بايگانی: روزنامهها
|
فلُّ سَفَه |
Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani
|
||
|
مصاحبه با خبرگزاری مهر: دربارهی ترجمه |
خبرگزاری مهر با من مصاحبهای دربارهی ترجمه کرده است که قسمت اول آن امروز منتشر شده است، مايل بوديد، میتوانيد آن را در اينجا بخوانيد.
پینوشت
: خب، مايل بوديد، قسمت دوم آن را هم در اينجا بخوانيد.κκκ
آلدو پالاتسسکی کيم من؟ |
من کيم؟
شايد شاعرم
نه مطمئن نيستم
قلم روح من جز اين کلمهی عجيب چيزی
نمینويسد:
«ديوانگی»
پس شايد نقاشم
نه، اين هم نيستم
تخته شستی روح من جز يک رنگ ندارد:
«شوريدگی»
پس لابد نوازندهام
اين هم نه!
بر شستيهای پيانوی روح من جز يک نُت
نيست:
«دلبستگی»
پس چيم من؟
ذرهبينی بر دلم مینهم
تا به مردم نشانش دهم
کيم من؟
دلقک روح خودم.
(هفت چهره از شاعران معاصر ايتاليا، ترجمه و تدوين نادر نادرپور و جينا لابريولا کاروزو، شرکت سهامی کتابهای جيبی، ۱۳۵۳، ص ۷۰) | link |
|
||
|
متأله و ترجمهی فرهنگی |
به نظر من، و به نظر بسياری ديگر، ريشهی بسياری از مشکلات فکری ما در نداشتن زبان است. اما گمان میکنم نظر من گرچه در مسألهی اهميت زبان برای تفکر با بسياری ديگر مشترک باشد، اما با تلقی آنان از زبان يکی نيست. زبان ما، فارسی، با اينکه از خانوادهی زبانهای هند و اروپايی است و ريشهی مشترکی با اين زبانها دارد، در بسياری از مفاهيم و واژگان خود وابسته به زبان عربی است. شعر و فلسفه و نثر ادبی ما پر از اين کلمات است و البته در موارد بسياری معانی اين کلمات عربی در زبان ما با معانی رايج اين کلمات در زبان عربی بسيار تفاوت دارد. زبان فلسفی ما در دورهی قديم ساختهی مترجمان بود و در دورهی جديد نيز همين طور است. اما ميان آنچه مترجمان قديم انجام دادند و آنچه مترجمان امروز انجام میدهند فاصله بسيار است. مترجمان قديم عرب از اين امتياز برخوردار بودند که با استفاده از زبانهای رايج آن زمان در حوزهی تمدن اسلامی، مانند پهلوی و سُريانی و آرامی و عبری، واژگانی تازه بيافرينند يا معانی تازه را در درون واژههای مستعمل جاسازی کنند يا کلمات بيگانه را با اندکی تغيير آوايی و حرفی به همان صورت وارد زبان عربی کنند و زبان علم و فرهنگ آن دوره را پرمايه سازند. امروز ما در گسترهی چنين تمدنی زندگی نمیکنيم و مترجمان امروز ما هم هيچ شباهتی به مترجمان گذشته ندارند مترجمان آن دوره، به واسطهی فتوحات، در زبان مبدأ بومی و در زبان مقصد نيز بومی بودند و اين امر کمک شايانی در کار ترجمه به آنها میکرد، ضمن اينکه آنان درسخواندگان و استادان صومعهها و ديرهای مسيحی يا مدارس يونانی بودند و کار خود را با حداکثر دقت انجام میدادند، با وسواسی دينی. ميراث واژگان و متونی که از اين دوره برای ما به جا مانده بسيار با ارزش است وگرچه بخش بزرگی از اين ميراث به زبان عربی است، اما جا دارد که در هر گسترش بعدی فکری ما به آن توجه شايانی شود. يکی از دلايل امتناع تفکر و سترونی آن در جامعهی ما نداشتن «زبان» است و در اين امر بيش از هرچيز نهادها و افرادی مسئول هستند که میبايد انتقال «سنت» را انجام دهند. انحطاط جامعهی اسلامی مقارن است با انحطاط همان نهادهايی که میبايد «علم» را منتقل میکردند، يعنی بسته شدن درهای مدارس دينی به روی انديشهی فلسفی و علمی و مترادف شدن علم و علما با «فقه» و «فقيهان» و لذا نازايی «سنت».
اما مسيحيت که ابتدا درها را به روی «فلسفه» بست، بعدها ناگزير شد آن را «خادم» خود سازد و رفته رفته در آن نقش بازد. جهان مدرن هرگز از يک گسست به وجود نيامده است. «مدرن» (نو) در برابر «آنتيک» (کهن) است که تعريف میشود و «متأخران» (moderns) در برابر «متقدمان» (ancients) يا «قدما». چرا ما جز در شعر نتوانستيم «نو» شويم، چون تنها در شعرمان بود که خود را در برابر «قدما» تعريف کرديم و به همين دليل به راحتی گفتيم «شعر نو» و «شعر کهن» و نگفتيم «شعر مدرن» و «شعر سنتی»! شعر ما تنها جايی است که ما در آن «نو» هستيم بیآنکه مترجمی منفعل باشيم، هرچند برخی شاعرانمان مترجم بودند، اما مترجمان خوبی بودند چون شعر بدون زبان طبيعی هيچ است و، بنابراين، زبانمان هم تا جايی که شاعرمان کژ و کوژ نباشد کج و معوج نيست! اما هرگز نتوانستيم بگوييم «فلسفهی نو» در برابر «فلسفهی کهن»، يا در سياست، «نظام نو» در برابر «نظام کهن»! چون نظامهای ما همواره کهناند. ما در اين زمينهها مترجم بوديم و بدترين ترجمهها را هم انجام داديم!
ديروز که روزنامهی شرق را میديدم (در ترجمهی اميد مهرگان)، واژهای در ترجمه «کفر»م را درآورد: «متأله». اين معادل را برای theologian قبلاً هم در ترجمههای برخی مترجمان از جمله مراد فرهادپور و بابک احمدی و ديگران زياد ديده بودم، اما برايم واقعاً اهميتی نداشت، چون میدانستم «آنان معذورند»! اما اگر به همين معادلگذاريها توجه کنيم میتوانيم بر مشکل رابطهی «زبان» و «تفکر» و «سنت» و «تجدد» و تفاوت «دانشور» (scholar) و «روشنفکر» (intellectual) و امتناع «تفکر فلسفی» در زمانهی خودمان نوری بيفکنيم.
کار مترجم در ترجمه در وهلهی نخست يافتن معادلی نزديک به واژهی زبان مبدأ در زبان مقصد است. بنابراين، اولين چيزی که مترجم بايد بشناسد زبان و فرهنگ جامعهی خود است. زبان قاعدهای نيست که کسی بتواند به تنهايی آن را بگذارد يا هرچيز را همانطور که دلخواه خود اوست بنامد، زبان مشترک است و آنچه به اين اشتراک استمرار میبخشد «سنت» است. «متکلم» (theologian) و «متأله» (theosoph) و «کلام» (theology) و «تأله» (theosophy) دو چيز کاملاً متفاوت است با دو معنای بسيار متفاوت، هم در سنت فکری جهان اسلام و هم در سنت مسيحی و غربی. البته ترجمهی «تئولوژی» به «کلام» هم خالی از اشکال نيست، اما بايد توجه داشت که هيچ دو کلمهای در دو سنت نمیتوانند از هر حيث بر يکديگر منطبق باشند. ما در هنگام ترجمه بايد به مدلولی توجه کنيم که آن کلمه بر آن دلالت میکند و اينکه در زبانهای مبدأ و مقصد تا چه اندازه به اين مدلول بهطور يکسان اشاره میشود. کلمهی «تئولوژی» به طور تحتاللفظی به معنای «خداشناسی» است و اين اصطلاح هم در فلسفه کاربرد دارد و هم در اسطورهشناسی و هم در علوم دينی. وقتی مسلمانان از مسائل اعتقادی خود بحث کردند و به آنها شکلی استدلالی و جدلی بخشيدند، اين گفتار خود را «کلام» ناميدند دليل اين نامگذاری چندان روشن نيست. اما آن را «الهيات» نناميدند، چون نام خدای اسلام «الله» است و جز او «اله»ی نيست. «تأله» به معنای «خدا شدن» است و به حکمتی دينی يا الهی اشاره میکند که غايت آن «خدا گونگی» انسان است. اصطلاح «تئوزوفی» نيز در سنت مسيحی همين معنا را دارد.
اگر به ترجمههای غربی و به ترجمههای قديم جهان اسلام نگاهی بيفکنيم به راحتی پی میبريم که چگونه وقتی تمدنی دارای اعتماد به نفس است همه چيز را از ديد خودش میبيند و بر همه چيز مُهر خودش را میگذارد. ما وقتی سنت خود را نمیشناسيم، نه به تأويل و تفسير آن قادريم و نه به تغيير و تبديل آن. نمونههای ديگری به دست دهم. مترجم ما کتاب ترجمه میکند و روزنامهنگار و نويسندهی ما مقاله مینويسد و از «امپراتور» ساسانی سخن میگويد و از خود نمیپرسد چرا غربيان کلمهی «شاهنشاه» ما را به «امپراتور» ترجمه میکنند و او را با عنوان مشهور در فرهنگ خود مخاطب میسازند، اما ما نه تنها در ترجمه عنوان «شاهنشاه» خودمان را اعاده نمیکنيم، بلکه حتی جرأت آن را نداريم که «امپراتور» آنان را نيز «شاهنشاه» بناميم. چرا ما عنوان مسيحی Saint را به «قديس» ترجمه میکنيم و حال آنکه در فرهنگ ما کسی «قديس» ناميده میشود، اما مترجمان غربی در ترجمهی متون کهن ما از اين کلمه در ترجمهی «شيخ» و «ولی» و «شاه» استفاده میکنند، مثلاً، شاه نعمةالله ولی را میگويند: Saint.
اين نوع ترجمه را غربيان میگويند «ترجمهی فرهنگی». اما در همين جا هم ما تقلب میکنيم و يکی از مترجمان ما که متهم به بازنويسی نوشتههای ديگران به نام خودش شده است، بر ترجمههای خودش نام «ترجمهی فرهنگی» میگذارد!
ما تا نتوانيم زبانی از آن خودمان داشته باشيم نه هرگز قادر به فهم «ديگری» خواهيم بود و نه حتی قادر به فهم «خود»مان. از همين روست که نوشتههای ما و ترجمههای ما فقط سرپوشی است بر نادانی ما. | link |
|
||
|
زندگی فوتبال است و فوتبال زندگی است! |
ديشب شبی فوتبالی بود! شبکهی سوم از بعد از ظهر تا دو ساعت از صبح گذشته فوتبال پخش میکرد، اما من فقط میخواستم بازی رئال و بارسلون را ببينم. بازی عالی بود. اما نه رئال عاقبت به خير شد نه من. پشت دستگاه نشستن و هم به نمايشگر و صفحه کليد نگاه کردن و کار کردن و هم تلويزيون تماشا کردن اصلاً عاقبت خوشی ندارد. وقتی بازی تمام شد و خواستم برخيزم و بروم تلويزيون را خاموش کنم، ناگهان پايم به چيزی خورد و خودم را به سرعت عقب کشيدم. کشوی «رايتر» که چند دقيقه قبل ديسکتی از آن خارج کرده بودم باز مانده بود. البته کشو نشکست اما ديگر جا نمیرفت. هرکار میکردم تو نمیرفت. بالاخره ديدم همين طور هم که نمیتوانم باز بگذارمش، چون ممکن بود که پايم آن قدر به او بخورد که يا بشکند و يا پايم زخمی شود. به هر زوری بود به تو فشارش دادم تا بعد بازش کنم و ببرم تعميرگاه، اگر قابل تعمير باشد.
مقالهای که فردا صبح میخواستم بخوانم هنوز کار داشت. تا دو نشستم. صبح زود بايد برمیخاستم تا بروم از آن پرينتی بگيرم. صبح زود برخاستم، گرچه خيلی دوست داشتم بخوابم. فايل را روی فلاپی ضبط کردم و رفتم تجريش. از چندروز قبل جايی را شناسايی کرده بودم که از هشت صبح به بعد باز باشد و ويندوزش هم «اکس پی» باشد، چون میدانستم بسياری از اين مغازههايی که اين گونه کارها را انجام میدهند ده يا يازده صبح به بعد باز میکنند. هشت و نيم صبح بود که در همان مغازه بودم. فلاپی را به صاحب مغازه دادم و آن را در «درايو» قرار داد. اما باز نمیشد. آن را در خانه امتحان کرده بودم و اشکالی نداشت. پرسيد: «فايل شما چيست؟» گفتم: «ورد اکس پی». گفت: «ويندوز ما نود و هشت است!» حالا خوب بود که قبلاً پرسيده بودم که «اکس پی» داريد يا نه! به ناچار رفتم تا تجريش و به همهی جاهايی که میشناختم سرکشيدم، اما نُه صبح بود و همهجا بسته بود. پاساژها حتی در ورودیشان هم بسته بود و نيازی نبود همه جا را بگردم. تصميم گرفتم برگردم، چون ده و نيم بايد خانه میبودم که ماشين بيايد دنبالم. همين طور که داشتم برمیگشتم يادم آمد که در اوايل شريعتی نزديک اسدی يک زيراکسی هست که گويا کامپيوتر و پرينتر هم دارد. رفتم و باز بود. فايل را دادم و منتظر شدم. بعد از چند دقيقه صاحب مغازه گفت باز نمیشود. فلاپی را گرفتم و برگشتم خانه. فوراً دستگاه را روشن کردم و فلاپی را در «درايو» قرار دادم، باز نمیشد. خب معلوم بود که عيبی کرده است. حالا بايد چه کار میکردم. خب به قول معروف «کسی بايد عزا بگيرد که زنش بميرد و خواهرزن نداشته باشد!» اصلاً قرار نبود که من از اول هم اين مقاله را در آنجا میخواندم. قرار بود دربارهی «فلسفه چيست؟» صحبت کنم، اما بعد خودم تصميم گرفتم به جای دربارهی فلسفه دربارهی «فيلسوف» صحبت کنم. فوراً فايلی را که يادداشتهايم دربارهی «فلسفه چيست؟» در آن بود باز کردم و يک صفحهی سفيد هم برداشتم و عنوانها را نوشتم تا در هنگام سخنرانی منظم صحبت کنم. بقيهاش هم کاری نداشت ديگر به عمرم آن قدر فلسفه درس دادهام که بتوانم يک ساعتی دربارهی فلسفه حرف بزنم، هرچند میخواستم چيزهايی بگويم که تا به حال کسی در جايی نشنيده است! | link |
|
||
|
گور پدر دنيا، زندهباد فلسفه، زندهباد فيلسوف، زندهباد خودم.
نيچه
ما فيلسوفان: افلاطون و نيچه دربارهی زندگی و احوال فيلسوفانه |
چندماه پيش که دکتر شرف درگذشت به فکر افتادم که برای يادبودش مقالهای تهيه کنم. در مجالسی که برای بزرگداشت دکتر شرف برگزار میشد گاهی سخنرانان سخنانی میگفتند که مايهی تأسف بود، مثلاً، بر وضع مالی و گذران زندگی او بسيار تأکيد میکردند، بیآنکه در اين امر کاوش کنند که چرا فيلسوف يا متفلسف اين گونه زندگی میکند. چرا فيلسوف اين قدر بیخيال است؟ به راستی آيا ميان فلسفه و زندگی فيلسوفانه نسبتی يا رابطهای هست؟ بسياری از مردم عادی بر اين باورند که هست، پس چرا خود فيلسوفان چنين اعتقادی نداشته باشند؟ در واقع، يکی از تمايزهای فلسفه با هرکار يا هر دانش ديگری همين است که از فاعل خود شخص ديگری میسازد. البته اين سخن درست است که هرکسی با کاری که میکند شخصيتی میيابد که خاص او و همهی کسانی است که در آن حرفهاند، مثلاً، بازاريان و کارگران و پزشکان و مهندسان و ورزشکاران شخصيت و رفتار يکسانی ندارند، اما اگر دقت کنيم میبينيم که باز با وجود تمامی تفاوتها در ميان افراد مختلف چيزی هست که در ميان اين افراد هنوز مشترک است فطرت يا طبيعت بشری. اما فيلسوف به گفتهی افلاطون فطرتی ديگر، فطرتی دوم، میيابد و اين او را از تمامی آدميان متمايز میکند. از اين رو هيچ کس به اندازهی او در جمع آدميان غريب نيست. فلسفه کاری با ما میکند که شايد هيچ دانش ديگری نتواند آن کار را انجام دهد. عشق، شعر، فلسفه، پيشگويی، جنونی الهی هستند که فاعل خود را از ديگر آدميان بالاتر میبرند.
نيچه به دشمنی با افلاطون مشهور است. اما اين دشمنی بدان معنا نيست که آن دو از هرحيث با يکديگر اختلاف داشته باشند. نيچه در بخشی از تلقی خود از فلسفه آن قدر به افلاطون شبيه است که شگفتانگيز است. من اين مطلب را دستمايهای کردم برای نوشتن مقالهای دربارهی زندگی و احوال فيلسوفانه تا از اين راه دست کم شناختی به وجود آيد نسبت به احوال مردی که اگر فيلسوف به معنای رسمی نبود، اما آگاهانه به راه فلاسفه میرفت و همچون آنان میزيست. فردا، ساعت يازده صبح، در دانشگاه خواجه نصير طوسی، تهرانپارس، ميدان استخر، بخشهايی از اين مقاله را خواهم خواند. | link |
سه شنبه، ۲۲ ارديبهشت ۱۳۸۳
همهی حقوق محفوظ است.