بايگانی: روزنامه‌ها

 

فلُّ سَفَه

Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani

bullet

 شنبه، ۱۷ مرداد ۱۳۸۳

bullet

 —— ، ۷ اوت ۲۰۰۴

گرت چو نوح صبر هست در غم طوفان

بلا  بگردد  و  کام   هزار ساله     برآيد

bullet

 مشروطيت

چهارشنبه‌ی گذشته سالگرد صدور فرمان مشروطيت بود در سال ۱۲۸۵ ه‍ ش‍‍ — چيزی نمانده است صدساله شود. در اين بيست و شش سالی که از انقلاب ۱۳۵۷ می‌گذرد نديده بودم که کسی يا کسانی يا نهادهايی علاقه‌ای به انقلاب مشروطيت ابراز کرده باشند، اما يکی دوسالی است که از آن سخن می‌رود و امسال ظاهراً پرصداتر از همه‌ی اين سالها. وقتی چيزی يا کسی سالها فراموش می‌شود و کسی از آن يادی نمی‌کند، و وقتی ناگهان همه از آن ياد می‌کنند علتی بايد در کار بوده باشد! شايد روح زمانه است. می‌گويند وقتی آدم پير می‌شود يا شکست می‌خورد به ياد خاطراتش می‌افتد. آن که خاطرات خوش دارد با مرور آنها خاطر خود را خوش می‌کند و آن که شکست خورده است می‌انديشد که چگونه به اين محنت گرفتار آمده است. اما آدمی که در کهولت با احساسی از شکست گذشته‌نگر می‌شود به راهی که رفته است می‌انديشد: آيا طور ديگری نيز ممکن بود؟ چه کار می‌توانستم بکنم که نکردم؟

در سالهای آغاز دهه‌ی پنجاه بحث مشروطيت بسيار پا گرفته بود. آيا اين خود نشانه‌ای از آنچه چند سال بعد روی می‌داد بود؟ يادم می‌آيد که آن موقع کتابهايی از رحيم رئيس‌نيا و ابراهيم ميرفخرايی و فريدون آدميت و ديگران در بازار بود و بحثی داغ بر سر مشروطيت جريان داشت. حتی تلويزيون و سينما هم فيلمهايی داستانی با مضمونهای مربوط به وقايع مشروطيت می‌ساختند: فيلم «ستارخان» و مجموعه‌ای که روان‌شاد علی حاتمی ساخت، «سلطان صاحبقران»، يا «دليران تنگستان» و «شير خفته» و ... شکست مشروطيت در آن زمان با شعاری جدلی که آل احمد و شريعتی بر سر زبانها انداختند، و با اين شعار از «روحانيت» قهرمان ساختند، و هرچه کاسه کوزه بود بر سر «روشنفکران» شکستند، به راحتی در يک جمله بيان شد. برای کشوری مانند ما که در آن علم تقريباً وجودی ندارد و معياری برای تعيين صحت و سقم گفته‌ها نيز نيست، بخشی از سنت ما را همين گفته‌های اين و آن تشکيل می‌دهد. کافی است شخصی که به او اعتماد يافته‌ايم، و او را تا حد پرستش دوست داريم سخنی بگويد، آن وقت تا پای جان از آن سخن دفاع می‌کنيم و وقتی که خوب پدر خودمان را درآورديم و فهميديم سرمان کلاه رفته است، دوباره کلنگ را بر می‌داريم و قبر آن بيچاره‌ای را که تا ديروز می‌پرستيديم ويران می‌کنيم. شهرت و اعتبار آل احمد و شريعتی و عشق به آنان در سالهای قبل از انقلاب و بی‌اعتباری و نفرت از آنان در سالهای بعد از انقلاب آيا چيزی غير از همين عادت جامعه‌ای غيرعلمی است که صحت و سقم گزاره‌ها را همواره می‌خواهد با گوشت و خون خود معلوم کند؟ در علم راههای بسياری برای تحقيق وجود دارد و لازم نيست انسان همه چيز را روی خودش تجربه کند و تازه اين تجربه را به ديگران هم منتقل نکند؟

بسياری از سخنانی که ما می‌گوييم ممکن است دروغ باشند، بی‌آنکه خودمان بدانيم. از همين رو بسياری از شعارهای سياسی و تاريخی دروغهای بزرگی بوده‌اند که فقط باور مخاطبان نقش عظيمی برای آنها به وجود آورده است. در همه‌ی ما ميلی برای فريب خوردن هست، ميلی برای باور کردن چيزهايی که دوست داريم باور کنيم. گراهام گرين در عاليجناب دن کيشوت تعبيری با همين مضمون می‌آورد: آيا کسانی که مسيح را بر صليب ديدند و به مسيح بر صليب‌رفته باور داشتند، جز اين بود که می‌خواستند باور کنند که مسيح بر صليب رفت تا ما را نجات دهد؟ ما «نجات‌دهنده» می‌خواهيم، پس بايد «نجات‌دهنده» وجود داشته باشد؟ پس بايد «نجات‌دهنده‌»ای هم بيايد؟ و می‌آيد! گراهام گرين مضمونی نيچه‌ای را در رمان خود می‌پرورد. و داستان انقلابها نيز همين است.

وقتی می‌خواهيم انقلابی را بسنجيم، می‌توانيم از خودمان بپرسيم که چه تفاوتی بود در قبل از آن انقلاب و بعد از آن انقلاب. چه چيز تغيير کرد؟ ما در طی صد سال دو انقلاب داشته‌ايم، اما می‌توانيم از خودمان بپرسيم که از هريک از آنها چه داشته‌ايم. آيا در اين باره انديشيده‌ايم که نياکان ما در قبل از مشروطيت چگونه زندگی می‌کردند و آيا ما می‌خواهيم همان گونه زندگی کنيم؟ چيزی از جامعه‌ی قبل از مشروطيت هست که برای ما حسرت باشد؟ هيچ يک از ما دوست دارد که به زندگی نياکان خود در قبل از مشروطيت بازگردد؟ همين پرسش را می‌توان درباره‌ی انقلاب اسلامی ۵۷ کرد، آيا کسی از ما هست که بخواهد مانند روزهای قبل از انقلاب ۵۷ زندگی کند؟ به نظر من بسياری از چيزها در اين بيست و شش سال، و نيز بازگشت ما به پرسش از انقلاب مشروطه و همچنين انقلاب اسلامی، نشان‌دهنده‌ی آن است که ما سخت در کار خود فرو مانده‌ايم و ناگزيريم پرسشهای بنيادی را مطرح کنيم؟ امروز پرسش از مبانی رفته رفته در جامعه‌ی ما در حال شکل گرفتن است. چون همه با گوشت و پوست و خون خود فهميده‌اند که کار از ريشه خراب است. اما ريشه کجاست؟ يافتن ريشه‌‌ها خود کاری سترگ است. آيا کسی برای اين کار سترگ هست؟ نيمسال دوم ۵۸ بود، با دکتر رفيع‌پور درس «مبانی جامعه‌شناسی» داشتيم. دکتر رفيع‌پور می‌خواست به بچه‌های کلاس بگويد که جامعه‌ چگونه تغيير می‌کند و تحولات اجتماعی چگونه است. به دخترهايی که با يکی دو صندلی اختلاف يا همان صندلی بغلی در کنار دانشجويی پسر نشسته بودند اشاره کرد و گفت: «هفتاد سال پيش شما نمی‌توانستيد اين طور کنار هم بنشينيد. ميان شما می‌بايد ديواری به کلفتی ديوارهای اتاق می‌بود و تازه اگر دخترها می‌خواستند حرف بزنند صدايشان را نيز بايد تغيير می‌دادند!» دکتر رفيع‌پور در يکی از جلسات کلاس، او هميشه عادت داشت با عکس و نمودار و جدول و اين جور چيزها درس بدهد، عکسی تبليغاتی را به دست گرفت و به بچه‌ها نشان داد: يک منشی زيبای آلمانی بود که پاهايش را روی هم انداخته بود. دامن کوتاه او و پاهای برهنه‌اش تا بالای ران از زير ميز پيدا بود. و عکاس هنرمندانه از نمای پايين پاهای او را طوری تصوير کرده بود که در واقع ميز را بفروشد! منشی و پاهايش گرچه زيبا بودند، اما توجه کسی را جلب نکردند، چون از آن پاها دور و بر خودمان زياد بود، گرچه کسی دامن کوتاه نمی‌پوشيد!

نيمسال اول ۶۲ بود، با دکتر پورجوادی درس «متون فلسفی به زبانهای اروپايی» داشتيم. دخترهايی که در آن سال می‌ديديم هيچ شباهتی به دخترهای قبل از انقلاب فرهنگی نداشتند و بيشتر به دختر کلفتها شبيه بودند. مانتوها و روسری‌های ساده و چهره‌های عاری از هرگونه آرايش، برای ما که بسياری از اين دخترها را در سالهای قبل از انقلاب فرهنگی طور ديگری ديده بوديم، گاهی خنده‌دار بود. اکثر آنها غمگين و افسرده بودند. حرف زدن با پسرها نيز برای آنها ممنوع بود و کم و بيش پرهيز می‌کردند از اينکه در حال حرف زدن با پسری ديده شوند. در سالهای ۶۲ تا ۶۷ وجود دختر خوشگل در دانشگاه تقريباً کيميا بود. چند هفته‌ای از سال گذشته بود که در اول هفته‌ای ديديم کلاس‌مان تغيير کرده است. و فقط کلاس ما بود. ميان دو رديف از نيمکتهای کلاس ۲۱۲ دانشگاه تهران، که حالا دفتر خود گروه فلسفه شده است، ديواره‌ای چوبی مانند يک پاراوان گذاشته بودند. وقتی کسی پشت آن می‌نشست برای کناريها ديگر ناپيدا بود. تعداد دانشجويان کلاس ما اندک بود. بعد از بازگشايی تعداد دانشجويان بسيار اندک بود، چون بسياری يا اخراج شده بودند و يا خود ترک تحصيل کرده بودند. تعداد ما شايد به زور به ۱۰ نفر می‌رسيد و از اين تعداد دو يا سه تا دختر بودند که دخترهای چندان جذابی هم نبودند. وقتی وارد کلاس شديم بچه‌ها همه فهميدند که جريان از چه قرار است، ما رفتيم سر جای خودمان نشستيم، اما دخترها نرفتند پشت آن ديوار بنشينند. و در يک رديف ديگر نشستند (کلاس سه رديف نيمکت داشت). دکتر پورجوادی هم آمد و درس را شروع کرد. درس متون، يعنی درس متون فلسفی به زبان انگليسی، بدين صورت تدريس می‌شود که اول استاد متن را می‌خواند و بعد به يکی از دانشجويان می‌گويد متن را بخواند و ترجمه کند و سپس خودش ترجمه‌ی او را اصلاح می‌کند. دکتر پورجوادی به يکی از دخترها گفت بخواند. يکی از دخترها شروع بخواندن کرد. هنوز چند دقيقه‌ای از خواندن او نگذشته بود که دوتا چشم را پشت شيشه‌ی مستطيل‌شکل کوچکی ديديم که روی در کلاس تعبيه شده بود. آن چشم پس از کمی نگاه کردن به کلاس کنار رفت و ناگهان در باز شد و پسر جوانی که شلوار کرم‌رنگی از جنس شلوارهای سربازی پوشيده بود به داخل کلاس آمد و بی‌آنکه نگاهی به استاد بکند يا اجازه‌ای بگيرد، به طرف آن دو سه تا دختر رفت و به آنها گفت برويد آن طرف بنشينيد. هيچ يک از دخترها از جايشان تکان نخوردند. سکوت معناداری کلاس را گرفته بود. پسرها همه به او نگاه می‌کردند و او انگار تازه متوجه شده بود که استادی هم سر کلاس است. برگشت به دکتر نگاه کرد و بعد که ديد او چيزی نمی‌گويد راهش را کشيد و رفت. هيچ کس هيچ چيز نگفت. وقتی او رفت دخترها پاشدند و رفتند پشت آن پاراوان نشستند. دختری که داشت متن را می‌خواند، دوباره شروع به خواندن متن کرد. يک جمله‌ای خواند و بعد درنگ کرد و رو به دکتر کرد و از او پرسيد: «حالا بخوانم يا صدايم را هم کسی نبايد بشنود!». اين را که گفت ديگر دکتر پورجوادی از کوره در رفت. کتاب را بست و در کيفش گذاشت و با چهره‌ای برافروخته از کلاس بيرون رفت. وقتی داشت می‌رفت غرولند کنان گفت: «اين پسره هم حال ما را گرفت». بعد از چند روز در آن کلاس را بستند و بعد از مدتی هم آن پاراوان را برداشتند و آن عضو انجمن يا جهاد يا بسيج دانشکده را هم توبيخ کردند و ديگر او را نديديم. دکتر پورجوادی عضو شورای انقلاب فرهنگی بود و خبر اين افتضاح تا بالاها رفته بود. اما هنوز بودند بسياری که با اين کار موافق بودند و حتی فراتر از آن را هم شعار می‌دادندو البته هنوز هم!

آنچه را در طی اين سالها ديده‌ايم و آنچه را از تاريخ خود آموخته‌ايم می‌توانيم برای اين دو انقلاب به کار ببنديم. تصوير جامعه‌ی ايران در قبل از انقلاب مشروطه، با هر و همه‌ی ضعفها و کژيها و کاستيهايی که انقلاب مشروطه داشت، با بعد از آن هرگز قابل انطباق نيست. هيچ ايرانی نمی‌تواند هرگز آرزو کند که مانند قبل از انقلاب مشروطه زندگی کند. آنچه ما از مدرسه و دانشگاه و حضور زنان در عرصه‌ی اجتماع و زندگی شهری و تغيير بسياری از روابط اجتماعی داريم حاصل همين انقلاب است و وقتی به قهرمانان و نظريه‌پردازان اين انقلاب در صد سال پيش می‌نگريم، هنوز خود را با همان مسائلی درگير می‌بينيم که آنان ناگزير بودند به آنها بينديشند و برای حل‌شان تا پای مرگ مبارزه ‌کنند. يادشان گرامی باد. | link |

bullet

 يکشنبه، ۱۱ مرداد ۱۳۸۳

bullet

 —— ، ۱ اوت ۲۰۰۴

bullet

 انديشه‌های بهداشتی!

وقتی داريوش شايگان در مصاحبه‌ای که رامين جهانبگلو، در زير آسمانهای جهان، با او انجام داد از تشويق ترويج انديشه‌های بهداشتی و پرهيز از انتشار انديشه‌های غيربهداشتی در جامعه‌ی ايرانی سخن گفت، اصطلاح تازه‌ای وارد واژگان فرهنگی جامعه‌ی ما شد که برخی شايد به اصل و معنا و لوازم منطقی و سياسی آن اصلاً توجهی نداشتند. اين تعبير بعدها مورد استقبال برخی از به اصطلاح «روشنفکران دينی»، سروش و حجاريان، نيز قرار گرفت و آنان در گفتارهايشان بارها اين تعبير را به کار بردند. مقصود شايگان از انديشه‌های بهداشتی، کنايه به انديشه‌های غيربهداشتی، يعنی انديشه‌های دسته‌ای از فيلسوفان آلمانی، از جمله نيچه و هايدگر و برخی ديگر از فيلسوفان بعد- از- نو (پُست مدرن) اروپايی، بود که به زعم او می‌توانستند برای جامعه‌ی ما خطرناک باشند، جامعه‌ای که به دليل سوابقش در عرفان و شعر و شاعری و آلودگی‌اش به اسطوره و ابهام مستعد پذيرش انديشه‌های انتقادی از جهان نو، در مقياس وسيع، و مقابله با آن نيز هست يا بود.

کلمه‌ای که شايگان به کار برد در انگليسی معادلی، به صورت فعل، دارد: sanitize، بهداشتی کردن، پاک و پاکيزه کردن، (و به طور مجازی و به کنايه و با تحقير) سانسور کتاب و فيلم و .... شايگان شايد اصلاً نينديشيده بود که بهداشتی کردن يک چيز با سانسور کردن يک چيز چندان فرقی ندارد، کلمه‌ی «سانسور» (censor) هم خود کلمه‌ی بدی نيست و معنای آن «عيبگيری» است. چرا عيب چيزی را گرفتن بايد بد باشد؟ همين طور است کلماتی مانند «عقيده‌ی سالم» و «عقيده‌ی ناسالم» که برای آنها در انگليسی معادلهای orthodox (تحت‌اللفظی: «عقيده‌ی درست») و ”heterodox“ (تحت‌اللفظی: «عقيده‌ی ديگر» يا «دگرانديش») وجود دارد. در واقع، يک استفاده از اخلاق در سياست همين نامگذاريهای اخلاقی برای جلوگيری از چيزهايی است که «مضر» شمرده می‌شوند. اما بايد پرسيد مضر برای چه کسی؟ در حالی که می‌توان موافق بود که وزارت بهداشت بر کار رستورانها و مواد غذايی آلوده نظارت کند و از انتشار آنها جلوگيری کند، آيا می‌توان چنين حقی را برای کسانی يا وزارتخانه‌ای در جامعه برای نظارت بر انديشه‌ها نيز قائل بود؟

 در خصوص امور مادی ظاهراً معيارهايی عينی برای تشخيص سالم از ناسالم وجود دارد، اما آيا همين امر در خصوص امور غيرمادی نيز صادق است؟ آيا می‌توان آلودگی انديشه‌ها را نيز با معياری عينی سنجيد، همان طور که مخالفان سقراط به اعدام او برخاستند يا خود افلاطون در جمهوری از نظارت بر همه چيز، حتی انديشه‌ها، سخن گفت. آنچه در عالم انديشه می‌گذرد گمتر شباهتی با جهان مادی دارد، اما اين سخن البته بدان معنا نيست که انديشه‌های ما ضامن بهشت و دوزخ ما نيستند. مسلماً ما می‌توانيم انديشه‌هايی داشته باشيم که زندگی را بر خودمان و ديگران تباه کند، اما تعيين سود و زيان آنها قبل از عمل چگونه ممکن است؟ شايد يکی از دلايل تاريخ برای زندگانی انسان همين باشد که انسان در سير تاريخی از انديشه‌های به بار نشسته‌ی خود رو برمی‌گرداند و به انديشه‌های ديگری رو می‌کند؟ اينکه غربی چنين تاريخی داشته است آيا غير از اين است که توانسته است بيش از هر ملت ديگری انديشه‌های خود را تجربه کند و سپس تجربه‌هايش را باز بينديشد؟

در کشور ما از «دموکراسی» زياد دم زده می‌شود، اما آيا شما تا به حال دموکرات هم ديده‌ايد؟ من کمتر کسی را سراغ دارم که دموکرات باشد، به ويژه وقتی اين گونه سخنان را از زبان برخی روشنفکران‌مان می‌شنوم. اما اين تعبير «بهداشتی» برای من يادآور يک لطيفه‌ی مردانه و خنده دار نيز هست. به ويژه وقتی که عرضه‌ی نوارهای ويديويی مجاز در گذشته مطرح شد، و امروز مسأله‌ی فيلترينگ اينترنت و ماهواره مطرح است، اين لطيفه بسيار مصداق دارد. استفاده از لطيفه‌های جنسی گاهی بسيار معنادار است وگرچه ممکن است خلاف ادب جلوه کند، اما هيچ چيز به خوبی آنها نمی‌تواند مقصود را بيان کند. شايد استفاده‌ی برخی از حکايات در مثنوی و در مقالات شمس به همين منظور بوده باشد. ‌وقتی که عرضه‌ی نوارهای ويديويی مجاز در ده دوازده سال پيش آغاز شد، شب يکی از دوستانم که ده پانزده سالی از من بزرگتر است به من تلفن زد. ساعتهای آخر شب بود. آن زمان تلفن اختصاصی نداشتم. صاحبخانه‌ام تلفن داشت و برای مواقع اضطراری به من اجازه داده بود که به خانه‌ی او تلفن بزنند و من در طبقه‌ی پايين تلفنم را به برق وصل کنم و صحبت کنم و سپس آن را از برق بکشم. دوستم ساعتهای ده يا يازده بود که تلفن زد. فکر کردم کار خاصی پيش آمده، اما او گفت می‌خواهم يک جوک دست اول برايت تعريف کنم. گفتم بگو: «گفت می‌دانی نوار بهداشتی را اگر بگذاری توی ضبط چه می‌خواند». گفتم: «نه». و او با خنده‌ای بلند گفت: «... شعر». آيا انديشه‌های بی‌خاصيت و بی‌خطر غير از اين هستند؟ | link |

êêê  

bullet

 عزت نفس!

هريک از ما از خودش تصويری يا پنداری در ذهن دارد که شايد چندان هم منطبق بر واقع نباشد. گاهی دروغين بودن اين تصوير را آدم خودش کشف می‌کند و گاهی ديگران آن را کشف می‌کنند و آن را به رخش می‌کشند. در هر دوحال نتيجه يکسان است: آدم ديگر نمی‌تواند همان کسی باشد که قبلاً خودش را تصور می‌کرده است. برخی کسان تأکيد می‌کنند که بهتر است اين نقاب فريب را هيچ وقت آدم از دست ندهد تا بتواند راحت زندگی کند و، در مراحلی، واقعاً موفق نيز باشد. ما بدون نقاب نمی‌توانيم زندگی کنيم و تمام آنچه ما از خود ساخته‌ايم همين نقابی است که بر چهره زده‌ايم. چون مهم اين نيست که آدم واقعاً چه کسی هست بلکه مهم اين است که او خود را چه کسی می‌داند. در نبرد و درگيری ما با ديگران شايد يک چيزی که بسيار مهم باشد همين است که چطور می‌توانيم اين تصوير را در خودمان و ديگران ايجاد کنيم و آن را هم به خودمان و هم به آنان بقبولانيم. عزت نفس و اعتماد به نفس ما همين است و وقتی که از دست رفت ديگر نمی‌توانيم به راحتی به زندگی ادامه دهيم. آيا از همين رو نيست که خودکامگان، وقتی نقاب‌شان پاره می‌شود، دق يا خودکشی می‌کنند؟ تصوير زير در اين خصوص گوياست: «آنچه بيش از همه اهميت دارد اين است که تو خودت را چگونه می‌بينی». | link |  

bullet

 جمعه، ۹ مرداد ۱۳۸۳

bullet

 —— ، ۳۰ ژوئيه ۲۰۰۴

بارها گفته‌ام که فاش کنم     هرچه اندر زمانه اسرار است

ليکن از بيم تيغ و بيم قفا      بر  زبانم  هزار  مسمار است

سهروردی

bullet

 غريب مشرقی

ديروز روز بزرگداشت شهاب‌الدين يحيی سهروردی بود. از چندهفته پيش تصميم گرفته بودم که به مناسبت اين روز مقاله‌ای درست و حسابی درباره‌ی شيخ منتشر کنم. اما متأسفانه فرصتی دست نداد و باز آن را به وقتی ديگر موکول می‌کنم. شيخ شهاب يکی از دوست‌داشتنی‌ترين و جذاب‌ترين فيلسوفان جهان اسلام است که زندگی و انديشه‌ی او برای فهميدن و شناختن جای کار بسيار دارد. او يکی از بهترين نمونه‌ها برای نشان دادن «غربت روشنفکران در جامعه‌ی اسلامی» است، جامعه‌ای که قشری‌گری و سنت‌گرايی متشرعانه رفته رفته آن را به انحطاط برد. «بيگانه‌ستيزی» و تفکيک «خودی» و «غيرخودی»، گرچه قبل از پيامبر (ص) ويژه‌ی جامعه‌ی قبيله‌ای و بدوی عرب بود و بعد از رحلت پيامبر (ص) باز در جامعه‌ی اسلامی رو به آغاز نهاد، صورت ايدئولوژيک خود را از زمانی يافت که عباسيان به کمک ايرانيان به قدرت رسيدند و سرداران و مديران و نخبگان ايرانی به بالاترين مقامهای دستگاه اداری شاهنشاهی عربی دست يافتند که بر جامعه‌ی اسلامی حکم می‌راند. روی آوردن روشنفکران عرب و ايرانی به فرهنگهای قبل از اسلام و ترجمه‌ی آثار قدما از زبانهای پهلوی و سُريانی و يونانی و برخاستن مذاهب مختلف کلامی و تفسيری به منازعه‌ی خودی و بيگانه، ناب و التقاطی، الهی و انسانی در جامعه‌ی اسلامی شکلی پيچيده و خطرناک بخشيد. تدوين و استمرار ايدئولوژی «اهل سنت و جماعت»، با زوال قدرت امويان، به اهل حديث سپرده شد که برای ساختن «سنت» نبوی و احيای «اسلام ناب محمدی» در برابر «فلسفه‌ی وارداتی يونانی» و مذاهب رافضی شيعی به جمع احاديث پرداختند (کاری که پيامبر (ص) خود از آن نهی کرده بود). آنان با سخنانی که از رسول (ص) گرد می‌آوردند در برابر روشنفکرانی که از حجتهای خود با تعبير «قال افلاطون» و «قال ارسطاطاليس» ياد می‌کردند «قال رسول (ص)» را قرار می‌دادند. «وارداتی» و «غيرخودی» خواندن فلسفه و بومی شمردن «ايمان عربی» و برتر دانستن نژاد عرب بر غيرعرب از مهمترين اجزاء گفتار «يونانی‌ستيزی» و «فلسفه‌ستيزی» بوده است که از قرن دوم و به کوشش اهل حديث و پيروان سَلف صالح رواج يافت و در قرنهای بعد از آن نيز همچنان به حيات خود ادامه داد.اين گفتار که در آثار صوفيان سنی و اشعری مذهب ايرانی و در بيان شاعرانه‌ی آنان صورتی ماندگار يافت، يکی از پرتأثيرترين زمينه‌های عقلگريزی و فلسفه‌ستيزی را در جامعه‌ی اسلامی و به‌ويژه ايرانی فراهم کرد. در دوره‌ی جديد با پيدا شدن نياز به «غرب‌ستيزی» به‌منزله‌ی سلاحی ايدئولوژيک، اين نظريه‌ی سخت پرورده به دست سيد احمد فرديد، به وساطت انديشه‌های فرانسوی و آلمانی، و مروج انديشه‌ی او آل احمد، و به پيروی از او شريعتی، باز در جامعه‌ی ما رواج يافت، بی‌آنکه کسی درصدد بوده باشد که تأثير مخرب اين نظريه‌ی کهن را در گذشته و امروز دنبال کند.

احترام و بزرگداشتی که در کشور ما گاهی نسبت به فلسفه ابراز می‌شود، هرگز واقعی نبوده است و نيست. يکی از شيوه‌های رايج کشتن انديشه‌ی متفکران در جامعه‌هايی مانند ما همين بزرگداشتهای دروغين و انتحال انديشه‌های متفکران است. القابی که گاهی در کشور ما برای اشخاص رديف می‌شود: فيلسوف، فقيه، عارف، حکيم الهی، عالم ربانی، همه در يک شخص، خود حکايت از تهی بودن اين القاب و بی‌مسمی بودن آنهاست و جز عوامفريبی با نامهای بزرگ نيست.

با سهروردی نيز به همين گونه رفتار شده است. سهروردی اگر امروز هم در جامعه‌ی اسلامی زنده بود، و کمی صريحتر سخن می‌گفت، باز کشتنی بود و از اين تقدير گريزی نداشت، تقديری که خود بيش از هرکس ديگر از آن آگاه بود. هر متفکری که در جامعه‌ی اسلامی زندگی می‌کند به درسهای بسياری برای آموختن نياز دارد تا بفهمد آنچه تمدن اسلامی در گذشته بوده است و آنچه امروز هست تا چه اندازه ريشه‌های مشترک دارد و تا چه اندازه متفکر و روشنفکر آن نيز درد مشترک. | link |  

bullet

 سه شنبه، ۶ مرداد ۱۳۸۳

bullet

 —— ، ۲۷ ژوئيه ۲۰۰۴

هنگامی که دينها نخواهند وسايلی برای تربيت و پرورش در دست فيلسوف باشند، بلکه بخواهند خود فرمانفرما باشند، هنگامی که بخواهند غايت آخرين باشند، نه وسيله‌ای در ميان ديگر وسايل، ناگزير بايد غرامتی سنگين و هولناک پرداخت.

نيچه

bullet

 انديشه‌های نيچه درباره‌ی دين حداقلی و دين حداکثری

شايد در تاريخ فلسفه و انديشه نتوان کسی را همچون فريدريش نيچه يافت که در نقد دين و فرهنگ و جامعه و ارزشهای اخلاقی چنان بيباکی کرده باشد که همه‌ی صفاتی را به خود نسبت داده باشد که مؤمنان و شهروندان و اخلاق‌گرايان به «دشمن» خود نسبت داده‌اند. «دشمنی» که او را می‌بايد راند، اگرنه از ميان برداشت. او پيش از آنکه مؤمنان او را «دجال» بنامند، آن که باقيمانده‌ی دين آنان را به يغما می‌برد، خود خود را بدين نام می‌خواند؛ پيش از آنکه او را بی‌خدا بنامند، خود خود را «بی‌خدا» می‌نامد و فرياد برمی‌آورد که «از من بی‌خداتر کيست تا من از او بی‌خدايی بياموزم»؛ پيش از آنکه شهروندان او را «قانون‌شکن» بخوانند، خود خود را قانون‌شکن می‌خواند و جانی بيابانی که تنهايی را چنان ارج می‌گذارد که از شهرها گريزان است و دوستدار برهوت؛ پيش از آنکه «اخلاق‌گرايان» او را محکوم به بی‌اخلاقی کنند، خود خود را «بی‌اخلاق» می‌خواند. دجال، ياغی، قانون‌شکن، بی‌اخلاق، وقتی در بستر تاريخ نشانده شوند، فقط گهگاه به‌درستی نامهايی بوده‌اند برای فروتران از انسان، اما اغلب نامهايی بوده‌اند برای انسانهای برتر، آفرينندگانی که در کنار دزدان و راهزنان به صليب کشيده شده‌اند. نيچه همچون حافظ رندانه خود را بدنام و خراب می‌خواهد تا بگويد که هر آفريننده‌ای که چرخ عادت و رسم کهن را برهم می‌زند و بازی تازه‌ای آغاز می‌کند می‌بايد پيراهنی در نيکنامی نيز دريده باشد تا قادر باشد از ارزشهای حاکم درگذرد. تاريخ چنين می‌گويد: بنيانگذاران ارزشهای نو همه ويرانگر بوده‌اند و پايان دهنده به عصری سپری‌شده. و کارهای عاشقانه همه در «ورای خير و شر» انجام می‌شوند. کسی که خود ارزش می‌آفريند چه پروايی دارد از ارزشهايی که تا قبل از او بوده‌اند. اما کيست چنين دليری که از دشمنی «توده» پروايی ندارد؟ در گذشته‌ی تاريخی بشر، فقط پيامبران چنين بوده‌اند. از همين رو آنان «بُت‌شکن» و پيام‌آور ارزشهای نو بوده‌اند. هر پيامبری برای روحانيان دين حاکم بر جامعه‌ی خود و سنت‌پرستان عصر خود دشمنی چنان سخت و منفور بوده است که می‌بايد به شديدترين نحو ممکن مجازات می‌شده است. و چه بسيار پيامبران که به دست کارگزاران دين حاکم کشته شدند، چرا که آنان بدعتگذاران بودند، اما آنان که عزمی داشتند (اولواالعزم) کژآيينان و کژآيينی را برانداختند و عصری تازه را آغاز کردند.

 اما قاعده در طبيعت و تاريخ اين است هر نوباوه‌ای به بلوغ و ميانسالی می‌رسد، اگر در نيمه راه تلف نشود، و سپس راه پيری و فرتوتی در پيش می‌گيرد. مرگ پايانی است برای فرتوت و به پايان رسيده و باز شدن فضايی است برای تازه و از ره رسيده. عصر نو نيز پيامبران خاص خود را داشته است. مارکس، نيچه، فرويد را سه بت‌شکن و پيامبر عصر نو ناميده‌اند. اما هرسه تن اينان پيامبرانی بوده‌اند که اگر دين تازه‌ای نياورده‌اند، باری، به اطاعت هيچ دينی نيز نخوانده‌اند. اين هرسه تن کوبنده‌ترين ناقدان دين بوده‌اند و هريک در تحليل خود به‌گونه‌ای از تجربه‌ی تاريخی دين سخن گفته‌اند. سخنان آنان، درست يا نادرست، اکنون خود بخشی از ميراث تاريخی و فرهنگی ماست. ميراثی که بازشناسی آن خود گشاينده‌ی فهمی بهتر از انديشه‌ها و نيز تلاش انسان برای فهم خود است، معرفت به نفسی که در هر فلسفه‌ای می‌بايد از آن سراغ گرفت.

نيچه، همچون مارکس، و به پيروی از هگل و هگليان جوان، برای بررسی پديداری همچون دين به سير تاريخی آن در مفاهيم و انديشه‌ها و نيز تجربه‌ی انسانی از آن توجه می‌کند. خدا بزرگترين افقی بوده است که انسان در زندگانی تاريخی خود داشته است، بزرگترين ارزشی که انسان تاکنون جسته است، اما اين افق برداشته شد، اين ارزش به پايان رسيد، نه از آن رو که بی‌دينان به انکار خدا دست يازيدند، يا ارزشهای او را به تمسخر گرفتند، بلکه از آن رو که خود مؤمنان دين را به گونه‌ای فهميدند که ديگر امکان حيات و ادامه‌ی آن از آن سلب شد. بزرگترين جنايتی که تاکنون در تاريخ بشر رخ داده است، به دست همان کسانی انجام شد که خود را «مؤمنان» و «بندگان» و «خادمان» و «مردان خدا» می‌ناميدند. آنان خداشناسانی «ناشی» بودند.   

در روز پنجشنبه از نيچه و انديشه‌ی او درباره‌ی دين حداقلی و حداکثری بحث می‌کنم. | link |

   

شما بنويسيد

قبلی صفحه‌ی اول بالا بعدی

X

شنبه، ۱۷ مرداد ۱۳۸۳

همه‌ی حقوق محفوظ است.

  E-mail: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org