی و فلسفی را می‌تواند منتقل کند و نه لذت زيباشناختی برانگيزد، و يا به قلم نويسندگان همسنگی است که همچون پدربزرگها برای نوادگان خود قصه می‌گويند، يا صرفاً کالای خود را جار می‌زنند. نوشتن وبلاگ برای دانشور کار راحتی نيست، نويسنده می‌بايد نگران حيثيت و شأن حرفه‌ای خود باشد و بداند که آنچه می‌نويسد می‌ماند و روزی عليه او به کار می‌آيد، تن دادن به هيجانهای زودگذر، قلم به دست گرفتن از سرخشم يا احساساتی شدن و ابراز احساسات آنی کردن، همه می‌تواند برای نويسنده‌ی حرفه‌ای دردسرساز باشد. پس «وبلاگ» نمی‌تواند «وب‌سايت» باشد، که آن را هر ماه يا هر چندماه يا سالی يک بار با مطلبی بارها انديشيده و احياناً قبلاً در جايی به چاپ رسيده تازه کنی، و به عبارتی از آن به عنوان بايگانی استفاده کنی و مطالب به اصطلاح «سوخته» را در آن بگذاری، يا حتی اگر مطلب تازه‌ای در آن می‌گذاری که روزها و ماهها درباره‌ی آن انديشيده‌ای.

مطلب نخستی که آشوری درباره‌ی وقت تلف کردن و انحطاط نگارش در «وبلاگ» می‌گويد منحصر به «وبلاگ» نيست. اگر کسی به روزنامه‌ها و هفته‌نامه‌ها و ماهنامه‌ها و فصلنامه‌ها و کتابهای منتشرشده به زبانهای مختلف بنگرد نيز متوجه می‌شود که نمی‌تواند بگويد هرچيزی به يک بار خواندن يا ديدن يا شنيدن می‌ارزد. هرکسی بعد از مدتی وقت تلف کردن، که آشوری هم مطمئناً از اين کارها کرده است، می‌فهمد که چه چيزهايی را می‌خواهد بخواند و چه چيزهايی را نمی‌خواهد بخواند. اينترنت امروز با سرعت خود در ورق زدن کتابها و مقالات مسلماً بسيار از وقت‌تلف کردن ما کاسته است، قبلاً برای ورق زدن و ديدن روزنامه‌ها و کتابها و مجلات چقدر بايد وقت تلف می‌کرديم و امروز چقدر. همين کار را با وبلاگ نيز می‌توان انجام داد و هرکس دست آخر می‌داند که هر هفته به کجاها بايد سر بزند و چقدر بايد برای سرکشيدن به اين يا آن «ويترين» وقت تلف کند. اما، مسلماً، در اين ميان آشوری بيشتر نگران جوانانی است که يا کمتر زحمت خواندن کتاب به خود می‌دهند، و عطش دانشجويی يا کنجکاوی خود را به دست کسانی می‌دهند که چندان فاصله‌ای با خودشان ندارند، يا گمان می‌کنند که حالا که نوشتن و انتشار آزاد است، هرچه دل تنگ‌شان و سر بی‌ننگ‌شان خواست می‌توانند بنويسند و منتشر کنند و از ديدن اينکه روزی هزار يا دوهزار يا پنج‌هزار شماره در شمارشگر خود ثبت دارند، باد در آستين اندازند که از بسياری از نويسندگان حرفه‌ای و کلاسيک ادبيات و فلسفه و علم خواننده بيشتر دارند و بر آنان پيشی گرفته‌اند و حالا برای خود «کسی» شده‌اند! شک نيست که هنوز بسياری از «وبلاگ‌نويسان» نه تنها نمی‌دانند چگونه بايد نوشته‌ی خود را بر اساس اصول درست نگارش و حروفچينی بنگارند، بلکه از غلطهای فاحش صوری لغوی و دستوری و سبکی و فکری نيز مصون نيستند. اما آيا مقصر همه‌ی اينها «وبلاگ» و فراگيری گسترده‌ی آن است؟   

خواندن و نوشتن، مسلماً، با «وبلاگ» به خطر نيفتاده است. خواندن و نوشتن از آنجا به خطر افتاد که «هرکس اکنون خواندن تواند آموخت» (نيچه). مشکل از اين هرکس است. حالا همه کس به خود حق می‌دهد هرکاری بکند و در عصر جديد از آن گريزی نيست. ديگر همچون گذشته خواندن و نوشتن از آن اندکی از سرآمدان نيست. اما اين نبايد نويسنده را مأيوس کند، اگر کوهها و قله‌ها و درياها و دره‌ها نباشند زمين چگونه استوار خواهد ماند. سخنان نيچه در شناخت خواننده‌ی عصر جديد و تحقير «روزنامه‌ها» و به‌طور کلی «انحطاط فرهنگ» هنوز طنينی آشنا دارد:

دريافتن خون بيگانه آسان نيست: از سَرسَری‌خوانان بيزارام.

آن که خواننده را شناخت، ديگر برای خواننده کاری نکرد.

سده‌ای ديگر با چنين خوانندگان، يعنی گنديدن جان!

اين که هرکس خواندن تواند آموخت، سرانجام نه تنها نوشتن که انديشيدن را نيز تباه خواهد کرد.

روزگاری «جان» [«روح»] خدا بود و سپس انسان شد و اکنون به غوغا بدل می‌شود. (چنين گفت زرتشت، «درباره‌ی خواندن و نوشتن»، ترجمه‌ی آشوری)

اما خواندن و نوشتن تباه نشد، چون هنوز بودند کسانی که مانند نيچه بنويسند. و خوانندگان او هم از راه رسيدند. او برای آيندگان نوشت و آيندگان هم او را قدر شناختند، اما البته باز خوانندگان او در مقايسه با «روزنامه‌ها» و ديگر وسايط ارتباطی چه اندک شمارند، اما مگرنه هرچه در زمين اندک است «گرانبهاست»؟

برای من وبلاگ «نامه‌ای در بطری» است، نامه‌ای که از جزيره‌ای دوردست در بطری نهاده می‌شود و به آب سپرده می‌شود، چه کسی اين بطری را خواهد گرفت؟ آخرين نامه‌های محکوم به مرگی است برای بازماندگان، خراشهای ناخن زندانی است بر ديواره‌های سلول، ما زمانی اينجا بوديم، اعترافات گناهکاری است برای آمرزش ... ما بايد بنويسيم: ما زمانی اينجا بوديم. | link |

bullet

 شنبه، ۱۱ مهر ۱۳۸۳

bullet

 —— ، ۲ اکتبر ۲۰۰۴

bullet

 اين هفته با خبرها و روزنامه‌ها و پيوندها ...

 روزهايی بود که ساعتها بسيار کشدار و طولانی بودند و رنجی می‌کشيدم تا سپری شوند، فکر می‌کردم که چه ساعتهايی خالی است و چه کارها که نمی‌توان کرد، اما مدتی است که هرچه کار می‌کنم نمی‌توانم به موقع به کارهايم برسم، ساعتها بسيار زود می‌گذرند و هرشب حسرت‌زده می‌نشينم و باز به فردا و ساعتهای خالی‌اش فکر می‌کنم. فردا تمام خواهم کرد اين مقاله را، اين کتاب را ... برای يافتن موضوع انديشه نياز چندانی نيست که آدم در خودش فرو رود و حفاری کند، برای يافتن کتابی و مقاله‌ای برای خواندن نيازی نيست به جستجويی بی‌پايان دست يازد، هزار کتاب و مقاله و نوشته‌ی نيمه‌خوانده و نخوانده در صف انتظار است و هر نوشته چندين نکته و پرسش برمی‌انگيزد و بيش از آنکه حل کند مسأله‌ساز می‌شود. گاهی می‌گويم بهتر است درباره‌ی همين چيزهايی که هرروز به‌طور مرتب يا اتفاقی می‌خوانم چيزی بنويسم، اما باز با خود می‌گويم چرا بايد زبان به عيب‌جويی بگشايم و خودم را ناراحت کنم از اينکه اين شخص چرا اين می‌گويد و آن شخص چرا آن ... و مگر من کيستم که بخواهم کژيهای ديگران را اصلاح کنم. اما باز با خود می‌گويم چه جايی بهتر از اين خلوتخانه‌ی دل که اينها يادداشتهای تنهايی است و کارگاهی برای حل مسائل.

شنبه‌ی گذشته شرق را می‌خواندم. دو خبر جلب توجهم را کرد: سخنرانی سروش در قم و سخنرانی فرهادپور در تهران. خبر مربوط به سروش، البته، گزارش سخنرانی او در قم نبود بلکه گزارش حواشی سخنرانی او در قم بود، سخنرانيی که موضوع آن گفته نشد. اما خبر مربوط به فرهادپور گزارشی از سخنرانی او بود، همراه با شرح و تفسير و تأويل و البته عين سخنان سخنران گذاشته شده در ميان دو گيومه، به قلم يکی از نويسندگان هميشگی شرق. پس از خواندن مطالب مربوط به سروش به سراغ سخنرانی فرهادپور رفتم و شروع به خواندن کردم. او در آغاز سخن گفته بود:

«من از مدت ها پيش منتظر كشف پديده اى مثل باديو بودم، كسى كه با استحكام فلسفى در برابر وضعيت موجود بايستد، در برابر طرهات [کذا] ريچارد رورتى و ليبراليسم از يك طرف و پست مدرنيسم از طرف ديگر، در برابر انواع نظريه هاى پايان، اين حرص پايان، انواع بازى هاى نشانه اى، گفت وگوهاى بى حاصل و بى ربط به حقيقت، از بوديسم گرفته تا بن لادن... باديو در برابر كل اين فضا مى ايستد- بنابراين تفكر او نتايج سياسى واضحى هم دارد.»

شروع کوبنده‌ای است و مسلماً آدم خوب بايد گوشهايش، و ما که داريم می‌خوانيم چشمهايمان، را باز کنيم تا ببينيم اين پهلوان تازه‌ی ميدان «حقيقت» کيست که هنوز نيامده است مُهر باطل را بر پيشانی رورتی و ليبراليسم و پست‌مدرنيسم کوبيده است. اما من که چشمم به غلطهای املايی و چاپی بدجوری حساس است و از سوی ديگر می‌دانم که «روشنفکران» ما بدجوری «ديکته»شان ضعيف است، و در کلمات نامأنوس و عربی نيازمند ويرايش ويراستارانند، و شايد به همين دليل از «ديکتاتورها» بدشان می‌آيد («ديکتاتور» تا قرن بيستم معنای بدی نداشت، در دوره‌ی رنسانس ايتاليا واژه‌ی «ديکتاتور» به معنای «کاتب» يا «دبير» بود، يعنی کسی که برای پادشاه (!) و به جای او نامه و رساله و فرمان می‌نوشت)، از ديدن «طرهات» جا می‌خورم و به جای تصور «سخنان ياوه» («تُرهات») به ياد حلقه‌ی موی جلوی پيشانی («طُره») دوشيزگان زيباروی می‌افتم که از زير روسری‌هايشان بيرون افتاده است. اما بحث را که ادامه می‌دهم می‌بينم از «طره» هم پايينتر می‌رود ... در ادامه‌ی بحث اين جملات توجهم را جلب می‌کند:     

... در مقابل، دعوى اديان ابراهيمى رخدادى است يگانه، پيامدهاى اش معطوف به همه است، هر زنى، هر مردى، هر برده اى مى تواند مخاطب اين رخداد باشد و در قالب ايمان، بدان واكنش نشان دهد. اين دعوى برى از فرقه و تكنيك خاص و منا:فع جزيى و معرفت است، و در سطح باز و خالى تاريخ رخ مى دهد. باديو نظريه حقيقت خود را در كتاب «سن پل: مبانى كليت»، با نظر به نقش تاريخ ساز سن پل در مسيحيت بسط مى دهد. به زعم باديو، سن پل كاشف منطق حقيقت است. رخداد يگانه اى كه سن پل مرتب بدان شهادت مى دهد و نزد او رخداد حقيقت است، همان رستاخيز مسيح است. او هرگز عيسى را نديد. بعدها در دمشق بود كه تصادفاً با اين رخداد مواجه شد. نوشته هاى او قبل تر از اناجيل اند. در اين نوشته ها اما، هيچ اثرى از علاقه به معرفت به حيات عيسى نيست. انگار لازم نيست بدانيم عيسى اصلاً كيست. فقط رخداد رستاخيز او در روز سوم پس از تصليب وجود دارد، او هيچ تلاشى هم براى توضيح نظريه رستاخيز نمى كند. عدم توجه او به معجزات مسيح هم جالب است. معجزه شكلى از معرفت است، نوعى دخالت ابزارى در طبيعت، نوعى تكرار، ولى رستاخيز معجزه نيست بنابراين تكرار نيست، بلكه رخداد حقيقت است و از اين رو نو و پيش بينى ناپذير.

 ... دگرگونى اى كه اين رخداد در عرصه معرفت ايجاد مى كند همان گذار از امر يگانه و يكه به امر كلى است، گذارى كه منطق حقيقت نزد سن پل را برمى سازد. سن پل به قانون يا شريعت (Law) اهميت نمى داد. براى او تمايزى ميان بربر و يونانى و يهودى و رومى وجود نداشت. رخداد يگانه رستاخيز بناست در قالب كليت حقيقت، خطابى معطوف به همگان باشد. كليت يافتن حقيقت، يا گذار از امر يگانه به امر كلى در پيوند با رخداد حقيقت، موجد تداوم و شدن حقيقت در فضايى باز و نامتناهى است. مثلاً گاليله با اين حقيقت روبه رو مى شود كه طبيعت را مى توان به زبان رياضى نوشت، از آن پس مجموعه اى از آزمايش ها، نظريه پردازى ها و... سر بر مى دارد. اين همان شدن حقيقت است. فرآيند حقيقت ادامه مى يابد.

... باديو براساس منطق حقيقت در سن پل و رابطه او با كايروس يا همان رخداد رستاخيز، ميان سوژه و حقيقتى كه بناست اين سوژه بر آن شهادت دهد سه پيوند قائل مى شود: ۱- ايمان، ۲- اميد و ۳- عشق. نزد باديو ترجمه ماترياليستى اين سه پيوند چنين است: ۱- اعتقاد ۲- پايدارى و ۳- وفادارى. سوژه به مدد وفادارى اش به رخداد است كه بدل به سوژه مى شود و پايدارى او به معناى اصرار ورزيدن در كامل كردن حقيقت است.

 وقتی خواندن اين سخنرانی را به پايان می‌برم، روزنامه را می‌بندم، دوباره نگاهی به صفحه‌ی اول می‌کنم و آن را کناری می‌گذارم و با خودم می‌گويم: جای آن است که خون موج زند در دل لعل/ زين تغابن که خزف می‌شکند بازارش. نيازی ندارد کسی دقت چندانی بکند تا متوجه شود چگونه روشنفکری فرانسوی مجاز است با مفاهيم دينی سنت فرهنگی جامعه‌ی خود بينديشد و از سن پل (پولوس رسول) برای روشن کردن مفاهيم انديشه‌ی خود استفاده کند، و کسی نه او را تحقير کند که از «روشنفکری» قدم بيرون گذاشته و نه کسی او را متهم کند که عمله‌ی «ارتجاع» شده است: آيا آلن باديو روشنفکر سکولار است يا دينی، آيا متکلم يا خداشناس است، يا فيلسوف؟ به ياد می‌آورم چند سال پيش را که دوستی به نزد من از «روشنفکران سکولار» گله کرده بود. می‌گفت: «من عضو شورای نويسندگان مجله‌ای بودم، به همراه چندتن از روشنفکران ديگر. اما تنها کسی که علايق دينی (اسلامی)داشت من بودم. وقتی مقاله‌ای نوشته بودم که در آن به آياتی از قرآن استناد کرده بودم، مورد خشم دوستان قرار گرفتم و آنان به من تذکر دادند که مجله‌ی ما مجله‌ای "روشنفکری" است و ما نمی‌گذاريم مجله‌ی ما را خراب کنی!» دوستم می‌گفت «آن مجله پر از مقالاتی بود در مباحث الهيات مسيحی و تقريباً وقتی هم که مقاله‌ای در زمينه‌های ادبی يا چيزی ديگر ترجمه می‌شد باز پر بود از اين گونه اشارات، اما نمی‌دانم چرا روشنفکران ما طوری رفتار می‌کنند که انگار مسيحيت "دين" نيست و استناد به کتاب مقدس حکم تزيينی ادبی يا فرهنگی عالی را دارد». دوستم می‌گفت: «پس از آن طوری با من رفتار می‌کردند که می‌دانستم بايد بگذارم و بروم و بالاخره آمدم بيرون. پس از آن هروقت مجله‌ی "کيان" را می‌ديدم که از برخی از اين روشنفکران مطلبی چاپ کرده است با خودم می‌گفتم "احمقها، شما که از اينها مطلب چاپ می‌کنيد، اگر اينها مجله‌ای مانند شما داشتند، مطالب کدام‌يک از شما را چاپ می‌کردند؟ نگاهی به همه‌ی اين مجلات مثلاً روشنفکری بکنيد، ببينيد آنها چقدر يکدست‌اند، در کدام‌يک از اينها مقاله‌ای ترجمه يا نوشته می‌شود که با علايق و ايدئولوژی و ديگر روابط گردانندگان مجله مغاير است. کدام يک از اينها "کثرت‌گرا" و "چندصدايی" هستند».

من با سخنان دوستم موافقم و می‌توانم به شما نشان دهم که او تا چه اندازه درست می‌گويد. خود شما يک گشتی در اينترنت و سايتهای مختلف «اپوزيسيون» بزنيد و ببينيد تا چه اندازه از حيث فرهنگی متنوع و کثرت‌گرا و چندصدايی هستند. اما مشکل روشنفکران دينی در کجاست؟ چگونه است که مسيحيت می‌تواند «روشنفکرانه» باشد و اسلام نمی‌تواند؟ چگونه است که استناد به انجيل و تورات «روشنفکرانه» می‌شود و استناد به قرآن «مرتجعانه»؟ | link |

bullet

 دوشنبه، ۶ مهر ۱۳۸۳

bullet

 —— ، ۲۷ سپتامبر ۲۰۰۴

هنوز خبری [چيزی؟] از آن زمان نگذشته است که وقتی می‌خواستند قدرت سياسی را در دست بگيرند، کافی بود که ارتش و پليس را در اختيار خود گيرند. امروزه، فقط در کشورهای عقب‌افتاده است که هنوز هم ژنرالهای فاشيست در کودتاهايشان از تانکهای جنگی استفاده می‌کنند. کافی است که کشوری به مرتبه‌ی بالايی از صنعتی ‌شدن رسيده باشد تا قضيه کاملاً عوض شود: فردای سقوط خروشچف، مديران «پراودا»، «ايزوستيا» و شبکه‌های تلويزيون و راديو عوض شدند، ارتش هيچ حرکتی نکرد. امروزه، هرکشوری از آن کسی است که ارتباطات را در دست دارد.

امبرتو اکو

bullet

 «مارمولک» و جنگ چريکی نشانه‌شناختی

 تا به حال چندين بار شده است که مطالبی را نوشته‌ام، اما به دليل بی‌حالی يا فرا رسيدن کارهای ديگر آنها را نيمه‌تمام يا تمام‌شده کنار گذاشته‌ام. چندباری هم برخی مطالب را با حواس‌پرتی پاک کردم و از غصه‌ی آنها ديگر چندروزی دست و دلم به کار نرفت. زور دارد آدم چندروز وقت بگذارد و کاری بکند و بعد همه را به باد بدهد برود. کار با اين دستگاه هوش و حواس جمع می‌خواهد. به هر حال، اين مطلب را اواخر خرداد آماده کرده بودم و اکنون منتشر می‌کنم.

اُمبرتو اکو، نويسنده و فيلسوف ايتاليايی، بحث فکربرانگيزی دارد در خصوص «جنگ چريکی نشانه‌شناختی». اين متن خوشبختانه سالها پيش به فارسی ترجمه شده است و من آن را در اينجا برای شما تجديد حروفچينی کرده‌ام و در اختيارتان است: جنگ چريکی نشانه‌شناختی. از بحث امبرتو اکو می‌توان نتايج خوبی برای جهان جديد، عصر فناوری در اطلاعات و سلطه‌ی واسطه‌های خبری، و حتی چگونگی تغيير اجتماعی در جهان قديم، گرفت. بحث او را می‌توانيد خود به طور مستقل بخوانيد، اما من چه چيزی می‌خواهم بگويم و سخن اکو را چگونه می‌خواهم با شاهد تأييد کنم.

در سالهای ابتدای جوانی که تاريخ سينمای جهان را بجد دنبال می‌کردم، معنا و تفسير فيلمها برايم بسيار مهمتر از ديدن خود فيلمها بود. در آن سالها دسترسی به فيلمهای دلخواه چندان آسان نبود، اما خواندن درباره‌ی آنها ميسر بود و بخش بسياری از وقت من هم به همين کار می‌گذشت. هنوز فيلمی از گدار يا بونوئل يا پازولينی يا تارکوفسکی نديده بودم، اما درباره‌ی آنها چيزهايی خوانده بودم. در حيطه‌ی ادبيات، رمان و داستان و شعر و نمايشنامه، و نقاشی و موسيقی هم وضع چندان بهتر از اين نبود. بسياری چيزها بود که از آنها سر درنمی‌آوردم، مجسمه‌های آلبرتو جياکومتی و نقاشيهای جکسون پولاک يا سالوادور دالی يا پابلو پيکاسو و رنه مگريت و پيت موندريان و ديگران، شعرهای لورکا و ريتسوس و نرودا يا نمايشنامه‌های دورنمات و سارتر و ... را چطور بايد فهميد. عشق به «روشنفکری» از فهميدن همين چيزهای غريب آغاز می‌شود. از همين رو بود که نقد زياد می‌خواندم و بعد رفته رفته به بحثهای نظری علاقه‌مند شدم و بعد که تصميم گرفتم فلسفه بخوانم برای همين بود که می‌خواستم از همه‌چيز سر در بياورم، چون می‌ديدم که «توضيح» را تنها از فلسفه بايد خواست، يا فلسفه تنها دانشی است که مدعی توضيح دادن همه چيز است — فلسفه از بی‌معنايی هم «معنا» در می‌آورد. در آن موقع هنوز چيزی از «هرمنوتيک» نمی‌دانستم.

يکی از چيزهايی که آن روز در «قرائت»های ما بسيار مهم بود «معانی پنهان» آثار هنری بود. در فضای ديکتاتوری همه چيز «سمبليک» يا «رمزی» می‌شود. شما کافی است در کتابی بخوانيد «شخص اول» (مثلاً، اين کلمه ممکن است در کتابی در اشاره به «استالين» آمده باشد) يا «رهبر» (در اشاره به «موسولينی» يا «هيتلر») تا کم کم ياد بگيريد که هر رفتار و هر کلمه و هر شیء معنايی دارد و بعد می‌توان اين رمزها را تا آنجا تعميم داد و گسترد که مثلاً در داستانی درباره‌ی ديکتاتورهای امريکای لاتين چهره‌ی ديکتاتورهای وطنی خود را بيابيد. از همين رو بود که برخی تأليفهای خود را ترجمه جا می‌زدند، اما رندان به خوبی می‌فهميدند که نويسنده دارد به کجا می‌زند! (از همين رو گاهی مأموران امنيتی ترجمه را با تأليف اشتباه می‌گرفتند، و مترجم را به سازمان اطلاعات احضار می‌کردند تا توضيح دهد اين حرفها چه بوده که به نام ترجمه زده است؟) برخی از نخستين فيلمهايی که در آن ايام، از کارگردانان ايرانی، در ذهنم بسيار تأثير گذاشتند، فيلمهای پرويز کيمياوی و بهرام بيضايی بودند. علت هم روشن بود. اين دو فيلمساز برای ذهن معماطلب من بسيار معماساز بودند. «پ مثل پليکان» و «مغولها»ی کيمياوی و «رگبار» و «غريبه و مه» بيضايی را بسيار دوست داشتم. پانزده شانزده ‌ساله يا همين حدود بود که اين فيلمها را ديدم. در آن سالها آقای دکتر کاوسی هم برنامه‌ای در تلويزيون داشت و تعداد خوبی از فيلمهای برگمن هم نمايش داده شد. پدرم هر وقت مرا تا نيمه شب مشغول تماشای اين گونه فيلمهای معمايی (مثلاً، «هشت و نيم» فللينی) می‌ديد کمی می‌نشست و با من اين فيلمها را می‌ديد و بعد حوصله‌اش سر می‌رفت و در حالی که بلند شده بود تا برود بخوابد می‌گفت: «تو از اين فيلمها چه می‌فهمی!»

در آن سالها کمتر چيزی به صراحت گفته می‌شد، برای اشاره به «شاه» يا «ساواک» يا «رژيم» از تعابير خاصی استفاده می‌شد، و «نشانه‌هايی» که گاهی به دلخواه برگزيده می‌شد همه يک تعبير بيشتر نداشت. نکته‌ی جالب توجه اينکه آن زمان همه‌چيز در اختيار دولت بود، اکثر روشنفکران يا تقريباً همه‌ی آنان کارمند دولت بودند و بر تلويزيون و راديو و کتابها و روزنامه‌ها و مجلات نيز نظارت وجود داشت. اما ما فيلم «زنده باد زاپاتا» (اليا کازان) يا «اسب کهر را بنگر» (فرد زينه‌من) يا «فارنهايت ۴۵۱» (فرانسوا تروفو) را از تلويزيون می‌ديديم و آن را درست برضد رژيم معنا می‌کرديم. اين فيلمها برای ما مشوق جنگ چريکی و انقلابی بودند. اين فيلمهای امريکايی (و اروپايی) همه «معانی» انقلابی برای ما داشتند. و بدين ترتيب عمر رژيمی که تمام همّ و غمّ خودش را حفظ خودش قرار داده بود به پايان رسيد، آن هم با همان چيزهايی که خودش از راديو و تلويزيون پخش می‌کرد. و جالب توجه است که هنوز هم بهترين معانی انقلابی را در کشورهای جهان سوم از همين فيلمهای امريکايی و اروپايی استنباط می‌کنند! به تلويزيون امروز خودمان نگاه کنيد، برنامه‌های مختلف سينمايی تلويزيون چگونه از آثار انتقادی فيلمسازان غربی، يا ديگر آثار متفکران غربی، ادعانامه عليه تمدن و فرهنگ غرب می‌سازد! و حال آنکه بيان اندکی از همان واقعيتها و انتقادها از جامعه‌ی خودمان شديدترين کيفرها را دارد، يا هرگز مجال بيان ندارد.

با پيروزی انقلاب يکی دوسالی لذت «رمز» و «پوشيده‌گويی» از ميان رفت، و ادبيات و سينما بدون رمزگويی بسياری از جاذبه‌ها‌ی خود را از دست داد، تا آنجا که برخی شاعران و نويسندگان ديگر قادر به نوشتن نبودند، و بعد از آن نيز که دوباره سانسور برقرار شد، باز سانسور به آن قوتی نبود که در گذشته بود، به هر حال مردم سدی دوهزارساله را شکسته بودند و جهان در عصری بود که ديگر اين «سدّ سکندرها» را برنمی‌تابيد، گرچه بسياری ديوارهای ضخيمتری در ذهن می‌پروردند و هنوز نيز می‌پرورند. در سالهای قبل از انقلاب درباره‌ی بونوئل يا برخی کارگردانان روس و اروپای شرقی خوانده بودم که چگونه فيلمنامه‌هايشان را قبل از ساخت بررسی می‌‌کردند که مبادا چيزی داشته باشد و بعد که اجازه‌ی ساخت به اين فيلمها می‌دادند اين فيلمها در جشنواره‌ی «کن» چنان سر وصدايی می‌کردند، البته به افشاگری ناقدان فيلم از رموز نهفته در آنها، که ديگر در کشور خودشان به نمايش درنمی‌آمدند. و البته گاهی هم، در خصوص اروپای شرقی گفته می‌شد، که اين سياست خود آنان است تا در بيرون هنرمندان‌شان به صورتی ديگر شناخته شوند، اما در داخل تأثيرگذار نباشند. به عبارت ديگر، برخی فيلمهايشان را برای «صادرات» می‌ساختند تا روشنفکران کشورهای ديگر متقاعد شوند که در آن سرزمينها هنوز «آزادی» هست! کاری که گويا در کشور خودمان هم در حال انجام است.

پس از انقلاب، در سال ۶۲، با يکی از کارگردانان تلويزيون آشنا شدم، و او برايم تعريف می‌کرد که چگونه در تلويزيون فيلمنامه‌ها را می‌خوانند و چگونه يک عده متخصص (!) «رمزگشايی» از «نشانه‌ها» در فيلمها هستند و چگونه برخی «رمزگشايی‌ها» از «رموز» نهفته در فيلمنامه‌های خود او برايش شگفت‌انگيز بوده‌اند، پيامهايی که او خودش از آنها بی‌خبر بوده است. او می‌گفت که بسياری از فيلمنامه‌های مجموعه‌های تلويزيونی را عاليترين مقامات کشور خوانده‌اند و تصويب کرده‌اند. اما جالبتر از همه اين بود که سرپرست سانسور در تلويزيون و سينما «نابينا» بود! و می‌گفتند او همه‌ی فيلمنامه‌ها را می‌خواند و همه‌ی فيلمها را می‌بيند!

اکنون بيش از بيست سال از استقرار مجدد سانسور در ايران گذشته است، انقلاب فرهنگی صورت گرفته است، استادان عوض شده‌اند، دانشجويان اخراج شده‌اند، معلمان عوض شده‌اند، معيارهای عجيب و غريب برای گزينش افراد در مقامهای مختلف قرار داده شده است، «تاريخ»ها نوشته شده‌اند، «حقايق» اعلام شده‌اند، صالحان و پاکان و متعهدان همه‌ی مناصب را اشغال کرده‌اند، اما هنوز هم همه‌چيز بروفق مراد برخی نيست. هنوز گويا آدمی را که می‌خواسته‌اند نساخته‌اند. بعد از بازگشايی که به دانشگاه قدم گذاشتيم روی کارتهای دانشجويی ما نوشته بودند: «دانشگاه کارخانه‌ی آدم‌سازی است». من هروقت اين جمله را می‌ديدم بی‌اختيار به ياد رمان «کارخانه‌ی مطلق‌سازی» نوشته‌ی کارل چاپک نويسنده‌ی چک، ترجمه‌ی حسن قائميان، می‌افتادم. خب، امروز جامعه‌ی ما از در و ديوارش، از داراها و ندارهايش، از فاحشه‌ها و تبهکارانش، از مهاجران و انصارش، از اراذل و اوباشش، معلوم است که چه انسانی ساخته است و چه جامعه‌ای. راستی چرا برخی گمان می‌کنند در اين جهان هرچه بخواهند می‌توانند بکنند، می‌توانند خلاف «ناموس» طبيعت و خلقت رفتار کنند و از انسانی که خدا هم او را آزاد آفريده است «عروسکی» بسازند که هرطور خواستند کوکش کنند؟

ريشه‌ی بسياری از مشکلات ما در «مابعدالطبيعه» است. ما نظريه‌های نادرستی درباره‌ی خدا و طبيعت و خلقت و انسان و جامعه داريم و اين نظريه‌های نادرست راه هرگونه اصلاح را بر جامعه‌ی ما می‌بندد و بر شقاوت و شئامت زندگی ما می‌افزايد. جامعه‌ی ما هرگز در بينش «مدرن» نبوده است، هنوز انقلاب کپرنيکی در نجوم، يا انقلاب کپرنيکی کانت در نظريه‌ی شناخت، يا انقلاب داروينی در زيست‌شناسی، يا انقلاب مارکس در نظريه‌ی اجتماعی، يا انقلاب نيچه در اخلاق و خداشناسی به وجدانش قدم نگذاشته است. يک نمونه‌ی خوب از آنچه چرا برخی هرچه می‌کنند برايشان «تف سربالا» می‌شود همين فيلمها و برنامه‌هايشان در تلويزيون و سينماست. به فيلمفارسيهای زمان شاه جامعه‌شناسانه نگاه کنيد تا دريابيد چگونه فيلمفارسيها از «نوسازی اجتماعی» شاهانه فحشا ساختند و از «حاج آقا مهدی»های فاحشه‌باز «بازار» تواب فواحش!

امبرتو اکو خوب می‌گويد که ارتباطات امروز بر همه‌ی شئون زندگی ما حاکم شده است و همه می‌کوشند وسايط ارتباطی را تصرف کنند. اما اين کار گرچه به تسخير کشور با تانک ترجيح دارد، اما هنوز نمی‌تواند به‌تمامی موفقيت‌آميز باشد، چرا که «فرستنده‌ی پيام» همه چيز نيست و «گيرنده‌ی پيام» بيشترين اهميت را دارد. در اينجاست که کار ناقد و مفسر و تأويلگر اهميت پيدا می‌کند، او می‌تواند همه‌ی تصرفاتی را که قبل از ارسال پيام شده است، خنثی کند و چنان «پيامی» در آن نهفته بيند که نظامی سياسی را واژگون کند. آزادی انسان در همين جاست: در تفسير و در تأويل. به ‌گفته‌ی اکو: 

دنيای ارتباطات جمعی چنان مملو از چنين تفسيرهايی متفاوت است که به جرأت می‌توانم بگويم، متفاوت بودن برداشتها، قانون ثابت وسایل ارتباط جمعی است. پيامها از يک مبدأ پخش می‌شود، و وارد بافتهای اجتماعی مختلفی می‌شود که در آنجا رمزهای متفاوتی وجود دارد. به ديده‌ی کارمند بانک ميلان، آگهی تلويزيونی يخچال، تشويق او به خريدن است، اما در چشم کشاورز بيکار «کالابر»[۱۱]، همان تصوير دنيای از ما بهترانی را نشان می‌دهد که از آن او نيست و او بايد به آن دست يابد. به همين دليل، من معتقدم که در کشورهای فقير، حتی آگهی تلويزيون هم کار يک پيام انقلابی را می‌کند.

بگذار هرچه می‌خواهند فرستنده‌ها را بگيرند و پيامها را بازرسی کنند، اما مغز و دل هرکس دست خودش است:

مسأله‌ی ارتباطات جمعی از اين امر ناشی می‌شود که تا به حال تفاوت برداشتها را از پيش تعيين نکرده‌اند. هيچ‌کس روش استفاده‌ی مقصد از پيام را از پيش تعيين نمی‌کند (مگر در موارد استثنائی و معدود). بدين ترتيب، تنها با جابجا کردن مسأله و با گفتن اينکه «رسانه پيام نيست» بلکه «پيام به رمز بستگی دارد»، مسأله‌ی عصر ارتباطات را حل نکرده‌ايم. به «پيشگويان فاجعه» که به ما می‌گويند «رسانه‌ها منتقل‌کننده‌ی ايدئولوژی نيستند، بلکه خود ايدئولوژی هستند، و تلويزيون شکل ارتباطی است که ايدئولوژی جامعه‌ی صنعتی پيشرفته را بر عهده‌ دارد»، نمی‌توانيم جز اين بگوييم که «رسانه ايدئولوژيهايی را منتقل می‌کند، اما مخاطب آنها می‌تواند به رمزهايی متوسل شود که زاييده‌ی وضعيت اجتماعی زندگی او، تعليم و تربيت او و وضعيت روانی و روحی‌اش در آن لحظه است».

اگر آنچه گفتيم درست باشد، پديده‌ی ارتباطات جمعی تغييرناپذير است: ابزار بسيار قدرتمندی وجود دارد که هيچ‌کس هيچ‌گاه نخواهد توانست آن را به رمز درآورد، وسائل ارتباطی‌ای وجود دارد که به عکس وسائل توليد نه اراده‌ی فردی و نه اراده‌ی جمعی هيچ‌يک نمی‌توانند آن را در اختيار خود گيرد. و ما، از مدير شبکه‌ی «سی بی اس» تا رئيس جمهور ايالات متحده، از مارتين هايدگر تا فقيرترين کشاورز دلتای نيل، همه‌ی ما در برابر اين وسايل ارتباط جمعی و اين ابزار قدرتمند پرولتارياييم.

با اين همه، من فکر می‌کنم اشکال چنين نگاهی به مسأله در اين نهفته است که همه‌ی ما سعی می‌کنيم در اين نبرد (نبرد انسان در جهان فنی ارتباطات) با توسل به استراتژی پيروز شويم.

معمولاً مردان سياسی و مربيان و متخصصان مسائل ارتباطات معتقدند که برای کنترل قدرت رسانه‌ها بايد دو مرحله‌ی شبکه‌ی ارتباطی، يعنی مبدأ و کانال را کنترل کنند. تصور می‌کنند که در اين حالت پيام را کنترل کرده‌‌اند، حال آنکه برعکس است، آنچه در اين حالت کنترل می‌شود شکل تهی پيام است که هرکسی آن را با معناهايی پر خواهد کرد که وضعيت مردم‌شناختی و الگوی فرهنگی‌اش به او القا کرده است. راه حل استراتژيک را می‌توان در اين جمله خلاصه کرد: «بايد ميز رئيس راديو و تلويزيون را تصرف کرد». «يا اينکه» بايد ميز وزير اطلاعات و خبر را تصرف کرد. «يا اينکه» بايد ميز مدير مجله‌ی فلان يا فلان را اشغال کرد. «من منکر نمی‌شوم که اين روش بتواند نتايج فوق‌العاده‌ای را نصيب کسی کند که خواهان موفقيتهای سياسی يا اقتصادی است»، ولی می‌ترسم آن کس که می‌خواهد در برابر پديده‌ی جهانی ارتباطات آزادی مختصری به مردم بدهد، چندان سودی از آن نبرد.

در جهان امروز همه می‌خواهند «آدم» خودشان را بسازند، اما آدمی که «خدا» ساخته است «آدمی» است که خودش خودش را می‌سازد. و جنگ چريکی از همين جا آغاز می‌شود:

به همين دليل است که از فردا بايد به عنوان استراتژی راه حلی چريکی به کار برد. بايد در هر نقطه از جهان، اولين صندلی رو به روی هر دستگاه تلويزيون را اشغال کرد (و مسلماً: صندلی رهبر گروه، رو به روی هرپرده‌ی سينما، هر راديو ترانزيستوری و هر صفحه‌ی روزنامه بايد قرار گيرد) اگر به فرمولی احتياج داريد که اين همه عجيب و غريب نباشد، می‌توانيم بگويم که در نبرد به منظور زنده نگه داشتن انسان مسئول در عصر ارتباطات، در مبدأ ارتباطات پيروزی ممکن نيست، بلکه بايد مقصد را در اختيار داشت، من از جنگ چريکی حرف زدم چون سرنوشتی عجيب و سخت در انتظار ماست، و منظورم از ما، متخصصين و تکنسينهای ارتباطات است: درست در همان زمانی که سيستمهای ارتباطی آنها يک مبدأ صنعتی و تنها يک پيام را پيش‌بينی می‌کنند که به جمعيتی پراکنده در کل جهان خواهد رسيد، ما بايد بتوانيم سيستمهای ارتباطی مکملی را تصور کنيم که دستيابی به هرگروه انسانی و هر فرد از کل جمعيت را برايمان امکان‌پذير می‌سازد و بتوانيم، در پرتو رمزهای نقطه‌ی آغازين، درباره‌ی پيام در نقطه‌ی وصول آن صحبت کنيم.

«مارمولک» هيچ‌چيز ندارد که در خودش باشد. معانی «مارمولک» را کسانی که آن را ساختند تعيين نکردند، البته آنان هر معنايی خواستند در آن گذاشتند، اما وقتی که جامعه‌ای راهی ديگر برای خودش برگزيند، ديگر مهم نيست که چه کسی چه چيزی می‌گويد، همچون زمان شاه، مرده‌ها «شهيد» می‌شوند و «صد کشته» هزاران کشته می‌شود و بادباک آن قدر از قدرت باد می‌شود که می‌ترکد. | link |

bullet

 چهارشنبه، ۱ مهر ۱۳۸۳

bullet

 —— ، ۲۲ سپتامبر ۲۰۰۴

bullet

 مهر با مهر آمد

امسال مهر ديگری است. حسم اين را می‌گويد. هميشه مهر غمگينم می‌کرد، غروبهايش دلگير بود و شبهايش سياه. سياهتر از قير. اما امسال مهر ديگری است. سبک است و شاد و آتشی رفته رفته گرمم می‌کند. سالها بود که حس می‌کردم «چيزی فسرده است و نمی‌سوزد امسال در سينه در تنم»، اما باز روشن شده است. گرمايش را حس می‌کنم. اين آتشی تازه است. اين غارنشين آتش می‌خواهد. و از غار بيرون می‌رود.

هر مهر برای من تجربه‌ای تازه است. آشناييهای تازه همواره روح‌افزاست. شادی کشف بيگانه‌ها. و کار که خسته می‌کند و آرامش می‌بخشد. از فراز بيهودگی می‌جهم و خود را به زمستان می‌رسانم و بهار می‌رسد. چه دور زيبايی است، دورها را دور کردن. مهر با مهر آمد. | link |

bullet

 دوشنبه، ۳۰ شهريور ۱۳۸۳

bullet

 —— ، ۲۰ سپتامبر ۲۰۰۴

bullet

 هفتادسالگی لئونارد کوهن

فردا لئونارد (نورمن) کوهن شاعر و ترانه‌سرا و خواننده‌ی کانادايی هفتادساله می‌شود. برای خبرهای هفتادسالگی او اينجا کليک کنيد و برای پايگاهی از پيوندهای مربوط به او در اينجا. کوهن، فارغ‌التحصيل از دانشگاه مک‌گيل، از آن آدمهای خوشبختی است که بسيار زود راه خود را در زندگی پيدا می‌کنند. شعرهای او سرشار از حس زندگی و ثبت احساسهای عميقی است که تمام زندگی ما را پر می‌سازد. شعر زير يکی از زيباترين ترانه‌های اوست:

I'm your man

If you want a lover

I 'll do anything you ask me to

And if you want another kind of love

I 'll wear a mask for you

If you want a partner

Take my hand

Or if you want to strike me down in anger

Here I stand

I'm your man

 

If you want a boxer

I will step into the ring for you

And if you want a doctor

I'll examine every inch of you

If you want a driver

Climbe inside

Or if you want to take me for a ride

You know you can

I'm your man

 

Ah, the moon's too bright

The chain's too tight

The beast won't go to sleep

I've been running through these promises to you

That I made and I could not keep

Ah, but a man never got a woman back

Not by begging on his knees

Or I'd fall at your feet

And I'd howl at your beauty

Like a dog in heat

And I'd claw at your heart

And I'd tear at your sheet

I'd say please, please

I'm your man

 

And if you 've got to sleep

A moment on the road

I will steer for you

And if you want to work the street alone

I'll disappear for you

If you want a father for your child

Or only want to walk with me a while

Across the sand

I'm your man

 

If you want a lover

I 'll do anything you ask me to

And if you want another kind of love

I 'll wear a mask for you | link |

 

شما بنويسيد

قبلی صفحه‌ی اول بالا بعدی

X

پنجشنبه، ۱۶ مهر ۱۳۸۳

همه‌ی حقوق محفوظ است.

E-mail: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org