بايگانی: روزنامهها
|
فلُّ سَفَه |
Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani
جدا شد يار شيرينت کنون تنها نشين ای شمع
که حکم آسمان اينست اگر سازی و گر سوزی
روزنامهی امروز |
|
||
|
گر عشق نبودی و غم عشق نبودی
چندين سخن نغز که گفتی که شنودی
ور باد نبودی که سر زلف ربودی
رخسارهی معشوق به عاشق که نمودی
سهروردی
دربارهی عشق
(۱)
تعريف |
«عشق» و «محبت» و «هوی» کلماتی هستند که ما در زبان عربی و فارسی برای اشاره به همين چيزی داريم که میخواهيم از آن سخن بگوييم. کلمهی «عشق» در قرآن نيامده است، اما «محبت» و «هوی» به کار رفته است. در قرآن کلمهی «محبت» به صورت محمود و کلمهی «هوی» همواره به صورت مذموم به کار رفته است، اما کلمهی «عشق» با اينکه در قرآن نيامده است، در ادبيات عربی و فارسی دارای اهميت بسياری است. در ريشهی زبانهای اروپايی امروز کلمات لاتينی «امور» و «کاريتاس» (amor و caritas) و کلمات يونانی «فيليا» و «اروس» و «آگاپه» (philia و eros و agape) برای عشق وجود دارد. «فيليا» مصداق آن نوع عشقی را به وجود میآورد که متضمن دوستی است و «امور» و «اروس» آن نوع عشقی را به وجود میآورد که مبتنی بر ميل است و «کاريتاس» و «آگاپه» به معنای عشق والا و بیخود است.
هر تلاشی برای رسيدن به تعريفی دقيق از «عشق» محکوم به شکست است. ما آن را تجربه میکنيم، اما دقيقاً قادر به بيانش نيستيم. چنانکه جلال الدين مولوی میگويد:
هرچه گويم عشق را شرح و بيان
چون به عشق آيم خجل باشم از آن
گرچه تفسير زبان روشنگرست
ليک عشق بیزبان روشنترست
چون قلم اندر نوشتن میشتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
مردمان دربارهی عشق سخن میگويند و گاهی اين کلمه را برای اموری به کار میبرند که شنوندهی اهل تأمل يافتن معنايی مشترک ميان آنها را دشوار میيابد. چنانکه ولتر در دانشنامهی فلسفی خود میگويد:
«اقسام عشق آنقدر زیاد است که آدم وقتی میخواهد تعريفی از آن به دست آورد در میماند. به هوسی که چندروزی بيشتر دوام ندارد با گستاخی نام "عشق" میدهند و همچنين به احساسی که خالی از هرگونه احترامی است و به رابطهی نامشروع اتفاقی و به تظاهرهای "فاسق زن شوهردار" و به عادتی متحجر و به توهمات رومانتيک و به رغبتی که در پی تمنای فوری به وجود میآيد؛ آری، مردم اين نام را به هزار چيز موهوم میدهند».
با اين وصف، شناختی که ما میتوانيم از «عشق» داشته باشيم از همين «گفتار» (discourse)هايی به دست میآيد که دربارهی عشق وجود دارد. در تمدن غربی پنج دسته انديشه را میتوان در خصوص «عشق» در زمانهای مختلف يا بهطور همزمان تشخيص داد. (١) اصل تکوين دهندهی عالم و لذا خود هستی خدا (خلاقيت)؛ (٢) دوستی، دلبستگی به ديگر مخلوقات، اشتياق به ديگران (خيرخواهانه، آموزشی، دگرديسانه، تحسينآميز، تجليلکننده)؛ (٣) کشش عاطفی، حالاتی در مرد دارای قدرت که «او را تسخير میکند»، نيرويی فيزيولوژيکی يا روانشناختی، يا اساطيری (حالتی انفعالی)؛ (٤) شور پرزجری که بهطور اختياری انتخاب شده، وسايل مصنوعی و "انحرافها"ی ميل جنسی، پرورش ميل از برای خود آن (فرهنگ)؛ روابط جنسی و ميل به توليد مثل و زاد و ولد (غريزه).
ما از انديشهی نخست آغاز میکنيم و آن را «عشق کيهانی» نام میگذاريم. | link |
بجز خيال دهان تو نيست در دل تنگ
که کس مباد چو من در پی خيال محال
|
||
|
طفيل هستی عشقاند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری
حافظ
دربارهی عشق
(۲)
عشق کيهانی |
اساطير نخستين تبيينهای انسانی دربارهی پديدارهايی است که گرداگرد انسان را گرفته است. و عشق، در اين ميان، چه در تبيين پيدايش انسانها و حيوانات و چه در تبيين کل کائنات، و چه در تبيين رفتار انسانها و حيوانات و چه ساير موجودات، از همان ابتدا مفهومی کارا بوده است. بدين طريق، مفهوم «عشق» نخستين بار از رهگذر اسطوره و دين به درون فلسفه قدم میگذارد، بهويژه وقتی که منشأ جهان به منزلهی عمل زاد و ولد يا خلق خالقی تصور میشود که به کل خلقتش يا به بخشی از آن (انسان) عشق میورزد.
اساطير يونان باستان سرچشمهی مفهومی نخستين تأملات فلسفی در خصوص «عشق» است. کلمهی «اروس» (eros) به صورتی که در کتابهای هومر میآيد نام يکی از خدايان نيست بلکه صرفاً نامی عام به معنای «عشق» يا «ميل» است. «اروس» در خداپيدايی (Theogony) هسيود به يکی از سه خدای نخستين تبديل میشود — دو خدای ديگر خائوس (هاويه، خميرمايهی بیشکل جهان در پيش از خلقت) و گايا (زمين) هستند. «اروس»، اگرچه هيچ فرزندی ندارد و ظاهراً هيچ نقشی در تکوين خدايان بازی نمیکند، بر همنوعان ناميرای خود قدرت بسياری دارد. او اندامهای تن را سست میکند و بر عقل خدايان و آدميان چيره میشود. وقتی آفروديت از نطفهی اورانوس (آسمان) زاده شد، «اروس» و «هايمروس» (ميل، اشتياق، شهوت) او را تا شورای خدايان همراهی کردند. اهميت ذکر مختصر هسيود از «اروس» برای تاريخ فلسفه در انتساب قدرتی به اوست که دشمن عقل است. چيزی شبيه به اين در آنتيگونهی سوفوکلس نيز يافت میشود، در آن سرود همخوانان که درست بعد از اعلام فرمان مرگ آنتيگونه به جرم تدفين جسد برادرش خوانده میشود. «اروس» آن خدايی خوانده میشود که تراژدی آنتيگونه را به وجود آورده است. او غلبهناپذير و نابودگر و در دريا و خشکی و در ميان باديهنشينان سرگردان است. نه خدايان و نه آدميان گريزی از چنگ او ندارند. او قربانيان خود را به سوی جنون میراند و از انسان عادل انسانی ستمکار میسازد.
اين عبارات شاعرانه منعکسکنندهی برخی ملاحظات دربارهی طبيعت و رفتار انسان است. آنها به نبردی اشاره میکنند که در روان انسان ميان عاملی عقلی و مهارپذير و باحزم و خردمند و عاملی غيرعقلی و مهارناپذير و ديوانه و احمق وجود دارد. وقتی عامل اول مسلط است انسان رفتاری شايان ستايش دارد، اما وقتی دومی دست بالا را به دست میآورد، او مانند درندگان عمل میکند. عقل را به کناری میگذارد، عقلی که به اعتقاد قدما تنها وجه مميز انسان از درندگان است. انسان، اگرچه طبيعتی حيوانی دارد، تن دادن به خواستههای حيوانیاش به معنای از دست دادن طبيعت ذاتیاش خواهد بود. اين مفهوم که «اروس» میتواند عنصر انسانی را در انسان تقويت کند مفهومی است که در آثار قبل از افلاطون به چشم نمیخورد. | link |
يارب کجاست محرم رازی که يک زمان
دل شرح آن دهد که چه گفت و چهها شنيد
اينش سزا نبود دل حقگزار من
کز غمگسار خود سخن ناسزا شنيد
محروم اگر شدم از سر کوی او چه شد
از گلشن زمانه که بوی وفا شنيد
|
||
|
دربارهی عشق
(۳)
عشق کيهانی: نخستين متفکران يونانی |
يونانيان صورتهای مختلف عشق را میشناختند: ميل به جنس مخالف و همجنس، علاقه به والدين، علاقه به فرزندان، علاقه به همسر؛ احساس برادری؛ دوستی؛ عشق به سرزمين؛ عشق به حکمت. همهی اين احساسها يا با «اروس» مربوط بود و يا با «فيليا» (علاقه يا دوستی). آنان عشق را قدرتی میدانستند که قادر بود اشخاص را با رشتهای مشترک با يکديگر يگانه کند. و از آنجا که نه تنها انسانها بلکه حيوانات و عناصر نيز با يکديگر يگانه بودند، تصور وجود قدرتی در عاملی واحد که بر کل جها حاکم است برای آنان دشوار نبود.
در نزد هراکليتوس (پايان قرن ششم ق م) و امپدوکلس (قرن پنجم ق م) عشق احساس نيست بلکه اصل فيزيکی عالم و عامل متحدکنندهی آن است. در جهان دو نيرو وجود دارد: جاذبه و دافعه. هراکليتوس بر اين اعتقاد است که «هارمونيا» (الفت يا هماهنگی)، نامی که او به عشق میدهد، از تنش اضداد ناشی میشود: «آنچه مخالف و ضد است، همکاری میکند، و از تضاد زيباترين هماهنگی به وجود میآيد. هرچيزی از راه اختلاف انجام شده است». پارمنيدس نيز بر اين اعتقاد بود که عشق را الههی ضرورت (آنانکه) آفريده بود. در نوشتهی امپدوکلس عشق به صورت يکی از دو نيروی عالمگير (ديگری کين است) ظاهر میشود که جريان تاريخ جهان را تبيين میکند. اين دو عامل — يکی اتحاد و ديگری تجزيه — صرفاً نامهايی برای اين واقعيت نيست که ترکيب و تجزيه رخ میدهد. عشق و کين در اشياء ساکن نيستند بلکه در بيرون از آنها قرار دارند و در آنها عمل میکنند. از نظر امپدوکلس ميان نيروهای هماهنگی و ناهماهنگی تنشی وجود دارد. اگر اين دو نيرو بهطور همزمان حاضر نبودند، جهان بهوضوح در حالت بینظمی میبود. بنابراين، امپدوکلس انديشهی ادوار را در فلسفهاش وارد میکند و نيز مفهوم تاريخ جهان بهمنزلهی تناوب حکمرانی «عشق» و «کين». وقتی «عشق» مسلط است، عناصر ترکيباتی را به وجود میآورند که از آن واحدهای پيچيدهتر به وجود میآيد و سرانجام موجودات جاندار به وجود میآيند. در دورهی ابتدايی اين دور، انسانهايی که آفروديت را میپرستند، از کشتار و جنگ مبرا هستند و گياهخوارند. اما وقتی که کين غالب است، بینظمی، پراکندگی نهايی عناصر، و جنگ و همهی شرور ملازم با آن، جای نعمات عشق را میگيرد. تا آنجا که از قطعات بازمانده از امپدوکلس بر میآيد، او بر اين اعتقاد بود که اين روند دوری هميشگی و پابرجا بود.
انتساب صلح و هماهنگی به الهه آفروديت (نامی که امپدوکلس برای عشق انتخاب میکند) بهوضوح تکرار انديشهی شاعران دورهی نخستين دربارهی عشق است. با اين وصف آفروديت الههی عشق جنسی نيز باقی میماند. زيرا عشق جنسی به نمونهی قدرت کيهانی اتحاد تبديل میشود و شاهد تجربی اصلی مابعدطبيعی را در اختيار فيلسوف میگذارد. | link |
ديدی که يار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد و ز غم ما هيچ غم نداشت
يارب مگيرش ارچه دل چون کبوترم
افکند و کشت و عزت صيد حرم نداشت
بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه يار
حاشا که رسم لطف و طريق کرم نداشت
|
||
|
دفتر يادها |
بازگشت به خانه، بعد از چهارسال، مرا بسيار دورتر برد. به سالهای دبيرستان و سالهای تعطيلی دانشگاهها. دفترهای يادداشتم را که حاوی نوشتهها و شعرهای برگزيدهی سالهای دور بود (۵۴ تا ۶۲) برداشتم و ورق زدم. هوای جوانی به سرم باز آمد و ديدم در آن سالها به چه چيزها فکر نمیکردم و به چه چيزها فکر میکردم. بعضی از اين نوشتهها برايم جذاب بود. گفتم شايد بد نباشد روزهای جمعه را به «حديث ديگران» اختصاص دهم (و روزهای فرد را به کارهای خودم) و نوشتهای کوتاه را از اين دفترها، يا هر کتاب به ياد ماندنی ديگری، در اينجا بياورم. در نوشتههای اين دفترها يک اشکال وجود دارد و آن اين است که بعضی قطعات را نمیدانم از آن کيست يا ترجمهی کيست و يا از کجا برداشتهام. از همهی پديدآورندگان اين آثار، از اين بابت، عذر میخواهم و میدانم که بسياری از آنان جان بر سر اين کلمات گذاشتهاند، بادا که انتشار اين کلمات تبرکی باشد برای آن جانهای بزرگ و زندگان به کلمه.
نمیخواهم
آنجلا فيگوئرا آيمريک
ترجمه: ؟
نمیخواهم
که بوسه را بفروشند
و خون را بفروشند
و نسيم خريداری شود
و بادها را به اجاره دهند.
نمیخواهم
که گندم بسوزد و نان ناياب شود.
نمیخواهم که در خانهها سرما باشد
و در کوچهها ترس باشد
و در چشمها خشم باشد.
نمیخواهم که در ميان لبها دروغ در بند باشد
و در گاوصندوقها ميليونها ثروت زندانی شده باشد
و پاکان در زندانها گرفتار بمانند.
نمیخواهم که روستايی بدون آب کار کند
و ملاح بی قطبنما دريانوردی کند
و در کارخانه سوسن نباشد
و در معادن سپيدهدم در نگاه ننشيند
و در مدرسه معلم نخندد.
نمیخواهم
که مادرها بیعطر باشند
و دخترها بیعشق بمانند
و پدران بیتوتون
و شاهان مجوس برای کودکان
بافتنی و دفترچه نياورند.
نمیخواهم
که زمين را تقسيم کنند
و در درياها امپراتوری تراش دهند
و در آسمانها پرچمها برافرازند
و بر لباسها نشان بدوزند.
نمیخواهم که پسرم رژه برود
و پسران مادرها رژه بروند
و تفنگ و مرگ را بر دوش بکشند
و تفنگ شليک کند
و تفنگی ساخته شود.
نمیخواهم که «حيله» يا «فلان» بخواهد آنها را بر من تحميل کند
و همسايهی رو به رو پاهای مرا بشکند
و به روی من اعلان و تمبر بچسبانند
و هرچه را که شعر است در فرمانها مقيد کنند.
نمیخواهم که
نهانی دوست داشته باشم
و نهانی بگريم
و در خفا آواز سر دهم.
نمیخواهم
که دهانم را ببندند
آن زمان که میگويم
نمیخواهم. | link |
|
||
|
قصد رحيل |
قصد رحيل
شفيعی کدکنی (م. سرشک)
من عاقبت از اينجا خواهم رفت
پروانهای که با شب میرفت
اين فال را برای دلم ديد.
ديری است
مثل ستارهها چمدانم را
از عکس ماهيان و تنهايی خودم
پر کردهام، ولی
مهلت نمیدهند که مثل درخت کاج
در شرم صبح پر بگشايم
با يک سبد ترانه و لبخند
خود را به کاروان برسانم،
مهلت نمیدهند.
اما
من عاقبت از اينجا خواهم رفت.
پروانهای که با شب میرفت
اين فال را برای دلم ديد. | link |
چهارشنبه، ۹ بهمن ۱۳۸۱
همهی حقوق محفوظ است.