بايگانی: روزنامهها
|
فلُّ سَفَه |
Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani
|
||
|
آن بالا يکی مرا دوست دارد! |
عصر شنبهی گذشته بود که به اين ساختمان جديد اثاث آوردم. با خانهی سابقم بيش از يک خيابان فاصله ندارد. خواهرهايم و خواهرزادههايم از مشهد آمده بودند و کمکم کردند. و عصر جمعه هم رفتند و پريروز اولين روز تنها بودنم در خانه بود. شاید به همين دليل بود که کسی برايم ناهار سفارش داده بود! اين اواخر چندباری هم اين ماجرا در همان خانهی سابقم برايم پيش آمد، طوری که کمی نگرانم کرد. چون نيمه شب کسی در خانه را میزد و میگفت از رستوران غذا آورده است يا تاکسی تلفنی است. به هر حال هرچه باداباد!
پینوشت: امروز مسعود سيناييان در روزنامهی ايران چيزی در معرفی من نوشته است، دوست داشتيد بخوانيد. به هر حال گاهی ناگزيريم خودمان را به ديگران معرفی کنيم و آنان نيز ما را به ديگران معرفی کنند. علاوه بر اين ترجمهای هم از من در صفحهی مقابل همين صفحه چاپ شده است: «روشنفکران دينی». | link |
|
||
|
سنت روشنفکری در ايران |
«روشنفکر» از آن صفتهايی است که شنيدنش گاهی آدم را خيلی قلقلک میدهد و خوشايند است، و گاهی میرنجاند و گاهی عصبانی میکند و گاهی اتهامی است خطرناک که دردسرهای زيادی ممکن است درست کند. در دههی پنجاه، سالهای نوجوانی من، «روشنفکر» و «روشنفکری» يکی از جذابترين لقبها و بحثها بود. چه کارها که نمیکرديم تا روشنفکر باشيم. و چه تاوانی داد نسل ما برای روشنفکر بودن! «روشنفکر»ی را نخست با برخی ظواهر و ادا و اطوارها يکی میدانستيم. وقتی يکی از همکلاسيها را میديديم که عينکیشده، میگفتيم «روشنفکر» شده است. و البته در آن موقع اين ضربالمثل هم بر سر زبانها بود که «عينک سواد نمیآورد». وقتی کمی بزرگتر شديم فهميديم روشنفکری به اين آسانی هم نيست. روشنفکر هرچيزی را نمیپسندد و هرکاری نمیکند، او سليقهای و انديشهای متمايز از ديگران دارد لباس پوشيدن، غذا خوردن، راه رفتن، حرف زدن، معاشرت، کتاب، موسيقی، سينما، شغل، دين و مذهب، فکر و عمل و دوستی و رفاقت و حتی سکس و ازدواج هم برای روشنفکر فرق داشت با آنچه ديگران میکردند. کسی که سينمای «فردين» را دوست داشت «روشنفکر» نمیگفتند؛ کسی که ترانههای «گوگوش» را گوش میکرد «روشنفکر» نمیگفتند؛ کسی که کتابهای ر. اعتمادی يا پرويز قاضی سعيد يا حسينقلی مستعان يا ذبيحالله منصوری يا ميکی اسپلين و ژرژ سيمنون و آگاتا کريستی را میخواند «روشنفکر» نمیگفتند. آن روزها آل احمد و شريعتی خيلی زور زدند تا بگويند «روشنفکر» کيست و، گرچه تعريف دقيق و عالمانهای از روشنفکر به دست ندادند، به اين دليل که تنها کسانی بودند که در اين زمينه حرفی برای گفتن داشتند خيلی راحت حرفهای خودشان را جا انداختند و دستهای از روشنفکران را بیاعتبار کردند و «روشنفکر» خودشان را جا انداختند. با پيروزی انقلاب اين کلمه خيلی زود از صحنه کنار رفت و در سالهايی که به دنبال انقلاب فرهنگی آمد، بايد مواظب میبودی که اين کلمه به تو نچسبد.
يکی دو هفته پيش مسعود سيناييان گفت و گويی با من را در روزنامه ايران به چاپ رساند. اوليای روزنامه خيلی تلاش کردند که اين مصاحبه را در يک روز و در يک صفحهی کامل منتشر کنند، اما ميسر نشد و به ناچار بخشی از آن حذف شد. دوستانی که مايل باشند میتوانند اين گفت و گو را بهطور کامل در اينجا بخوانند. و اميدوارم در آيندهای نزديک آن مقالهای را هم که پنج شش ماه پيش وعده دادم در همين جا منتشر کنم. | link |
|
||
|
ز احمقان بگريز چون عيسی گريخت
صحبت احمق بسی خونها که ريخت
(مثنوی، دفتر سوم، بيت ۲۵۹۵)
پناه بر خدا از احمق! |
با احمق چگونه برخورد بايد کرد؟ گفتهاند که «پاسخ ابلهان خاموشی است». اما گاهی اين کافی نيست. او چندان احمق است که معنای خاموشی را درنمیيابد و شوقش به لجاج و سؤال او را تا بدانجا پيش میبرد که هرچه در اندرون چرکين خود دارد چون رُتيلی در گوش مخاطبان خود خالی میکند. جلالالدين مولوی حکايت میکند که چگونه عيسی عليهالسلام از احمقان به فراز کوه گريخت: کسی عيسی را میبيند که به کوهی میگريزد، توگويی شيری در پی او باشد. آن شخص به او میرسد و به او میگويد که کسی در پی تو نيست بايست. عيسی چندان شتاب دارد که به سخن آن شخص جوابی نمیدهد. بعد از يکی دو منزل آن شخص به عيسی میرسد و از او به الحاح میخواهد که بگويد از که اين چنين میگريزد. چرا که او نمیبيند خطری در پی او بوده باشد. عيسی به او میگويد از احمق گريزانم. آن شخص به عيسی میگويد که مگر تو آن مسيحا نيستی که کر و کور را شفا میدهی، و مردگان را زنده میکنی و از گل پرنده میسازی. عيسی پاسخ میدهد آری آن منم. و آن شخص در پاسخ میگويد پس ديگر تو را از چه چيز باک است. عيسی میگويد آنچه من بر کر و کور میخوانم و شفا میيابد و بر کوه میخوانم و از هم شکافته میشود و بر مرده میخوانم و زنده میشود صدهزار بار بر دل احمق خواندم و او درمان نشد. او مانند سنگ خارايی است که هيچ چيز در دلش اثر نمیکند و مانند ريگی است که هيچ گياهی از آن نمیرويد. آن شخص میپرسد که اين چه حکمتی است که آنجا چنين است و اينجا چنان. عيسی در پاسخ میگويد:
گفت رنج احمقی قهر خداست رنج و کوری نيست قهر آن ابتلاست
ابتلا رنجیست کآن رحم آورد احمقی رنجی است کآن زخم آورد
ز احمقان بگريز چون عيسی گريخت صحبت احمق بسی خونها که ريخت
اندک اندک آب را دزدد هوا دين چنين دزدد هم احمق از شما
گرمیات را دزدد و سردی دهد همچو آن کاو زير کون سنگی نهد
آن گريز عيسی نی از بيم بود ايمن است او آن پی تعليم بود
زمهرير ار پُرکند آفاق را چه غم آن خورشيد با اشراق را |
link |
|
||
|
«مرگ سياه» و سکولاريزاسيون |
کسانی که فيلم «مُهر هفتم» ساختهی به ياد ماندنی و بیهمتای اينگمار برگمن را ديده باشند به ياد میآورند که داستان آن دربارهی شهسواری صليبی بود که بعد از پايان پيروزمند جنگهای صليبی به زادگاه خود بازمیگشت، اما در بازگشت چيزی جز طاعونی هولناک نمیديد، طاعونی که از يک سو «مرگ» و ويرانی و از سوی ديگر محکمههای تفتيش عقايد به بار آورده بود. شهسوار در راه رسيدن به خانهی خود، با گذشت از منازل متعدد، رفته رفته ايمان خود را متزلزل میيابد و پرسشهايی در ذهنش شکل میگيرد و بر زبان میآورد. او «ملکالموت» را که در لباس دروگری سياهپوش با قيافهای شوم و داسی بلند همه جا به همراهش است بازمیشناسد و با او به بازی شطرنج میپردازد و دست آخر نيز میبازد. شهسوار متحير است که چگونه خدايی که او برايش در سرزمين قدس جنگيده است اکنون بلايی خانمانسوز بر سرزمينش مستولی ساخته است و چگونه است که خادمان او، روحانيان، در هنگامهی تاخت و تاز اين بيماری واگيردار به شکار کسانی برخاستهاند که فقط متفاوت با ديگران میانديشند و میزيند. شکار جادوگران در قرون وسطای مسيحی سرپوشی بود برای نابود کردن همهی دگرانديشان و روشنفکرانی که «ولايت» کليسا را به چيزی نمیگرفتند يا تبيينی بود برای گريز از درمان واقعی چيزهايی که شناختی از علل آنها نداشتند هميشه به بُز بلاگردان نياز است.
«مرگ سياه» عنوانی است که مورخان قرن نوزدهم به طاعونی دادهاند که در اواسط قرن چهاردهم ميلادی بيش از يک سوم يا يک دوم جمعيت اروپا را در طی يک ماه از ميان برد. يکی از تبيينهايی که میتوان برای شکلگيری و ظهور فعاليت علمی و عقلی در تاريخ اروپا داد، و دست شستن از تبيينهای دينی (الهی) برای امور دنيوی (
worldly) و رشد علوم دنيوی (secular)، همين بلايای طبيعی و يا جنگهای مذهبی بوده است که تأثير عميقی در وجدان و جان و روان اروپاييان گذاشته است. اروپای مسيحی با کشف دوبارهی انديشهی يونانی به اهتمام انسانگرايانی که وظيفهی خود را مطالعه و تحقيق در علوم انسانی و سپس تجربی میدانستند به ساختن علم جديدی نايل شد که علم سکولار يا دنيوی ناميده میشد، يعنی علمی که انسان با استفاده از قوهی عقل و تحقيق در پديدارهای طبيعی بدان نايل میشود. اين علم با به رسميت شناختن قوهی شناخت انسان و اهميت دادن به عقل و تجربه در حل و فصل قضايا و تعيين صدق و کذب آنها توانست زندگانی انسان را چنان دگرگون کند که انسان برای نخستين بار در تاريخ زندگانی اجتماعی خود خداوندگار زمين شود. البته اينکه دستاورد اين علم دنيوی چه بود و چه فجايعی به دنبال داشت و يا هنوز به دنبال دارد خود برای اهل انديشه و نظر هنوز محل تحقيق است اما يک چيز مسلم است انسان از مرحلهای گذشت و به مرحلهای ديگر وارد شد. انسان هميشه مسألهای برای حل کردن دارد و اين راز بزرگی اوست که مسائلش را خودش حل میکند و «منتظر» نمیشود تا کسی ديگر بيايد و مسائل او را حل کند. انسان امروز خود ضامن بهشت و دوزخ خويش است و چشم به راه انسانهای «برتر»ی نيست که همهچيز را برای او حل کنند. شايد همان طور که کانت و هگل گفتند «شرّ» جهان اگر به «عاقل» شدن ما ياری نکند ديگر به چه کار میآيد؟ تمامی تفاوت جهانبينی قديم و جديد را در همين جا جُست: شرّ برای «رستگاری» و «تزکيه» نيست، «شرّ» برای «عاقلی» است و اين است «فضيلت» شرّ در جهانی که علم دنيوی آن را میسازد. شايد «زلزله» بتواند ما را بر سر «عقل» آورد تا بفهميم جهان ساختهی «عقل» است و با عقل اداره میشود. خوشا به حال آيندگان ما، اگر عاقلتر از ما باشند. | link |κκκ
دين و ناقدان روشنفکر آن |
مسألهی «دين» و «روشنفکری» مدتی است که به بحثی تکراری و بیحاصل در برخی روزنامهها تبديل شده است. اما دريغ از بحثی روشنگر که متکی به تحقيق و مستند به آثار دست اول و حتی دست دوم باشد. هرگويندهای به زعم خود چنان حجيت و ولايتی دارد که بی نياز از هر بحث مستند و مستدلی به راحتی فتوا میدهد و محکوم میکند، به برخی خلعت روشنفکری میبخشد و برخی را از اين خلعت محروم میکند، گويی «روشنفکری» هم چيزی است شبيه به «سپاهيگری» يا «آخوندی» که میتوان برای آن لباس دوخت و به برخی پوشاند و از برخی دريغ کرد و از برخی پس گرفت. اين جاست که آدم به ياد سخنان کسانی مانند شريعتی و بيضايی میافتد بزرگترين مصيبت جامعهی ما «بيسوادی روشنفکران»مان است (و البته بيسوادی چيزی نيست که فقط اختصاص به برخی کسان داشته باشد، گويندگان و ناقل اين سخن نيز به بيسوادی خود واقفاند! اما فرق است ميان آن که میداند که نمیداند و آن که نمیداند که نمیداند!). ترجمهی نوشتهای که امروز در روزنامهی «وقايع اتفاقيه» چاپ شد در حکم تمهيدی است برای کاری که من برای ورود به اين بحث در نظر گرفتهام. در صورت چاپی روزنامهی «وقايع اتفاقيه» بخشی از اين مقاله در شمارهی امروز منتشر شده است، اما شما میتوانيد آن را در نسخهی الکترونيکی آن در سايت وقايع اتفاقيه، شمارهی امروز، بهطور کامل بخوانيد.
κκκ
تنها در ... |
همگان دانند که همهچيز در همهجا نيست. برخی چيزها «تنها» در برخی جاها يافت میشود. دوستی يافتههای خود در اينترنت را برای اطلاع ديگر دوستانش فرستاده بود. اين نامه، بعد از زنجيرهای طولانی از دست به دست کنندگان، به همراه اين عکسها به من رسيد. من هم اين صيدهای اقيانوس اينترنت را باز از اين حوضچه به خودش برمیگردانم. واقعاً که جهان شگفتآوری است. برخی در اين جهان چگونه زندگی میکنند! | link |
|
||
|
فرصت شمار صحبت کز اين دوراهه منزل
چون بگذريم ديگر نتوان به هم رسيدن
او آمد! |
خب آن که سالها حرفش بود و منتظرش بوديم ديروز تا پشت در آمد. بعد از اين او ديگر بخشی از زندگی ما خواهد بود. هرروز و هرشب میتوانيم به او فکر کنيم و انتظارش را بکشيم چندروز يا چندهفته يا چندماه يا چندسال ديگر؟ میتوان به فکر زندگی خود بود و از استحکام خانه خاطرجمع! اما بر سر هزاران تن ديگر در اين شهر چه خواهد آمد؟ از اين شهر چه خواهد ماند؟ آيا انقلاب بعدی ما انقلابی زمينشناختی خواهد بود؟ يک
catastrophe. اگر چنين شود از آن دهن کجیهای بامعنای تاريخ خواهد بود کم نبودهاند دولتها و تمدنهايی که با فاجعهای طبيعی از ميان رفتهاند. تا خدا چه خواهد. کل من عليها فان و يبقی وجه ربک ذوالجلال و الاکرام براندازی طبيعی - الهی! باشد عبرتی برای آنان که گمان میکنند ضمانتنامهی ابدی دارند!ديروز قبل از آنکه زلزله بيايد، يکی دو ساعت قبل از آن، حرفش را زده بودم. خانم صاحبخانه آمده بود تا چکهای وديعهام را بدهد، آخر دارم بعد از هفت سال از اين خانه میروم، البته در اين آپارتمان پنج سال بودم و دوسال هم در واحد کناری آن، از من دربارهی خانهی جديدم پرسيد، گفتم جای خيلی شيکی را اجاره کردهام و تقريباً بيش از نيم برابر اينجا و حقوقم دارم اجاره میدهم، گرچه اينجايی هم که نشسته بودم جای خيلی خوبی بود، اما توی اين يک سال اين مجموعه با آمدن همسايههای جديد خيلی خراب شد داستانش حکايتی است که وقتی ديگر خواهم گفت. گفت چرا اين قدر دارم ولخرجی میکنم. گفتم تصميم دارم که اين روزهای آخر عمر را خوش بگذرانم. حالا که قرار است زلزله بيايد بگذار يک سال هم که شده خوب زندگی کنم، آن طور که دلم میخواهد. خب نمیدانم حالا چقدر مهلت دارم تا سر ماه به خانهی جديد بروم و چقدر میتوانم در آنجا زنده باشم، اما به هر حال تصميم دارم بعد از اين به سرعت و شدت زندگیام بيفزايم، طوری زندگی کنم که گويی فقط يک سال از زندگیام باقی مانده است، نمیگويم يک روز يا يک هفته يا يک ماه چون با اين وقت کار چندانی نمیتوان کرد، دست کم آن کارهايی که من میخواهم بکنم. مرگ يکی از دلمشغوليهای هميشگی من بوده است.
ديروز وقتی زلزله شد در اتاق مشغول قدم زدن بودم، از پشت دستگاه برخاسته بودم تا کمی استراحت کنم و دوباره بروم سر نوشتن. وقتی آمد، اول فکر نمیکردم او باشد، تا به حال چنين زلزلهی شديدی نديده بودم، فکر کردم کسی روی پشت بام دارد يک کاری میکند، انگار يک هواپيما يا هليکوپتر میخواست روی بام بنشيند. صدای شيشههای پنجره و نوسان تابمانند آويز سنگين وسط اتاق مطمئنم کرد که زلزله است. کنار در ورودی آپارتمان ايستادم و منتظر شدم تا تمام شود. تنها چيزی که آن لحظه از خاطرم گذشت اين بود: اگر سقف فروبريزد و دستگاهم از ميان برود به سر کتابها و مقالات توی آن چه خواهد آمد؟ بعد رفتم و فکری اساسی برای آنها کردم. خب حالا اگر زمين را نداريم فضا هست! میتوانيم همه چيز را بفرستيم آن بالا. مانند بطريها يا صندوقهايی که کشتی شکستگان يا به ساحل رسيدگان در سرزمينهای ناشناخته به آب میسپردند. کسی چه میداند شايد روزی سفينههای فضايی اثری از ما بيابند. |
link |دوشنبه، ۸ تير ۱۳۸۳
همهی حقوق محفوظ است.