بايگانی: روزنامهها
|
فلُّ سَفَه |
Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani
|
||
|
دکتر رقابی و «مرا ببوس»! |
سال ۶۲ که به دانشگاه بازگشتيم، چون گروه ما در دانشگاه خودمان تقريباً استاد نداشت و دانشجويان اندکی نيز به دانشگاه بازگشته بودند، ما را به دانشگاه تهران فرستادند و من تا آخر دورهام در اين دانشگاه بودم و جز اندکی از واحدهايم بقيه را در دانشگاه تهران گذراندم، اما مدرک کارشناسیام را از دانشگاه شهيدبهشتی گرفتم، و اين فرصت نصيبم شد که نه تنها با دو دسته از استادان فلسفه در دو دانشگاه بزرگ تهران آشنا بشوم بلکه با دو دسته از دانشجويان نيز دوست و آشنا بشوم. گمان میکنم از نيمسال اول يا دوم سال ۶۲ بود که دکتر رقابی را در جمع استادان گروه دانشگاه تهران مشاهده کردم. در ابتدای بازگشايی، در ارديبهشت ماه ۶۲، درس خاطرهانگيزی با دکتر بهرام جمالپور داشتيم که در نيمسال بعد کنار گذاشته شد و چندسال بعد نيز به مرگی ناگهانی درگذشت، روانش شاد و خدايش بيامرزاد. من در همان نيمسال اول يا دوم با دکتر رقابی درسی گرفتم که گمان میکنم «فلسفهی تاريخ» بود يا چيزی از آن قبيل، به هر حال ظاهراً درسی آزاد بود. تعدادمان اندک بود و او به گفت و گو و مناظره هم علاقهمند. به خاطر دارم که يک بار بر سر نيچه و کیيرکگور و هگل با او به بحث پرداختم. و مقالهای هم به عنوان تکليف در تفسير «سرود نيمهشب» چنين گفت زرتشت نيچه برايش نوشتم.
دکتر رقابی با آنکه در آن هنگام بيش از چهل و پنج سال يا حدود پنجاه سال داشت بسيار جوان مینمود. سر و شانههايش آدم را به ياد کشتیگيرها میانداخت و معلوم بود که ورزشکار است. در ميان بچهها شايع بود که دکتررقابی در امريکا مربی شنا يا «نجات غريق» بوده است و از اين راه امرار معاش میکرده است، و بعضی هم با شيطنت میگفتند «مربی شنای بانوان»، آخر آنجا که زن و مرد ندارد. در آن سالها اينکه استادی بتواند احترام دانشجويان را به دست آورد به سختی ممکن بود. و دکتر رقابی چندخصلت داشت که رابطهی او را با دانشجويان سخت میکرد. دکتر رقابی که بعد از ۲۵ يا ۳۰ سال به کشور بازگشته بود، کشور خودش را آن گونه نمیديد که شاگردانش میديدند. او برای آنها بيشتر به «دن کيشوتی» از عصری سپریشده شباهت داشت که شلوار سفيد و پيراهنهای آستين کوتاه با رنگهای شاد امريکايی به تن میکرد و سر وقت به مسجد دانشگاه میرفت تا در صف اول قرار بگيرد و نماز بگزارد و در کلاس از انقلاب دفاع کند و عليه امريکا شعار دهد. و حال آنکه بسياری از استادان ديگر که وابستگی بيشتری هم به تشکيلات داشتند هرگز اين کارها را نمیکردند. اين کارها را دانشجويان چاپلوسی و مداهنه میدانستند و نه اعتقادات واقعی، گرچه واقعاً اين طور نبود. رقابی شاعر بود و آدمی نبود که بتواند احساسات واقعی خودش را پنهان کند، برای او همهچيز تازه بود و برای ما همهچيز کهنه و کسالتبار. درسهايی که برای او گذاشته بودند نيز شايد تواناييهای واقعی او را نشان نمیداد و شايد به دليل همين بود که نمیتوانست در جايی بهتر خودش را نشان دهد. و بالاخره، رقابی مجرد بود و اين بدترين چيزی است که میتواند در دانشگاه برای يک استاد وجود داشته باشد. به راه افتادن ستون شايعات در پشت سر يک استاد از احترام او در چشم دانشجويان میکاهد و آنان را نسبت به او حتی گستاخ میکند. يادم است که يک روز که از کلاس بيرون آمديم گفتند که در کلاس رقابی ميان او و يکی از بچههايی که از حيث درسی دانشجويی خوب بود سر مسئلهای سياسی دعوا شده و رقابی ساعتش را از مچش باز کرده و آن دانشجو را به «دوئل» در بيرون از کلاس دعوت کرده است! در همان روزها بود که يکی از دانشجويان به من گفت که رقابی سرايندهی «مرا ببوس» است. باور نمیکردم. دوستم گفت، وقتی از او پرسيدم که اين شعر را شما گفتهايد اشک در چشمانش جمع شد و سری به تأييد تکان داد و من هم به او گفتم واقعاً شاهکار است. گمان نمیکنم هيچ ترانهای توانسته باشد در تاريخ ۲۵ سالهی آخر عصر پهلوی تا اين حد در نسلهايی تأثير گذاشته باشد. مارکز میگويد که هر نويسندهای فقط يک کتاب خوب میتواند بنويسد، اما بیانصافی است اگر بگوييم هر شاعری فقط يک شعر خوب میتواند بسرايد. رقابی هرچه بود و هرچه کرد، چيزی سرود که زمزمهی لبان مردان و زنان بیشماری در اين سرزمين بود.
من يک درس با رقابی بيشتر نداشتم و قبل از اينکه خبر درگذشت ناگهانی او را به علت سرطان بشنوم، فقط يادم است که يک بار ديگر او را در جمع استادان گروه ديدم. روزی به گروه رفتم تا با يکی از استادان ديدار کنم، دکتر مجتهدی رو به دکتر دينانی و ديگر استادان کرد و از آنان پرسيد که من چطور دانشجويی هستم. دکتر دينانی تأييد کرد که من دانشجوی خوبی هستم و دکتر رقابی هم با خنده گفت: «من هم تأييد میکنم». روانش شاد و يادش گرامی و نامش ماندگار.
|
||
|
تيغ در کف زنگی مست! |
امروز رفته بودم دانشگاه تا سری به اتاقم بزنم، ببينم چه خبر است، نامهای چيزی ندارم، و البته از بانک هم کمی پول بگيرم. وقتی به گروه قدم گذاشتم فرصتی دست داد تا با مدير گروه، آقای دکتر شيخ، هم ديدار کنم و نتيجه آن شد که برای ديداری ديگر با يکی از مسئولان دانشگاه تا ظهر در دانشگاه بمانم. از دانشگاه پياده برمیگشتم که به سه راهی ولنجک، خيابان يمن، خيابانی که از چهارراه تابناک به سوی ولنجک میرود، رسيدم. در اين خيابان نزديک يکی از مؤسسات وابسته به وزارت کشاورزی يک باجهی فروش روزنامه قرار دارد. مسيرم را از سمت راست خيابان به سمت چپ تغيير دادم و به سوی باجه رفتم تا به روزنامهها نگاهی بيندازم. در کنار باجه چند نفری ايستاده بودند، در اثنايی که به تماشای روزنامهها مشغول بودم، ناگهان سر و کلهی پسر جوانی پيدا شد که به سوی پسر جوان ديگری در يکی دو متری من رفت. پسر جوان با لحنی تهاجمی به آن پسر ديگر گفت: «تو بودی که به من خنديدی؟» و سپس پيراهنش را از پشت شلوارش بالا زد و دشنهی بلندی را که به گمانم از اين سرنيزههای نظامی يا چاقوهای بلند نظامی بود از غلافی که در پشت کمرش در داخل شلوارش فرو رفته بود بيرون کشيد. چاقوی بلند مانند ساطور قصابها زير آفتاب نيمروز برق میزد، سپس چاقو را بالا برد، در هوا چرخ داد و به سوی پسر ديگر حملهور شد. پسر بیدرنگ پا به فرار گذاشت و جوان مهاجم هم سر در پی او گذاشت، اما انگار نمیتوانست يا نمیخواست به او برسد. او را رها کرد. مرد ديگری که کنار من ايستاده بود گفت: «اين يارو خُله». پسرک ظاهراً شنيد و به سوی او حملهور شد. مرد پا به فرار گذاشت و پسر اين بار جديتر او را دنبال کرد. مرد به داخل محوطهی وزارت کشاورزی رفت و وارد باجهی نگهبانی شد و پسرک او را تا آنجا دنبال کرد. نگهبانان هاج و واج او را فقط نگاه میکردند و هيچ کس به سوی او نمیرفت تا کارد را از او بگيرد. مهاجم اندکی در مقابل باجه کاردش را تکان داد و بعد از جمع دور شد. برخی از نگهبانان آهسته به سوی او میرفتند تا با او صحبت کنند. من آهسته آهسته دور شدم و گاهی به پشت سرم نگاهی میانداختم تا ببينم کسی به دنبالم نيست! چند متری آن طرفتر از چهارراه تابناک، در خيابان پيراسته، ادارهی آگاهی ولنجک است و ماشينهای پليس در پيادهروی کنار چهارراه پارک شدهاند.
اين دومين بار بود که در طی عمرم با چنين صحنهای رو به رو میشدم. بار اول از اين وحشتناکتر بود چون دشنه را يکی گذاشته بود روی گلويم. تابستان ۷۸، يک روز بعد از ظهر رفته بودم از شهروند فرمانيه خريد کنم. مهمان داشتم و حسابی خريد کرده بودم و هر دو دستم پر از کيسههای کالا بود. ساعت حدود ۱۸:
۳۰ بود که به داخل کوچهی پورداد آمدم، همان کوچهای که قبلاً ساختمان دايرةالمعارف در سر آن قرار دارد، و اکنون کتابخانهی تخصصی وزارت امور خارجه است. از بقالی نزديک به آن حوالی چندمتری دور شده بودم که يک موتور با دو سرنشين از مقابلم رد شد و چندمتر آن طرفتر توقف کرد. کسی که ترک موتور نشسته بود صدايم زد و گفت: «میشه يه آدرس از شما بپرسم». گفتم: «بفرماييد». پسرک جوانی از روی ترک موتور برخاست و به سويم آمد. همينکه نزديکم شد، ناگهان يک دستش را به پشت کمرش برد و دشنهای بيرون کشيد و بعد با دست ديگرش يقهام را چسبيد. يکه خورده بودم. نمیدانستم چه کار کنم. به صورتش نگاه کردم. پوستی آفتاب سوخته داشت، با موهای فرفری سياه، و سبيلی قيطانی و چشمهايی نافذ و شيطانی، که مانند چشمهای سبز گربههای سياه در تاريکی میدرخشيد. سپيدی چشمش به رنگ سبز تند میزد، سبزی آبهای لای گرفته. با صدايی پر از تهديد گفت: «صدات در نياد، هرچی داری، بده بياد، وگرنه میزنم». اين قدر حرکت او برايم غيرمنتظره بود که يادم رفته بود بترسم. يکی از دستهايم را آزاد کردم و همهی کيسهها را به يک دستم گرفتم و با دستم سعی کردم دست او را پس بزنم. وقتی ديد دارم مقاومت کنم، چندبار دشنه را در هوا تکان داد و به سويم آورد. کشيده شدن تيغهی چاقو را روی دستم حس کردم. دشنهی زيبا بود، باريک، بلند و منحنی. هرچه به آن اطراف نگاه میکردم کسی نمیآمد، آن سالها آن طرفها خيلی خلوت بود. دوران رکود ساختمانسازی بود و اکثر شرکتها داشتند ورشکست میشدند. تهديدهای او همچنان ادامه داشتند و من داشتم با او بحث میکردم که معنای اين کارها چيست. گاهی سر و کلهی ماشينی پيدا میشد کمی توقف میکرد، نگاهی به ما میاندخت و فکر میکرد بين ما دعوايی شخصی است و راهش را میکشيد و میرفت. واقعاً توی اين محلههای بالای شهر اگر کسی را بکشند هم کسی جلو نمیآيد. دشنهی او جلوی صورتم همچنان بالا و پايين و میرفت و من تيغهی صاف و براق آن را گاهی با لذتی زيباشناختی مینگريستم، انگار داشتم داستان چاقوکشهای پالرموی بورخس را میخواندم. بعد از چند کش و واکش ميان ما، بالاخره ماشين پيکانی سر رسيد، از ما چندمتری گذشت و ايستاد، دو مرد در ماشين بودند. من به آنها نگاه کردم و کمی سر و صدا کردم که بيايند جلو. ماشين کمی دنده عقب گرفت و يکی دو متری به ما نزديک شد. پسرک که اين طور ديد: «گفت باشه کاريت ندارم، میرم ولی به کسی چيزی نگی و گرنه ميام حسابت رو میرسم». و دشنه را در پشت کمرش گذاشت و بر ترک موتور وسپای قرمز رنگشان شد و رفت. وقتی رفتند تازه آن دو مرد از ماشين پايين آمدند و به من نزديک شدند. گفتند: «جريان چی بود». گفتم: «هيچی دزد بود. پول میخواست». به خانه که رسيدم، تلفن را برداشتم و به کلانتری زنگ زدم. مشخصات آنها را گفتم. چند دقيقه بعد ماشين پليس را ديدم که به سرعت از کوچهی مقابلمان میگذشت. جيب عقب شلوارم را که نگاه کردم ديدم هزارتومن هم پول توی جيبم نبود!اين روزها وقتی صفحهی حوادث روزنامهها را میخوانيم از جنايت و تجاوز و آدمربايی و سرقت و فحشا و آدمفروشی لبريز است. تعداد اين چيزها آن قدر زياد شده است که نشريات تخصصی نيز برای آنها به وجود آمده است. ديگر کسی به کسی رحم نمیکند. پسر پدر را میکشد، مادر فرزند شوهر را، پدر دخترش را، شوهر زنش را سر میبرد، زن شوهرش را، زنها خودشان را آتش میزنند، دخترها را میربايند، فريب میدهند و میفروشند و ... و عوامل اين کارها هم فقط مردمان پست و شرير و فرومايه نيستند، پزشکان و دانشجويان و روحانيان و استادان دانشگاه و هنرمندان و ورزشکاران و بازاريان نامی هم در ميان اين افراد هستند. میبايد پرسيد چه اتفاقی افتاده است؟ چه چيزی فرو ريخته است؟ زمانی اين آمارها متعلق به جوامع صنعتی و پيشرفته بود و چه استفادهها يا سوءاستفادهها که برخی از اين آمارها برای بيان انحطاط غرب و زوال تمدن مغرب زمين نمیکردند؟ و حالا بعد از ۲۵ سال ما هم به همين جا رسيدهايم. واقعيت اين است که اين هم بخشی از «جنگل آسفالت» است، شهر با همهی زيباييها و آسايشها و ثروتهايش، در کنار نابرابريها و محروميتها و بیاخلاقيها و مفاسدش. چه کسی بايد به فکر نجات شهر باشد؟
اين سرنوشت ماست. هريک از ما در کوچه و خيابان میتواند قربانی جنايتی باشد که هرگز خودش را برای رويارويی با آن آماده نکرده است. هرکدام از ما، صبح که از خانه بيرون میرود، شايد ديگر بازنگردد. يا وقتی شب در خواب است، صبح هرگز برنخيزد. اين است زندگی ما در جنگل شهرها. سهم ما از جهان نو. | link |
|
||
|
جهانبگلو و صدری: دربارهی روشنفکری |
در شرق روز پنجشنبه گزارشی آمده است از ميزگردی که رامين جهانبگلو و محمود صدری دربارهی روشنفکر سکولار و روشنفکر دينی داشتهاند. به نظر من اين ميز گرد را میتوان بهمنزلهی نمونهای کارگاهی برای تشريح بحثهای جدلی (پلميک) به کار گرفت و نشان داد که فرهنگ گفت و گو در جامعهی ما چگونه است. من در زير بخشهايی از اين بحث را میآورم و خودم را به جای صدری میگذارم و برخی سخنان جهانبگلو را پاسخ میدهم.
• همدلى يا همخوانى
محمود صدرى سخنش را آغاز كرد و از پيش زمينه اى سخن گفت كه به نظرش قبل از شروع
اين مناظره بايد در نظر گرفته شود. او گفت: «يك سال است كه بحث روشنفكرى دينى و
غيردينى در ايران مطرح شده، هم در ميان روشنفكران ايرانى و هم در ميان جامعه
ايرانى. سئوال من اين است كه اگر مطابق يك نظرسنجى ۲۱ درصد مردم باور و رفتار دينى
ندارند و ۷۹ درصد آنها باور و رفتار دينى دارند، آيا اين ۲۱ درصد اجازه باور و
رفتار دينى داشتن و دينى بودن جامعه را نبايد به آن ۷۹ درصد بدهند؟ در ميان آن ۷۹
درصد هم، ۶۴ درصدشان دگرانديش هستند و فهمشان از دين نو شده است. اگر قرار است
ايران آينده اى صلح آميز داشته باشد ما بايد با اعتقاد به تساهل و تسامح به دنبال
همدلى و هميارى و همكارى ميان آن ۶۴ درصد و اين ۲۱ درصد باشيم.
چرا كه همه اينها معتقد به آزادى، آبادى كشور، حقوق بشر و حقوق زنان و كودكان،
فرديت و لزوم تفكيك حيطه هاى حيات بشرى و تمايز حوزه دين از سياست (تمايز عرض كردم
و نه جدايى) هستند. اگرچه من قبول دارم كه آن ۲۱ درصد جهانى تر هستند و آن ۷۹ درصد
در آداب حيات و انديشه، محلى تر و سنتى تر هستند اما به هر حال من فكر مى كنم كه
آن ۲۱ درصد و آن ۶۴ درصد مى توانند به راحتى و البته با تساهل با همديگر همكارى و
هميارى داشته باشند. اين پيش زمينه اى است كه به نظر من قبل از هر چيز بايد در نظر
داشت.»
پس از محمود صدرى نوبت رامين جهانبگلو بود كه از نگاه اوليه خود به موضوع مورد بحث سخن بگويد: «دوستى و همدلى كه ايشان از آن صحبت كردند دليلى بر آن نيست كه من و ايشان در برخى زمينه ها با هم مخالف نباشيم. اين بديهى است كه من نيز به دنبال تساهل و روادارى هستم و همين كه ما عليه همديگر دشنه نمى كشيم، نشان از آن دارد كه زمينه مورد نظر موجود است. اما همدلى و همراهى به معنى همخوانى نيست. مى گويند همه ما معتقد به آزادى هستيم ولى من بر سر آن بحث دارم. كسانى كه زمانى در كنار قدرت حاكمه اى قرار گرفته اند تا زمانى كه به صورت جدى به نقد آن دوره از زندگى خود نپردازند از نظر روشنفكران از آنجا كه لگدى به آزادى زده اند از دايره روشنفكرى خارج اند و بنابراين بايد تكليف خود را با آن دوره روشن كنند. شعار دادن كار راحتى است.
آقاى خاتمى هم ۸ سال است كه شعار آزادى را مى دهند. مهم آن است كه روشنفكران دينى توضيح دهند اين آزادى كه از آن سخن مى گويند در صورت نهادى شده اش چه شكلى دارد و آيا به عنوان مثال صورت تفكيك قوا را به خود مى گيرد يا بر مبناى مدلى عرفانى _ الهى شكل مى گيرد؟ مثلاً آقاى صدرى از تمايز ميان دين و سياست سخن مى گويند و نه جدايى آنها از يكديگر در حالى كه دموكراسى به عنوان يك مدل مدرن حكومتى بر مبناى خودمختارى و خودبنيادى سياست شكل گرفته است. (تأکيد از من است)
تا جايی که من میدانم آقای صدری ظاهراً در يکی از دانشگاههای امريکا درس میدهند و شغل و سمتی در دستگاههای اجرايی جمهوری اسلامی نداشتهاند. اما گيريم که مثلاً به جای صدری حجاريان نشسته بود. جهانبگلو حمله را خوب شروع میکند. ابتدا ذهن مخاطبان را آماده میکند که حريفش چندان سابقهی خوبی ندارد و بنابراين به شريک گفت و گويش در همان ابتدای بحث میگويد که تو بايد از گذشتهی خودت انتقاد کنی و موضع خودت را در برابر قدرت حاکم روشن کنی، وگرنه از دايرهی روشنفکران خارجی! میتوانيم از رامين جهانبگلو بپرسيم که آيا همهی «روشنفکران» در طی تاريخ همواره طرفدار آزادی بودهاند و هيچ «روشنفکر»ی نبوده است که حرکتی خلاف آزادی کرده باشد؟ به عبارت ديگر، آيا فقط به افراد پاک و شريف و آزاديخواه و ضد قدرت «روشنفکر» گفته میشود و در اين طايفه هيچ غل و غشی وجود ندارد، همه اهل عصمت و طهارت اند؟ در ادامهی بحث نيز متوجه میشويم که ظاهراً «روشنفکر دينی» مفهومی عام نيست بلکه فقط اختصاص به گروهی دارد که در دولت آقای خاتمی حضور دارند يا با ايشان همراه و همرأی اند. ادامهی بحث اين معنا را روشنتر میکند. اما همچنان اين پرسش باز است که آيا میتوان در ابتدای گفت و گو با کسی او را ابتدا به ابراز «ندامت» از گذشتهاش فراخواند؟ در ادامه جهانبگلو تندترين سخن خود را میزند:
رامين جهانبگلو حالا تندترين توصيف خود را در طول اين ميزگرد درباره روشنفكرى دينى به كار مى برد و مى گويد: «روشنفكرى سكولار وجود خارجى ندارد اگر چه ما به اشتباه از آن استفاده مى كنيم، چرا كه اصلاً روشنفكرى انواع و اقسام ندارد. منظور ما از روشنفكرى سكولار هم در حقيقت همان كلمه روشنفكر است بدون هيچ پسوند خاصى. روشنفكر با پسوند دينى واقعاً واژه مسخره اى است. ما همان طور كه نقاش دينى و مورخ دينى نداريم، روشنفكر دينى هم نمى توانيم داشته باشيم.»
رامين جهانبگلو سپس در توضيح بيشتر گفت: «روشنفكر كسى است كه اگر ديندار است، ديندارى اش را زمانى كه كار فلسفى مى كند كنار مى گذارد. همچنان كه پل ريكور نيز بر اين نكته تاكيد و اينچنين هم عمل مى كرد. روشنفكرى دينى در ايران اساساً يك مسئله سياسى است و ما در حقيقت با يكسرى افراد سياسى طرف هستيم كه بحث هايشان اصلاً هستى شناختى و فلسفى نيست. آنها به دنبال يك مبارزه سياسى هستند و نه گفت وگويى هستى شناختى. روشنفكر جدا از هر ايدئولوژى است. چرا كه براى عمل به روشنفكرى بايد بتوان پرسشى مداوم طرح كرد. حال آيا روشنفكرى دينى مى تواند با مسئله اى به نام طرح پرسش مداوم كنار بيايد؟»
خب جهانبگلو معلوم نيست که به چه دليل میگويد «روشنفکر سکولار» وجود ندارد، خود اصطلاح که در متون انگليسی فراوان است، اصطلاح «روشنفکر دينی» هم که در متون انگليسی فراوان است و البته «روشنفکر» به تنهايی هم فراوان به کار میرود. آيا کسی میتواند «به طور پيشينی» تعيين کند که روشنفکر چيست؟ خب شايد کسی بخواهد چنين کاری کند، ولی کار او نمیتواند علمی باشد، چون واقعياتی وجود دارند که بايد مدلول اسامی باشند و وقتی سکولاريسم وجود داشته باشد «روشنفکر سکولار» هم وجود دارد و وقتی «دين» وجود داشته باشد «روشنفکر دينی» هم وجود دارد. اگر کلمهی «روشنفکر» به تنهايی به معنای «روشنفکر سکولار» است دليلی جز آن ندارد که فرهنگ سکولار حاکم است و مدلول برای خوانندگان به سياق متن روشن. اما آيا هيچ تقسيمی برای «روشنفکر» وجود ندارد؟ اين هم از آن حرفهاست! مارکس روشنفکران را به «محافظهکار» و «مترقی»، گرامشی به «سنتی» و «ارگانيک»، سارتر به «متعهد» و «غيرمتعهد»، فوکو به «عام» و «خاص» و ادوارد سعيد به «حرفهای» و «آماتور» تقسيم میکند و البته تقسيمهای ديگری نيز با صفات ديگر رايج است: مانند «درباری» و «مستقل»، «خائن» و ... جهانبگلو در ادامه میگويد ما نقاش دينی و مورخ دينی نداريم، اين هم باز از آن حرفهاست. کافی است به تاريخهای هنر رجوع کنيم به تاريخ نقاش دينی يا موسيقی دينی يا هر چيز دينی ديگری که ساخته شده باشد بربخوريم: جيوتو، دورر و باخ و مورخان کليسا و شمايلنگاران را به چه صفتی توصيف میکنند؟
بله روشنفکرانی هستند که ممکن است متدين باشند و دينداری آنان در کارشان هويدا نباشد. اما کسانی مانند آگاستين يا توماس يا نيکلاس کوزانوس يا لوتر و کالوين و اراسموس و شلايرماخر و کیيرکگور و بولتمن و تيليش را چه مینامند، اگر بخواهند رويکرد آنان را در انديشهشان توصيف کنند؟ حتی نمايشنامهنويسانی مانند پل کلودل را چه مینامند؟ روشنفکران دينی را بهواسطهی اعتقاداتشان دينی نمیگويند، بلکه به واسطهی کارشان آنان را دينی مینامند. اينکه میگويد روشنفکر جدا از هر ايدئولوژی است، کدام روشنفکر يا انسانی بوده است که بدون ايدئولوژی بوده است؟ در علم هرمنوتيک ثابت میشود که پرسش و فهم بدون پيشداوری ناممکن است؟ کسی که ذهن او از هرچيز خالی است چگونه میتواند بپرسد؟ گاسپار هاوزر هم که باشد باز رؤيايی دارد. بله درست است روشنفکر بیپروا میپرسد و از همين روست که هيچ کدام از روشنفکران دينی به راحتی در نظام اعتقادات رسمی پذيرفته نمیشوند مگر پس از جنگها و مصائب طولانی. و تازه بسياری از روشنفکران دينی هم در سنتهای مختلف بودهاند که در روند مطالعهی خود به کلی بیدين شدهاند، نمونهها بسيار است: هگليان جوان جملگی دکتر در الهيات بودند، يا خود هگل از الهيات شروع کرد.
جهانبگلو سپس به سراغ ميراث روشنفكرى دينى در ايران رفت و گفت: «شريعتى و امثال او و حتى مهندس بازرگان متعلق به يك دوره خاصى از اين مملكت بودند و ما اكنون جوان هايى داريم كه به مراتب از آنها جلوتر هستند. بدون اينكه بى احترامى كرده باشم مى گويم همان طور كه ژان پل سارتر در روشنفكرى فرانسه متعلق به يك دوره خاصى بود و پس از آن محوريت او از بين رفت، بايد قبول كنيم كه كسى مثل شريعتى هم دوره اش گذشته است».
اين هم سخن حق ولی بیاهميتی است، چه کسی است که متعلق به تمام فصول باشد؟ جلوتر بودن جوانهای ما به آن دليل نيست که آنان خيلی باهوشتر يا خيلی پرکارتر بودهاند، بلکه به اين دليل است که چرخ زمان بسياری را خواه ناخواه به جلو میبرد. به واسطهی اشتباهات ديگران است که خيلی چيزها بر ما آشکار میشود، هر کوهنوردی اين را خوب میداند. | link |
يکشنبه، ۱ شهريور ۱۳۸۳
همهی حقوق محفوظ است.