بايگانی: روزنامهها
|
فلُّ سَفَه |
Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani
|
||
|
ديروز |
صبح زود بود که برخاستم. ساعت «پنج» بود — بر تمامی ساعتها. شايد. پنجرههای اتاق را باز کردم، هوايی خنک به داخل وزيد. تاريک بود و چراغهای روی کوه جمشيديه و تک و توکی از برجهای همسايه و دوردست روشن بود. هنوز چهار ساعت ديگر مانده بود تا ماشين بيايد به دنبالم. کارهای معمول صبحگاهی را انجام دادم و کمی کتابها را ورق زدم تا ساعت موعود رسيد. اما ماشين نيامد. بيست دقيقه از «نُه» گذشته بود که تلفن زنگ زد و يکی از بچههای انجمن گفت که ماشين دم در است. يکی دو دقيقه بعد زنگ آپارتمانم هم از بيرون به صدا در آمد. پيکانی سفيد دم در بود. سوار شدم و راه افتاديم.
اولين بار است که در تابستان به کلاس میروم. بزرگراهها شلوغ بودند و نگران بودم که اولين جلسه دير به کلاس برسم. ساعت ۱۰ بود که جلوی دانشگاه بوديم، اما راننده از روی پل رفته بود و از در ورودی دانشگاه دور شده بوديم. راننده گفت دانشگاه در ديگری هم در کوچه دارد و پيچيد به داخل خيابان انقلاب، سمت راست، تا وارد کوچه شمالی دانشگاه شود. اما اشتباه کرده بود. آن در ورودی که او فکر میکرد دبيرستان البرز بود. بعد دوباره دور زد و به سمت چپ خيابان انقلاب پيچيد و بالاخره از زير پل آمد و رو به روی در ورودی دانشگاه پياده شدم. يکی از نمايندگان انجمن تازه داشت به سمت در ورودی میآمد. مرا شناخت و تا کلاس راهنمايیام کرد.
ماشين کولر نداشت و در راه حسابی گرما و آفتاب خورده بودم، اما وقتی وارد دانشگاه شدم، احساس کردم هوای خنک و مطبوعی دارد. از کنار زمين چمن که گذشتيم به ياد اولين باری افتادم که پايم را به اين دانشگاه گذاشته بودم. از اولين بار و آخرين باری که به اين دانشگاه قدم گذاشته بودم ۲۵ سال میگذشت. سال ۵۸ يکی دوبار به اين دانشگاه و دبيرستان البرز آمده بودم، برای تظاهراتهای دانشجويی. زمين چمن اين دانشگاه معروف بود. اما خودم را بيگانه يافته بودم و خيلی زود رفته بودم. دانشگاه با اينکه تابستان بود ظاهر فعالی داشت و انگار نه انگار که تابستان بود. دانشگاه خود ما در تابستان بسيار متروک و در واقع تعطيل است. اما اينجا دانشگاه کاملا فعال بود. چندتايی از همکلاسيهای دورهی دبيرستانم در سالهای قبل از انقلاب در اين دانشگاه قبول شده بودند. و امروز حتی يکی از آنها در آنجا، دانشکدهی معدن، استاد و رئيس دانشکده است. يکی دو سال پيش او را در استخر ديدم. هنگامی که زير دوش بوديم. وقتی چشمم به او افتاد او را شناختم، اما او با اينکه چندبار مرا ديده بود، در کوچه، چون همسايه هم شده بوديم، مرا به جا نياورده بود. پيشقدم شده بودم و خودم را به او معرفی کرده بودم. ابتدا از او پرسيدم که او دکتر «م س» است و او کمی با حيرت نگاهم کرد و گفت: «بله. شما؟» نمیتوانست حدس بزند. گفت: «شما دانشجوی من بودهايد». وقتی خودم را معرفی کردم چنددقيقهای طول کشيد تا به جا آورد. باور نمیکرد. ما در تيم فوتبال دبيرستانمان هم همبازی بوديم. او در «دفاع» بازی میکرد و من در «حمله». آن زمان قدی بلند با موهای فرفری انبوه و وز کرده داشت، اما حالا ديگر از آن موهای سياه مجعد خبری نبود. موهايی کم پشت و کم و بيش سفيد در دو سوی پيشانی، با صورتی پوشيده از اندکی ته ريش و شکمی برآمده داشت. گفت: «چندباری که در کوچه ديدمت با خودم میگفتم تو را کجا ديدهام. فکر میکردم دانشجوی من بودهای. تو اصلاً فرقی نکردهای. موهايت هنوز سياه است. بايد تو را ببرم به زن و بچههايم نشان دهم تا ببينند با من چه کردهاند!» چهارتا بچه داشت و بزرگترين آنها خودش را برای کنکور آماده میکرد. وقتی شنيد من هنوز مجردم، گفت: «پس بگو چرا جوان ماندهای!» از دوستان ديگر با هم سخن گفتيم و اينکه چه کسی کجاست و چه کار میکند. میدانستم که دوتا ديگر از بچهها هم استاد دانشکدهی فنی دانشگاه تهران و علم و صنعت هستند. گفت: «من گاهی در اينترنت جستجو میکنم تا همکلاسيهای قديم را پيدا کنم. يک روز نام يکی از بچهها را در فهرست اعضای هيئت علمی يکی از دانشکدههای علوم رياضی امريکا ديدم و برايش ای ميل زدم، اما جوابی نداد!» پس از آن چندباری باز همديگر را در استخر يا کوچه میديديم. تا اينکه شنيدم ديگر سرش خيلی شلوغ شده است.
از اين افکار بيرون آمده بودم که با راهنمايم به کلاس رسيديم. چندنفری در کلاس بودند. نشستم و بعد از نوشيدن يکی دو ليوان آب شروع کردم. دانشجويان ديگر نيز به تدريج اضافه شدند. در کلاس دوربينی هم آماده بود و فيلمبرداری میشد. تصميم گرفته بودم جلسهی اول را با ارزيابی از کلاس شروع کنم و بعد با نظرخواهی از آنها ببينم چه میتوانم به آنها بدهم. اولين بار بود که در کلاسی شرکت میکردم که تعداد دخترها از پسرها کمتر بود. خيلی کمتر. پسرها هم ظاهراً خيلی فرق داشتند با بچههايی که در دانشکدهی خودمان میديدم. هنوز چنددقيقهای نگذشته بود که يکی دو پسرجوان از دم در کلاس که باز بود صدايم زدند. از روی صندلی برخاستم و به طرف آنها رفتم. گفتند از تلويزيون آمدهايم و میخواهيم فيلم خبری تهيه کنيم، اگر اجازه بدهيد. گفتم از نظر من مانعی ندارد، اما شما از مسئولان انجمن اجازه گرفتهايد. گفتند بله ما قبلاً همهچيز را هماهنگ کردهايم. گفتم باشد پس اجازه دهيد من از خود بچهها هم بپرسم. به داخل کلاس آمدم و از بچهها پرسيدم. راضی نبودند. آن دو پسر جوان ناخشنود بازگشتند. تا پايان کلاس صحبت کردم. ساعت ۱۲ بود و مانند معمول دانشکدهی خودمان کسی در ساعت ۱۱:
۳۰ نگفته بود «خسته نباشيد». يعنی کافی است ديگر، خسته شديم و میخواهيم برويم. بچهها هنوز نشسته بودند و میخواستند گفت و گو کنند. بعد از چندبار مراجعهی نمايندگان انجمن برای پايان دادن به کلاس، چون فيلمبردار ديگر بيش از وقت مقرر معطل شده بود و میخواست به کارهای ديگرش برسد، بالاخره ساعت ۱۳:۰۰ بود که از کلاس بيرون آمدم. اين طولانيترين کلاسی بود که در عمرم داشتم.به انجمن رفتم و بعد از ديدار و خوردن ناهار با بچههای انجمن به خانه برگشتم. ساعت ۱۴:۳۰ بود که خانه بودم. خسته بودم، کمی خوابيدم. وقتی برخاستم ساعت از ۴ گذشته بود. در اثنايی که چشمانم باز بود و در روی تخت دراز کشيده بودم و به سقف نگاه میکردم تلفن زنگ زد. از قصيده سرا بود. طرح جلد ترجمهی تازهام آماده بود. خانم منشی «ای میل» مرا میخواست تا به طراح جلد کتابم بدهد برای فرستادن طرح جلد و ای ميل او را هم به من داد تا نوشتهی پشت جلد را برايش بفرستم. نشستم و نوشتهی پشت جلد را که قبلاً با فرمت زرنگار آماده کرده بودم، با فرمت «ورد» حروفچينی کردم و برای طراح جلد فرستادم. تا ساعت ۱۸:۳۰ کمی ديگر نيز کار کردم و زدم بيرون برای پيادهروی روزانه. اما نمیدانستم که در پيادهروی امروز چيزی میبينم که تا مدتها ناراحتم میکند: گريهی يک زن. تنها چيزی که خيلی ناراحتم میکند.
هرگز دوست ندارم که بعد از ظهرها به اطراف برخی پارکها بروم. خودتان میتوانيد حدس بزنيد چرا. اطراف خانهی ما پارک زياد است و من معمولاً صبحهای زود به برخی پارکهای اطراف يا گاهی صبحهای جمعه، جمشيديه، میروم. البته گاهی هم شبها به جمشيديه میروم چون در روشنايی شب هم بسيار زيباست. ديروز هم طبق معمول رفتم برای قدم زدن. چندروزی است که کوچههای اطراف ما پر از شعارهای ديواری با رنگهای قرمز شده است. ديوار نوشتهی اين روزها اين است: «برابر قانون: بدحجابی دوماه حبس، برهنگی پا ۷۴ ضربه شلاق». در خيابانهای اطراف قيطريه قدم میزدم که به حوالی پارک رسيدم. سمت شمالی خيابان آفتاب بود و ترجيح دادم به سمتی بروم که ديوار پارک قرار داشت. به آن سمت خيابان رفتم و راهم را به سمت بالای خيابان ادامه دادم. چندمتری به در ورودی پارک مانده بود که ديدم يک گروه پليس به همراه چند ماشين ايستادهاند. زشتترين منظرهای که به نظر من در جهان ممکن است وجود داشته باشد همين است که آدم در جاهای ارامی مانند پارکها يا دانشگاهها قيافهی پليس ببيند. ظاهراً خبری نبود، اما وقتی نزديک شدم دختری يا زنی را در الگانس پلیس ديدم که در سمت چپ تنها نشسته بود و پليسی در بيرون از ماشين در همان سمت با مردی ظاهرا مربوط به همان زن مشغول صحبت بود و بر روی کاغذ چيزی مینوشت. دختر وضع غيرمعمولی نداشت. بيست و هفت هشت ساله به نظر میآمد. مانتويی تيره به تن داشت با روسری تيره. صورتش آرايش چندانی نداشت، زيبا و باوقار بود و به زور میکوشيد جلوی گريهی خودش را بگيرد. چانهاش میلرزيد و اشک از روی گونههايش میلغزيد. کمی نگاهش کردم، صورتش به يادم ماند. تا به خانه آمدم به چيز ديگری فکر نمیکردم، جز اشکهای او.
به خانه که رسيدم به اينترنت وصل شدم تا ببينم طرح رسيده است. رسيده بود. درونمايهی طرح جلد از نقاشی ديواری مشهور مايکل آنجلو (ميکل آنژ) گرفته شده با نام «خلقت آدم يا انسان». اين طرح جلد برای جلد سوم تاريخ فلسفهی غرب است که «فلسفه در دورهی رنسانس» نام دارد. و همان طور که میدانيد «رنسانس» در اروپا، يعنی تولد دوبارهی «انسان». ابوسليمان سجستانی فيلسوف و روشنفکر و انسانگرای ايرانی قرن چهارم هجری در عصر خود از تيرهروزی انسان جامعهی خود با اين تعبير ياد کرد که: «الدنيا ظلوم و الانسان فيها مظلوم» (دنيا ظالم است و انسان در آن مظلوم). مباد دنيايی که در آن انسان مظلوم باشد. و لعنةالله علی القوم الظالمين و اعوانهم و انصارهم اجمعين، آمين يا رب العالمين. | link |
|
||
|
بيا که خرقهی من گرچه رهن ميکدههاست
ز مال وقف نبينی به نام من درمی
حافظ
فلسفه و زندگانی شخصی فيلسوفان |
برای کسانی که دانشی در فلسفه نياموختهاند يا هر رشتهی ديگری، سياست و هنر و دين و اخلاق و تاريخ و حتی علوم، و عاجز از هر بحث مفهومی در زمينهای علمیاند زندگينامهی افراد نامدار مجالی است برای خودنمايی و ابراز اطلاع. اما از آن مهمتر استنتاجهای جاهلانه و عوامفريبانهی اين اشخاص است برای تعيين صحت و سقم انديشهها و بهشت و دوزخ آينده برای صاحبانشان و البته گاهی اگر دستشان برسد پاک کردن وجود صاحبان اين آراء از پهنهی زمين به سودای خدمتی الهی يا بشری. اينان اغلب کلمات قلنبه و سلنبهای که معنايشان را نمیدانند چنان پشت سرهم میآورند که اشخاص بیاطلاع گمان میکنند با کلماتی سر و کار دارند که معنای فنی آنها را نمیدانند، و البته به کار بردن کلمات بيگانه نيز در اين ميان ارجح است. تنبلترين دانشجوی فلسفه، يا هر رشتهی ديگری، در دانستن و فهميدن اينکه مارتين هايدگر با حزب نازی يا هانا آرنت چه رابطهای داشت هيچ مشکلی نخواهد داشت. از همين روست که بسياری از مطالب قابل هضم برای عامهی خوانندگان را همين سخنانی تشکيل میدهد که دربارهی زندگی خصوصی يا عمومی متفکران گفته میشود و اين زندگيها هرچقدر دورتر از زندگانی عادی، و پرماجراتر و منحرفتر، البته جذابتر. پس جای شگفتی نيست که بسياری از زندگی نيچه و هايدگر و ويتگنشتاين خيلی چيزها میدانند، گرچه از فلسفهی آنها هيچ نمیدانند و نمیفهمند. مسلماً رابطهی زندگانی شخصی فيلسوف با فلسفه و انديشهاش چيزی نيست که نتوان بهطور مستقل به آن پرداخت، خوراک برخی علوم در واقع همين است، و حتی خود فلسفه، اما بحث در اينجا بر سر چيز ديگری است. فلسفه میتواند توجيهی باشد برای خيلی چيزها: سودجوييهای شخصی، روابط ظالمانه، شخصی يا اجتماعی، رفتارهای غيراخلاقی و به عکس. اما هيچ چيز جز خود فلسفه باز نمیتواند چهره از فلسفههايی بازگيرد که دروغين اند.
علاقه به فهميدن چيزهايی که از ديدهها پنهان است همواره کنجکاویبرانگيز است. منشأ همهی علوم ما همين تفاوتی است که ما ميان «نمود» و «بود» قائل میشويم. ما میخواهيم بدانيم باران چگونه تشکيل میشود و به زمين میرسد؟ نور خورشيد چگونه شکل میگيرد و به زمين میرسد؟ اجسام چگونه در يکديگر تأثير میکنند؟ حيات چگونه به وجود میآيد؟ برای رسيدن به پشت آنچه مشاهده میکنيم («نمود») چارهای نداريم جز آنکه فرض کنيم چيزی وجود دارد که «در اساس» منشأ آن چيزی است که ما «نمود» میناميم. اين «اساس» برای هر دانشی به صورتی کشف میشود و هر دانشی اين «اساس» را تا جايی دنبال میکند. جادو و اسطوره و دين و حکمت و فلسفه و علم هرکدام به گونهای از اين منشأ يا «اساس» سخن میگويند و به تحقيق در آن میپردازند.
فلسفه از هنگامی به وجود آمد که کوشيد به تحقيق در «نمود»ها بپردازد و از اين تحقيق دانشهايی سر برآوردند که يا تا قبل از آن وجود نداشتند يا به واسطهی ضعف مفهومی و روشی خود نمیتوانستند پيشرفت چندانی بکنند. با گسترش فلسفه و پرتعداد شدن فيلسوفان انباشتی از نظريهها به وجود آمد که هريک دربارهی «بود» يا «واقعيت» سخنی میگفت. اما کدام نظريه درست بود؟ آيا معيار درستی يک نظريه چيزی غير از آن پديدارهايی میتواند باشد که آن نظريه دربارهی آنهاست؟ و اگر پديدارها واحدند چرا نظريهها متفاوت است؟ ظهور سوفيستها يا سوفسطاييان بيشتر به تشتت دامن زد. در جنگ آراء روشهايی به کار گرفته میشد برای پيروزی بر حريف. و اگر پيروزی بر حريف، در جنگ، به هر حيله و نيرنگی مجاز باشد چرا در استدلال و مجادله آن را نتوان به کار بست؟ ورود سقراط به صحنه ماجرای فلسفه را به راهی ديگر انداخت، و شايد همان طور که يک روايت از رواج مفهوم «فلسفه» میگويد، سقراط بود که «فلسفه» را از «سوفيا» و «سوفيسم»، دومرتبهی عالی و دانی در علم، متمايز کرد تا بگويد ما (فيلسوفان) نه «حکيم» هستيم و نه «سوفسطايی» — نه «سوفوس» و نه «سوفيست» بلکه «فيلوسوفوس». فيلوسوفس در ابتدا کلمهای فروتنانه بود، اما وقتی سقراط و افلاطون و ارسطو اين نام را بر خود نهاده باشند، آن گاه چه کسی جرئت میکند خود را بدین نام بخواند؟
سقراط قواعد بازی فلسفه را تعيين کرد و حريفان خود را به ميدانی کشاند که همه در آن شکست میخوردند. سقراط به آنان نشان میداد که چيزی هست که هيچ عقل انسانی نمیتواند آن را منکر شود، چون هيچ انسانی عليه خود شهادت نمیدهد مگر اينکه گناهکار باشد. از جمله روشهای سوفسطاييان در مبارزه با آراء حريفان يکی حمله به خود حريف بود در جايی که حمله به آراء او ممکن نبود. در چنين مخمصهای که سوفسطايی نمیتوانست برهانی عليه استدلالهای حريف خود داشته باشد، به خود حريف حمله میشد و شخص با خوار کردن و ناچيز جلوه دادن شخص، اينکه او بيگانهای است يا از تباری پست است يا فلان شعائر دينی را به جا نمیآورد و با عموم مردم همراه و همرای نيست و فلان انحرافات را دارد، بحث را منحرف میکرد و از ميدان میگريخت. سقراط در چنين اوضاع و احوالی نشان میداد که آنچه ما از آن بحث میکنيم هيچ ارتباطی به گويندهی آن ندارد و آن چيز يا خودش درست است يا خودش درست نيست و اينکه من به آن معتقد باشم يا شما به آن معتقد باشيد هيچ فرقی در حقيقت آن ندارد. اگر چيزی حق باشد خودش حق است و اعتقاد ما دربارهی آن نه به معنای حق بودن آن و نه به معنای باطل بودن آن است. سقراط از همين رو فيلسوف را کسی میشمرد که جز به حقيقت اعتنايی ندارد و از آنچه در افواه میگذرد و از حرفهای پشت سر اين و آن و کنجکاوی در زندگی خصوصی اشخاص گريزان است:
[کسانی که به فلسفه میپردازند، نه همهی آنان، بلکه کسانی که فيلسوف راستيناند] از اينکه فلان کس از خاندانی بزرگ برخاسته يا لکهی ننگی به دامان خانوادهی پدری يا مادری او هست يا نيست چنان بیخبرند که از شمارهی ريگهای کنار دريا. اما نهتنها از همهی آن امور بیخبرند، بلکه از اين بیخبری هم آگاه نيستند زيرا از آن امور نه برای آن برکنارند که از اين راه اشتهاری به دست آورند بلکه اگر نيک بنگری تنشان در ميان خلق است و روحشان به قول پيندار، در عين بیاعتنايی به امور آدميان، در همهجا میگردد و زمين و آسمان را میپيمايد و ستارگان را میسنجد و در همهجا حقيقت و ماهيت کل هستی را
میجويد و التفاتی بدانچه در نزديکی او میگذرد ندارد (تئه تتوس، ۱۷۳).از همين روست که فيلسوف در هنگام مبارزه با حريف از آن شيوههايی استفاده نمیکند که او ممکن است به کار گيرد:
مثلاً، [فيلسوف] آنجا که بايد با دشنام و سرزنش بر حريف حمله آورد، حمله نمیتواند کرد زيرا هيچگاه بر آن نبوده است که از نقاط ضعف ديگران باخبر شود و بدين جهت نمیتواند لکههای ننگی را که حريف به دامن دارد به حاضران مجلس بنمايد و بدين سان او را خوار و سرافکنده کند، و چون ناتوانيش آشکار میشود ريشخندش میکنند (
تئه تتوس، ۱۷۴).سقراط از ما میخواهد که پيش از هر قضاوتی دربارهی گوينده و تعيين اصل و نسب او به انسجام و سازگاری انديشهها توجه کنيم و اگر از درختی هم حرف حق شنيديم، اعتبار آن را نه مشروط به گويندهاش بلکه مشروط به خودش بدانيم.
دوست من، مگر نشنيده ای که نخستين پيشگويی در پرستشگاه زئوس در دودونا از درخت بلوطی شنيده شده است؟ مردمان آن زمان چون هنوز مانند شما جوانان دانشمند نبودند به سبب سادهدلی به گفتههای درختان و سنگها نيز گوش میدادند و اگر از آنها سخنی راست میشنيدند میپذيرفتند. ولی چنين مینمايد که برای تو فرق میکند که گوينده کيست و از کدام کشور آمده، زيرا تو تنها بدان نمینگری که سخنش راست است يا نه (فايدروس، ۲۷۵). | link |
|
||
|
دکتر پورجوادی |
ديروز در «نمای مهر» روزنامهی ايران دکتر نصرالله پورجوادی با نگاهی به زندگی و آثار و افکارش معرفی شده بود. من دانشجوی دکتر پورجوادی بودم و شانزده سال در سازمانی که او مديرش بود نيز کار کردم. برای من او «استاذالرئيس» بود. میگويم «دانشجو»، و نه «شاگرد»، چون «شاگرد» بار معنايی ديگری دارد. شاگردی چيزی نيست که خود آدم بتواند يک طرفه بگويد من شاگرد کسی بودهام. من در دوران دانشگاه دانشجوی خيلی افراد بودهام: داوری، سروش، اعوانی، الهی قمشهای، مجتهدی، جمالپور، فرديد، مجتبوی، ابراهيمی دينانی، حداد عادل و .... اما شاگردی چيز ديگری است. شايد آدم واقعاً دانشجوی کسی نبوده باشد، اما خود را شاگرد او بداند، چون انديشه و راه او را سرمشق زندگی خود قرار داده است. در شاگردی مقداری «بزرگفروشی» و خودنمايی هم هست، به ويژه وقتی که استاد برتر از شاگرد باشد. بهتر است وقتی بگويند شاگرد کسی بودهای که خودت از استادت برتر و مشهورتر باشی. من کسی نيستم که بخواهم به استادم ببالم. خودخواهتر و مغرورتر از آن هستم.
در دکتر پورجوادی بسياری چيزها هست که من تحسين میکنم، و عيبهايش را انکار نمیکنم. او بهترين مقالهنويسی است که من در ايران میشناسم. به قطع و يقين میگويم که کسی در ايران مانند دکتر پورجوادی مقالهی محققانه ننوشته است. او نکتهای را طرح میکند و سپس آن را تا تاريکترين زوايايش دنبال و روشن میکند. هر مقالهی او کشفی است از چيزی ناشناخته. او چيزهايی را که همه میدانند و در کتابها نوشته شده است بازگويی و تکرار نمیکند و انشا نمینويسد. از چيزهايی که نمیداند سخن نمیگويد و نوشتهی خود را با اصطلاحات فلسفی و نقد ادبی رنگ و لعاب نمیدهد. در کشور ما بسياری از مقالهها فقط مشتی اصطلاح مطنطن و بیمعناست: رگباری از اصطلاحات فلسفی و شبه فلسفی با استنادهای احمقانه به اين يا آن فيلسوف نامدار اروپايی و ديگر هيچ.
اما دکتر پورجوادی در ميان جوانان و بسياری از خوانندگان حتی حرفهای ناشناخته است، چون او «روشنفکر» نيست، او «دانشور» و «محقق» است و معمولاً دانشور و محقق را کسی نمیشناسد. جای روشنفکر در روزنامهها و وسايط ارتباط جمعی است و جای «دانشور» در کنفرانسهای ناشناختهی دور از کشور و مجامع علمی دور از هياهو. «روشنفکر» البته ممکن است سر و کارش به زندان هم بيفتد، اما دانشور مرد محترمی است و آهسته میرود و آهسته میآيد تا گربه شاخش نزند. از مزايای قدرت هم البته برخوردار است. اما دست آخر کار کدام يک است که ماندنی است؟ |
link |
|
||
|
عجب هوايی! |
ديشب، بعد از کمی باد و طوفان و گرد و خاک، باران دلچسبی باريد. شب کولر را روشن نکردم و تا صبح يکی دوتا پشهی ناقلا کمی اذيتم کردند و نگذاشتند راحت بخوابم. اما صبح با نسيم خُنکی برخاستم که بوی بهشت میداد. باد صبا بود که بوی برگها و سبزههای خيس را میآورد. انگار نه انگار چلهی تابستان است! در اين بيست سال و اندی که در تهران هستم، در اين چندسال تغيير محسوسی در هوای تهران پيدا شده است. بهارها خوب خُنک است و زمستانها چندان سرد نيست و تابستانها بارانی است! گاهی هوای تابستان به هوای شمال شباهت میيابد، اما با يک باران هوا چنان فرحبخش میشود که آدم بیاختيار به ياد حافظ میافتد:
خوش فرحبخش هوايی است خدايا بفرست
نازنينی که به رويش می گلگون نوشيم
يکی از امتيازات خوب خانهی جديدم همين است که اطرافش باز است و باد خوب به آن میوزد. منظرهی کوه و درختان باغهای اطراف هم با نوای پرندگانی که هيچ گاه قطع نمیشود، و پرواز قمريها و کبوترها در آسمان روبه رويم، و صدای جيرجيرکها در شب هرگونه رغبت به تماشای نمايشگر در مقابلم را از من میگيرد. وقتی که اين خانه را گرفتم مسحور همين مناظرش شدم و صاحبخانه و بنگاهی هم اين را فهميدند که من آدم زيباپرستی هستم و عاشق شدهام. نتيجه اين بود که حسابی پياده شدم. اما از ديروز صداهای ديگری هم به اين ارکستر باشکوه اضافه شد: صدای دخترها!
در هنگام گرفتن خانه، در ايران، آدم بايد به چند نکتهی استراتژيک توجه کند، اگر آرامش میخواهد و بدون آرامش نمیتواند کار کند. آدم نبايد خانهاش در کنار خيابان اصلی يا مدرسه و دبيرستان و مسجد و بيمارستان و اين جور چيزها باشد. خانهام به خيابان اصلی زياد نزديک نيست، اما وقتی پنجرهها باز است و به خصوص شب صدای رفت و آمد ماشينهای سنگين به گوش میرسد. هنگامی که آمدم به اينجا منطقه برايم کاملاً آشنا بود، اما به برخی چيزها توجه نداشتم. چندهفته پيش که به ديدن دوستی رفته بود و داشتم به او نشانی خانهام را میدادم، به راحتی آنجا را شناخت و گفت: «خانهی تو روبه روی دبيرستان خانم من است! خانم من آنجا درس میدهد». من تعجب کردم، چون آنجا را نديده بودم. وقتی به خانه برگشتم ديدم راست میگويد. آن پايه و حلقهی بسکتبالی که من از پنجرهی اتاق خوابم میبينم متعلق به دبيرستانی دخترانه است! دوستم وقتی فهميد من غافلگير شدم، با خنده گفت: «نگران نباش حالا "لوليتا" زياد داری!» |
link |
|
||
|
مرداد داغ! |
خب امسال گويا از آن سالهای پرکار است برای من. همه چيز از پاييز پارسال شروع شد. اين طور که در هفتهی گذشته اعلام شد، در پنجشنبه «هشتم مرداد» يک سخنرانی دارم با عنوان «انديشههای نيچه دربارهی دين حداقلی و دين حداکثری»، که برگزارکنندهی آن دفتر تحکيم وحدت دانشجويان «طيف علامه» است. اين سخنرانی را قرار بود در هنگام برگزاری نمايشگاه کتاب در پنجشنبهی آخرين روز نمايشگاه برای مرکز گفت و گوی اديان «مرکز بينالمللی گفت و گوی تمدنها» انجام دهم، اما يکی دو روز قبل از آن اعلام شد که چون روز پنجشنبه روز آخر نمايشگاه است کليهی سخنرانيها لغو میشود. شايد تقدير چنين بود. امروز هم اعلام شد که از روز يکشنبه «چهار مرداد» به مدت چهارهفته در دانشگاه پلیتکنيک کارگاهی آموزش دربارهی «اگزيستانسياليسم» خواهم داشت و، علاوه بر آن، در هفتهی آخر ماه هم، آخرين سخنرانی يا ميزگرد را با حاتم قادری دربارهی «روشنفکر دينی و عرفی» انجام خواهم داد.
سالها بود که پرهيز داشتم از اينکه در جايی سخنرانی کنم يا حتی به کنفرانسها بروم. از همين بابت گاهی از من میپرسيدند که آيا آدم گوشهگير و منزوی و تنهايی هستم، يا به عرفان و تصوف علاقهمندم و به دنيا بیاعتنايم يا اعتماد به نفس چندانی ندارم يا حتی «میترسم». به هر حال، از سال پيش بود که تصميم گرفتم خودم را آفتابی کنم، ديگر چه کار مانده است نکرده باشم، از وقتی که اين «سايت» را به راه انداختم. شايد نمیدانستم که اين خود بدترين شکل ظهور است، حتی بدتر از ظاهر شدن در تلويزيون و نوشتن در روزنامهها و مصاحبه با آنها يا سخنرانی و حضور در اجتماعات. باری، «چه چاره با بخت گمراه»! |
link |
سخنرانی و کلاس در مرداد ۸۳ سخنرانی: چگونه برترين ارزشها خودشان خودشان را بیارزش کردند: انديشههای نيچه دربارهی دين حداقلی و دين حداکثریزمان: پنجشنبه، ۸ مرداد، ساعت ۱۶:۳۰ تا ۱۸:۳۰. مکان: ميدان انقلاب، خيابان ۱۶ آذر، کتابخانهی بعثت. کلاس: اگزيستانسياليسم زمان: يکشنبه ۴ و ۱۱ و ۱۸ و ۲۵ مرداد، ساعت ۱۲–۱۰.
مکان: دانشگاه اميرکبير، خيابان حافظ.
همراه با حاتم قادری زمان: چهارشنبه ۲۸ مرداد، ساعت ۱۶:۰۰. مکان: دانشگاه اميرکبير، خيابان حافظ.توضيح: شرکت در سخنرانيها و ميز گرد برای عموم آزاد است، اما شرکت در «کلاس» نيازمند ثبت نام است. برای اطلاعات بيشتر با تلفنهای ۶۴۵۴۲۵۹۸ و ۶۴۵۴۲۵۹، دانشگاه پلیتکنيک، تماس بگيريد. |
|
||
|
آندری کونچالوفسکی و اديسه |
ديشب تلويزيون را روشن کردم تا ببينم چه دارد. زدم شبکهی ۲، ظاهراً فيلم سينمايی داشت. کمی نگاه کردم به نظرم جالب آمد. نشستم به تماشا. اديسه بود. اما آن را کی ساخته بود که اين قدر ضايع بود. از نوشتههای ميان فيلم فهميدم که قسمت دومی هم دارد که امشب پخش میشود. اما گويا امشب پخش نشد يا من به موقع نرسيدم. فيلم که تمام شد در اينترنت گشتم تا ببينم ساختهی کيست. با کمال تعجب ديدم آندری ميخالکف کونچالوفسکی سازندهی آن است. همان آندری ميخالکفی که «دايی وانيا» و «سيبريايی» را ساخته است و برادر کوچکترش به نيکيتا ميخالکف مشهور است و امروز بسيار معتبرتر از اوست. فيلم «سيبريايی» او را خيلی دوست داشتم. اما او بعد از اينکه به امريکا رفت، ديگر آن آندری ميخالکف نبود. خاک امريکا هم برای همه کيميا نيست! برخی که توی مملکت خودشان کسی هستند، وقتی میروند امريکا ديگر کسی نيستند، اما برخی ديگر که کسی نيستند کسی میشوند. راستی چرا اين طور است؟ |
link |
|
||
|
سَن براندو |
در چندسالی مانده به انقلاب، وقتی ناظم دبيرستانمان به کلاس ما قدم گذاشت تا سر و صدای بچههايی را که به روی ميزها ضرب گرفته بودند بخواباند، چون دبير رياضياتمان طبق معمول دير کرده بود، از همهی بچهها خواست که نامشان را روی کاغذی بنويسند و به او بدهند. نامها نوشته شد و او کاغذ را به دست گرفت و نگاهی به آن انداخت. اول کمی پوزخند زد و بعد با چشمهای از حدقه در آمده و صورت برافروخته گفت: «مارلون براندو، پل نيومن، فرانتس بکن بوئر، گرهارد مولر، يوهان کرويف، بتهوون، چايکوفسکی، موتسارت، باخ، ژان رنوار، ژان لوک گدار، فرانسوا تروفو، اورسن ولز، ... اينها اسم شماست؟ از هرکدام هم که چندتاست!» بچهها يکصدا گفتند: «بله». او ديگر نمیدانست چه چيزی بگويد. با بچههای سال ششم نمیخواست دربيفتد. با عصبانيت برگشت و راهش را کشيد و رفت. آن روزها يکی از مسائل دينی که ذهن برخی از بچهها را مشغول کرده بود اين بود: «آيا مريلين مونرو به جهنم میرود؟ گاری کوپر و سيلوا کوشينا و ژاکلين بيسه و جينا لولوبريجيدا و اورسن ولز و همينگوی و فاکنر و ديگران هم؟» خب، اگر اين طور باشد، جهنم عجب جای معرکهای است. و آن وقت بچهها با خنده میگفتند: «بهتر است به جهنم برويم! همهی خوشگلها و روشنفکرها توی جهنماند!»
امريکا را سرزمين «تصوير» گفتهاند — سرزمينی که کسی هيچ چيز نمیخرد، هيچ چيز نمیخورد، هيچ چيز نمیپوشد، هيچ کاری نمیکند، مگر اينکه «تصويری از قبل آماده» برای همهی اينها وجود دارد. بدون «تصوير» حتی نمیتوانی يک آدامس بفروشی. هرکالايی قبل از آنکه توليد شود و عرضه شود بايد تصوير خود را برگزيده باشد. اما بزرگترين چيزی که امريکا توليد کرده است، چيزی که هيچ فرهنگ و تمدنی تا امروز چنين موفقيتی در توليد آن نداشته است، کالا و «تصوير» زندگی کالايی نيست، بلکه تصوير خود «امريکا»ست — همان تصويری که اليا کازان زمانی سعی کرد در «امريکا، امريکا» آن را «پاره» نشان دهد. اما شايد نمیدانست که اين هم بخشی از همان تصوير است. امريکا تنها تمدنی است که خودش را با تصوير ساخته است و اين «تصوير» را هم چه خوب فروخته است! «سينما» انجيل امريکا بوده است و «رسولان» اين انجيل کارگردانان و بازيگرانی بودهاند که «موعظهها»ی آن را تا اقصی نقاط جهان پراکندهاند.
براندو يکی از همين رسولان بود. |
link |
دوشنبه، ۵ مرداد ۱۳۸۳
همهی حقوق محفوظ است.