بايگانی: روزنامهها
|
فلُّ سَفَه |
Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani
کای دل تو شاد باش که آن يار تندخو
بسيار تندروی نشيند ز بخت خويش
|
||
|
دفتر يادها |
مردم همچنان زندگی خواهند کرد
نوشته: ؟
ترجمه: ؟
مردم همچنان زندگی خواهند کرد.
مردم تجربهآموز و اشتباهکار، همچنان زندگی خواهند کرد.
فريبشان میدهند، میفروشندشان، و باز میفروشندشان
و مردم باز به خاک زندگیبخش بر میگردند تا ريشه گيرند و برويند.
مردم چنين شگفت در نو زادن و بازگشتن!
نمیتوان ظرفيتشان را در تحمل مصائب به سخره گرفت.
ماموت در فاصلهی هر خيزش هر از چند گاهیاش زمانی میآرامد.
مردم، ای بسا که خوابآلود، خسته، معماوار،
انبوهی است يله، با اندامهای بسيار که هريک میگويد:
«دنبال رزق و روزی سگدو میزنم
و بخور و نميری دست و پا میکنم
و ديگه فرصت سر خاروندن هم ندارم.
اگه مجالی باقی میموند
بيشتر به خودم میرسيدم
و شايد هم به اونای ديگه.
میتونستم چيز بخونم و خيلی چيزا ياد بگيرم
و از خيلی چيزام حرف بزنم
و از کلی چيزام سر در بيارم.
اما کو فرصت!
کاش يک کمی وقت داشتم».
مردم موجود دوچهرهی غمانگيز و خندهآوری است
قهرمان و لات، شبحی و گوريلی که
در رنج و شکنج، دهان غولآسايش را باز میکند که: «مرا
میخرند و میفروشند ... با من بازی میکنند ...
آخرش بندها را پاره میکنم ... »
روزگاری که انسان
از حواشی نيازهای حيوانی درگذشت
و مرز ظلمانی معيشت محض را درنوشت
آنگاه انسان
به ژرفتر آيينهای مغز استخوان خود اندر شد
و به اشراقی سپيدتر از هر استخوانی
و به مجالی برای رقص، ترانه، افسانه
و زمانی برای به رؤيا فرو رفتن
پس انسان اين چنين فراگذشت و درنوشت.
ميان محدودههای کوچک حواس پنجگانه
و آرمان بیکرانهی انسان برای فراسوها
مردم همچنان به ضرورت ملالتبار کار و نان تن میسپرند
و گاه که پرتوی از فراسوی زندان حواس پنجگانه
بر آنان میتابد به سويش فرا میروند
و يادگارهايی میجويند که ورای هر گرسنگی و مرگ پايدار میماند
و اين فرا رفتن چيزی زنده است.
قوادان و دروغزنانند که اين کشش را دريدهاند و آلودهاند.
اما اين فرا رفتن به سوی نور و تعالی
همچنان زنده است.
مردم نمک دريا را میشناسند
و نيروی بادها را
که بر گُردهی زمين تازيانه میزند.
مردم زمين را
گور آسايش و گهوارهی اميدشان میدانند.
جز اينان چه کسی سخنگوی تبار انسان است؟
اينان با کهکشانهای قانون جهان
هماهنگ و همگاماند.
مردم نقشينهای رنگ رنگ است
طيفی از رنگ و منشوری
که بر ستونی دوّار بتابانی
ارغنونی از نواهای گونهگون
فلکالافلاکی از شعرهای رنگين
که در آن دريا مه نثار میکند
و مه در باران محو میشود.
و غروب يخزدهی قطبی
به شبانهای از ستارگان زلال میانجامد
که آرام بر فراز فوارهای از نورهای سرزمين شمال میايستد.
آسمان کارخانهی ذوب آهن زنده است.
آتش سپيد و پيچان تنوره میکشد
و به شمشی گدازان از پولاد نبردافزار فرو میپاشد.
انسان پس از انتظاری دراز خواهد آمد
انسان هنوز پيروز خواهد شد
برادر هنوز میتواند در کنار برادر صف بندد.
اين سندان فرسوده بر بسياری پتکهای شکسته میخندد.
مردانی هستند که نمیتوانشان خريد.
آتشزادگان در آتش آسودهاند
ستارگان هياهو نمیکنند
و باد را از وزيدن باز نمیتوانی داشت.
زمان آموزگار بزرگی است
چه کسی بیاميد زنده تواند ماند؟
در تاريکی کولبار سنگين اندوه بر پشت
مردم همچنان راه میپيمايند
شبهنگام، و بر فراز سر، بيلچهای از ستارگان، زاد راهشان.
مردم همچنان راه میپيمايند:
«تا به کجا؟ تا کدامين منزل؟» | link |
روزنامهی امروز |
|
||
|
دربارهی عشق
(۴)
افلاطون: نظريههای عشق |
هنگامی که به افلاطون میرسيم میتوانيم اميدوار باشيم کاملترين بحثی را بيابيم که در دورهی باستان دربارهی عشق وجود داشته است. برای يافتن بيانی کامل از مفهوم فلسفی عشق بايد به گفت و گوی
سمپوزيوم يا مهمانی افلاطون رجوع کنيم. اين گفت و گو احتمالا پرنفوذترين متن در آثار اروپايی دربارهی عشق است. در اين کتاب ديدگاههای مختلفی دربارهی عشق بيان می شود، اما اين ديدگاهها لزوماً نظر خود افلاطون نيست و او تفاسير انتقادی خودش دربارهی آنها را نيز میآورد. آنچه برخی به افلاطون نسبت میدهند، بدون تحقيق انتقادی، برگرفته از همين نظرهايی است که افلاطون از زبان شخصيتهای خود میآورد.گفت و گو
از آنجا آغاز می شود که سقراط به خانهی آگاتون به مهمانی میرود، و برخلاف روش معمولش خود را میآرايد و کفش به پا میکند، چون معتقد است که به نزد زيبايی (آگاتون) میرود. او مهمان ناخواندهای را نيز با خود به همراه میبرد. شرح اين ماجرا را ما مديون همان مهمان ناخوانده هستيم، که البته معلوم میشود چندان هم ناخوانده نيست. به گفتهی آريستودموس، همان مهمان ناخوانده، نخست فايدروس خطابهی خود را آغاز میکند: او میگويد که «اروس» خدايی بزرگ است و از پدر و مادری نزاده است و در اين خصوص از هزيود يا هسيود و پارمنيدس نقل قول میکند. او سپس میافزايد که برای هيچ جوانی نعمتی برتر از آن نيست که معشوق مردی شريف و پرهيزگار باشد و برای مرد نيز نعمتی والاتر از معشوق پاکدامن نيست. به گفتهی او، اروس برای آدميان سرچشمهی والاترين نعمتهاست، زيرا اصول مقدسی را که راهنمای آدمی در زندگی توانند بود نه خويشان میتوانند به ما ببخشند و نه به ياری مال و جاه میتوان به دست آورد بلکه آدمی تنها در پرتو عشق با آنها آشنا میگردد. اما آن اصول چيست؟ شرم از کار ننگين و تلاش برای رسيدن به زيبايی. به گفتهی فايدروس بی اين دو اصل نه فردی میتواند کاری بزرگ بکند و نه جامعهای. او سپس با ذکر مثالهايی به رفتار عاشقان و معشوقان اشاره میکند که چگونه عشق فرد را درستکار و شجاع بار میآورد و چگونه عاشق قادر است در راه معشوق هرگونه خطری را به جان بخرد و پاکباز باشد. او در پايان سخن خود نتيجه میگيرد که با اين همه خدايان گرچه از مشاهدهی فداکاری عاشقان شادمان میگردند ولی وفاداری و از جان گذشتگی معشوق را در برابر عاشق بسی برتر از آن میدانند زيرا خدای عشق در دل و جان عاشق جای دارد و از اين رو عاشق به مراتب بيشتر از معشوق به خدايان همانند است.از سخن فايدروس اين نکتهها را میتوانيم استنباط کنيم:
۱) او از تمايلات خود به شاهدبازی (و نه غلامبارگی يا لواط) پرده بر میدارد و در درجهی اول عشق راستين را در ميان مردان میيابد.
۲) اصول عشق را پرهيز از بدی و ميل به زيبايی میداند.
۳) به نعمتهای عشق اشاره میکند و اينکه چگونه همگان میتوانند به رفتار غيرمعمول عاشقان و معشوقان بنگرند.
۴) عاشق از معشوق برتر است، چون خدای عشق در دل او جا گرفته است.
خطابهی دوم را پوزانياس آغاز میکند. | link |
|
||
|
دربارهی عشق
(۵)
افلاطون: نظريههای عشق |
پوزانياس با ستايش مطلق «اروس» مخالفت میکند. چون از نظر او «اروس» يکی نيست بلکه دوتاست. «اروس» دوتاست، چون «آفروديت» دوتاست. يکی آفروديت آسمانی است که پدرش اورانوس (آسمان) است و مادر ندارد و ديگری آفروديت جوان است که دختر زئوس و ديونه است. بنابراين اروسی که با آفروديت زمينی پيوند دارد خدای عشق زمينی است و اروسی که با آفروديت آسمانی پيوند دارد خدای عشق آسمانی. اروسی که با آفروديت زمينی پيوند دارد خود نيز فرومايه و زمينی است و در دل مردمان فرومايه خانه میگزيند. اين گونه مردمان به دوست داشتن پسران قناعت نمیورزند بلکه به زنان نيز برحسب هرچه پيش آيد خوش آيد دل میبندند و با تن معشوق مهر میورزند نه با روحش. اما کسانی که از اروس آسمانی الهام میيابند تنها به پسران دل میبازند که طبعاً هم خردمندتر از زناناند و هم نيرومندتر از آنان. در ميان کسانی که به پسران عشق میورزند پيروان اروس آسمانی را به آسانی میتوان از ديگران بازشناخت زيرا به کودکان دل نمیبندند بلکه به جوانانی روی میآورند که آثار خردمندی در سيمايشان نمايان گرديده، و اين هنگامی است که رخسارشان به ريش آراسته شود. اما رسوم عشق در هر شهری متفاوت است و پوزانياس میگويد که در شهر ما عشقورزی آشکار بهتر و زيباتر از عشق پنهانی است. همچنين کاميابی در عشق زيباست و ناکامی زشت و ننگين. رسم و آيين شهرما به عاشق اجازه میدهد که برای به دست آوردن دل معشوق کارهايی کند که اگر برای مقصودی ديگر به آنها دست میيازيد در معرض سختترين نکوهشها قرار میگرفت. چه اگر کسی برای کسب مال يا رسيدن به مقامی دولتی خواهش و زاری کند يا سوگند بخورد يا در آستانهی خانهی کسی بخوابد يا خدمتی کند که درخور بندگان است دشمنانش او را چاپلوس و فرومايه میخوانند و دوستانش او را مايهی ننگ خود میشمارند و حال آنکه اگر عاشقی برای به دست آوردن دل معشوق به آن کارها تن در دهد مردمان او را میستايند. پوزانياس سپس به نکوهش عشق زمينی میپردازد و عشق به تن را خوار میشمرد چون ناپايدار است و عاشق پس از آنکه تن معشوق شادابی خود را از دست داد و رو به پژمردگی رفت او را رها میکند، اما عشق به روح زيبا مانند خود روح جاودانی است. از همين جاست که رسم و آيين حکم میکند که عاشق و معشوق هردو به دقت آزموده شوند تا نيک از بد جدا گردد. از اين رو عاشق بايد به دنبال معشوق بدود و معشوق بايد از چنگ او بگريزد و به همين جهت ننگ است که معشوق زود رام شود. اما معشوق راستين بالاخره به عاشق خود تسليم میشود تا خود را بهتر و خردمندتر سازد. اما اگر عاشق يا معشوق به اشتباه بيفتد و فريب بخورد اشتباه برای او مايهی ننگ نيست و حال آنکه در غير آن صورت، خواه اشتباهی در ميان باشد و خواه نه، جز ننگ نتيجهای به بار نمیآيد. اگر کسی در اين پندار که عاشق توانگر است تسليم او شود و سپس معلوم گردد که آن فرد تهيدست بوده است و مالی نصيب وی نشود اين اشتباه از ننگ و رسوايی او نمیکاهد زيرا او با کردار خويش عيان ساخته است که برای مال آماده است خود را در اختيار هرکسی بگذارد، ولی اگر جوانی عاشق خويش را نيکمرد و خردمند بپندارد و تقاضای او را برآورد تا در پرتو همنشينی با او خود نيز بهتر و خردمندتر شود ولی پس از چندی آشکار شود که عاشق مردی فرومايه و بیخرد بوده است، اين اشتباه مايهی ننگ آن جوان نيست زيرا او با کردار خويش نشان داده است که برای کسب فضيلت و خرد به هر خدمتی آماده است و اين آمادگی زيباترين و والاترين چيزهاست. اين است اروسی که با آفروديت آسمانی پيوند دارد و خود نيز آسمانی است و از اين رو هم برای جامعه سودمند است و هم برای يکايک افراد زيرا عاشق و معشوق را بر آن میدارد که جز به قابليت و خردمندی و تقوا نپردازند، در حالی که همهی عشقهای ديگر با آفروديت زمينی پيوستهاند و خود نيز زمينی و فرومايهاند.
از سخن پوزانياس اين نکتهها را میتوانيم استنباط کنيم:
۱) دو «اروس» وجود دارد و بنابراين دو نوع عشق وجود دارد: آسمانی و زمينی.
۲) عشق آسمانی پاکتر است چون مقصود از آن به دنيا آوردن فرزند يا لذت جسمانی نيست.
۳) آيين عشق چيزهايی را روا میشمرد که در هر امر ديگری مايهی ننگ و بدنامی است.
سپس نوبت به آريستوفانس میرسد که در اين خصوص سخن بگويد. | link |
|
||
|
دفتر يادها: گفت و گو با کافکا |
کافکا را در جوانی خيلی زود کشف میکنی و آن وقت شايد تا آخر عمر نتوانی فراموشش کنی. قصههای او برای تو از جهانهايی میگويند که خاموش در برابرت ايستادهاند و برايت هيچ پاسخی ندارند. اما آيا میتوانی اين سکوت را تاب بياوری؟ گوستاو يانوش، نويسندهی چک، در جوانی اين بخت را داشت که، به دليل همکار بودن پدرش با کافکا، بعضی وقتها به ادارهای که او در آن کار میکرد سری بزند و با او گفت و گو کند. حاصل اين گفت و گوها کتابی است با عنوان گفت و گو با کافکا، ترجمهی فرامرز بهزاد، انتشارات خوارزمی.
انسان فقط چيزی را که واقعاً مالک است میتواند دور بريزد. به اين علت، خودکشی را میتوان نوعی خودخواهی دانست که شدتش به سرحد پوچی رسيده است و قدرت الهی را از آن خود میداند. حال آنکه در اينجا اصولاً قدرت مطرح نيست چون نيرويی در کار نيست. آن که انتحار میکند، تنها از ناتوانی است که خود را میکشد. چون توانايی کار ديگری را ندارد. و از اين ناتوانی است که همهی چيزها را از کف میدهد. اکنون به تنها راهی که برايش مانده میرود. برای اين کار نيرويی لازم نيست، آنچه لازم است يأس است. ترک هر اميد است، و اين هيچ خطری در بر ندارد. آنچه جرئت میخواهد، دوام آوردن است. خود را به زندگی سپردن است. گذران بهظاهر بیخيال روزهاست. (ص ۵۸)
درست همين، دليل صحت گفتهی من است. آدمی همواره در تلاش به دست آوردن چيزی است که ندارد. پيشرفت تکنولوژی که وجه مشترک همهی ملتهاست، روز به روز خصيصهی ملی آنها را هرچه بيشتر نفی میکند، اينست که به مليت روی میآورند. ناسيوناليسم عصرما، حرکتی است تدافعی عليه تجاوز خشونتآميز تمدن. بهترين شکل اين وضع را در يهوديان میتوان ديد. اگر محيط خود را خانهی خود احساس میکردند، صهيونيسم به وجود نمیآمد. ولی در وضعی که هست فشار محيط وادارمان میکند چهرهی خود را بازشناسيم. به وطن، به ريشهی خود، باز گرديم. (ص ۲۲۸)
«تلموذ» میگويد که ما، همچون زيتون، وقتی بهترين جوهرمان را به دست میدهيم که له شويم. (ص ۲۲۸)
گوستاو فلوبر در نامهای مینويسد: رمان او صخرهای است که به آن تکيه میکند تا در امواج محيط غرق نشود. (ص ۲۳۹)
... در زندگی هدفهايی هست که فقط با جهشی دانسته به قطب مخالف میتوان به آنها رسيد. بايد به غربت بروی تا بتوانی موطنی را که ترک کردهای بازبشناسی. (ص ۲۴۷)
انسان تنها وقتی به بزرگی میرسد که بر حقارت خود غلبه کند. (ص ۲۴۸) | link |
روزنامهی امروز |
|
||
|
دربارهی عشق
(۶)
افلاطون: نظريههای عشق |
بعد از پوزانياس نوبت آريستوفانس است که
دربارهی عشق سخن بگويد اما او به علت پرخوری يا چيز ديگری به سکسکه افتاده است و نمیتواند سخن بگويد. پس اريکسيماخوس داوطلب سخن گفتن دربارهی عشق میشود. اريکسيماخوس پزشک است و بنابراين معتقد است که نيروی عشق تنها در سوق دادن روح آدميان به سوی زيبايی جلوهگر نيست، بلکه در تنهای جانوران و گياهان و حتی همهی کائنات نيز اثر «اروس» نمايان است. از نظر او، تن هردو نوع «اروس» را در خود نهفته دارد. اما ميان تن سالم و تن بيمار فرق است و خواهشهای اين دو نيز متفاوت است. وظيفهی دانش پزشکی شناختن خواهشهای تن آدمی است، يعنی خواهش جذب و خواهش دفع. اما اين خواهشها متضادند و بايد ميان آنها هماهنگی پديد آورد. به گفتهی او آسکلپيوس، نيای پزشکی، نخستين کسی بود که راه هماهنگ ساختن عناصر متضاد را يافت و شايد مراد هراکليتوس نيز از هماهنگی اضداد همين بوده است. او در پايان سخن خود نتيجه میگيرد که در موسيقی و پزشکی و همهی هنرهايی که با آدميان و خدايان سر و کار دارند بايد تا آنجا که ميسر است هردو اروس را در نظر گرفت. اما البته اروسی که منشأ خويشتنداری و عدالت و نيکی در آدميان و خدايان است بسی نيرومندتر از اروس ديگر است و نيکبختی آدميان که در پرتو دوستی با يکديگر و با خدايان به دست میآيد از اوست.از سخنان اريکسيماخوس اين نکتهها را استنباط میکنيم:
۱) درست است که دو نوع «اروس» وجود دارد، اما میتوان و میبايد ميان اين دو نوع «اروس» هماهنگی به وجود آورد. چون سلامتی در گرو تعادل و اعتدال است.
۲) با اين وصف، اروسی که منشأ خويشتنداری و عدالت و خير است برتر و نيرومندتر است.
آريستوفانس آخرين کسی است که قبل از سقراط دربارهی عشق سخن میگويد و نظر او را تقريباً همه به صورتی میدانند: نيمههای گمشده. از نظر آريستوفانس مردمان چنانکه بايد «اروس» را نشناختهاند وگرنه باشکوهترين پرستشگاهها را برای او میساختند و نمیدانند که او بيش از بقيهی خدايان به آدميان دلبستگی دارد و در مداوای دردی که رهايی از آن بزرگترين نيکبختيهاست تا چه اندازه به آنان ياری میکند. او برای توصيف اروس نخست از ما میخواهد که به چگونگی طبيعت آدمی توجه کنيم.
در روزگاران قديم طبيعت ما مانند امروز نبود. آدميان تنها مرد و زن نبودند، بلکه جنس سومی نيز وجود داشت که هم مرد بود و هم زن. از اين گذشته تن آدمی در آن روزگاران گرد بود و از هر اندامی که امروز میشناسيم جفتی اضافه داشت. علت اينکه آدميان سه جنس بودند اين بود که مرد زادهی خورشيد بود و زن زادهی زمين و جنس سوم زادهی ماه. آدميان در آن روزگاران نيرويی شگفتانگيز داشتند و غرورشان را حدی نبود، چندانکه میخواستند راهی به آسمان بيابند و بر خدايان چيره شوند. از اين رو خدايان گرد آمدند تا ببينند با آدميان چه بايد بکنند. از يک سو نمیخواستند همهی آدميان را به نيروی رعد و برق از ميان بردارند، چون در آن صورت از نيایش و قربانی بینصيب میماندند، و از سوی ديگر تحمل گستاخی آدميان بر ايشان گران میآمد. سرانجام زئوس راهی پيدا کرد تا هم آدميان زنده بمانند و هم از گستاخی دست بردارند. او گفت چاره آن است که آدميان را ناتوان سازيم و اين کار را با دو نيم کردن آنان انجام دهيم. چنين بود که آدميان به دو نيم شدند و پس از آن هر نيمی در آرزوی رسيدن به نيم ديگر بود. آدميان چون به يکديگر میرسيدند يکديگر را در آغوش میگرفتند تا هنگامی که از گرسنگی میمردند. خدايان را دل بر ايشان بسوخت و چارهای انديشند تا آدميان بتوانند بچهدار شوند و بدين طريق باقی بمانند. پس اگر ما روزی بتوانيم از عشق راستين بهره يابيم و هرکس معشوقی را که نيمهی ديگر اوست بيابد و به طبيعت نخستين خويش بازگردد همهی آدميان نيکبخت خواهند شد. ولی چون اکنون بدان کمال نمیتوانيم رسيد دست کم بايد در پی معشوقی بگرديم که فکر و روحش همانند فکر و روح خود ما باشد و خدای عشق را که اين نعمت به دست اوست بستاييم زيرا او يگانه خدايی است که در اين راه به ما ياری میکند و ما را به سوی آنکه خويش و نيمهی ديگر ماست هدايت میکند و به ما اميد میبخشد که اگر خدايان را محترم بداريم و سر از فرمان آنان برنتابيم، خدايان در آينده ما را به طبيعت نخستينمان باز گردانند و نيکبخت سازنند.
از سخنان آريستوفانس اين نکتهها را استنباط میکنيم:
۱) عشق درد جدايی است و اين جدايی به فرمان خدايان انجام شده است تا آدميان توانا نباشند.
۲) اين جدايی توضيح میدهد که چرا انسانها ميل به وصال يکديگر دارند، چه جنس مخالف و چه جنس موافق.
۳) اين جدايی کفاره است و بايد آن را به شايستگی تحمل کرد تا انسانها دچار عقوبت بيشتری نشوند.
۴) وصال تنها، يافتن نيمهی ديگر تن، شايد به راحتی ميسر نباشد. بنابراين يافتن همفکر و کسی که روحی شبيه به روح خود ما داشته باشد راحتتر است تا کسی که نيمهی واقعی تن خود ما باشد.
سپس نوبت به سقراط میرسد تا همهی اين سخنان را نقد کند و در گفتار خود همهی آنها را به شيوهی ديالکتيکی با هم جمع کند. | link |
|
||
|
دربارهی عشق
(۷)
افلاطون: نظريههای عشق |
اکنون فقط دو تن باقی ماندهاند که بايد دربارهی عشق سخن بگويند: آگاتون و سقراط. آگاتون سخن خود را با اين تذکر آغاز میکند که حاضران مجلس در سخنان خود بيشتر به ستايش نعمتهای حاصل از عشق پرداختند و از ستايش خود «اروس» بازماندند. او میخواهد خود «اروس» را بستايد. به گفتهی او، «اروس» از همهی خدايان زيباتر است، چون جوانتر و شادابتر است و به همين دليل همواره از پيری گريزان است و در ميان جوانان به سر میبرد. اما «اروس» نه تنها جوان و شاداب است بلکه نازک و لطيف نيز هست و به همين دليل بر لطيفترين چيزها، يعنی دل، گام مینهد و هرجا خشونتی ببيند از آنجا میگريزد و دلهای نرم را آشيان خود میسازد. او زيبا نيز هست و به همين دليل عشق را با زشتی سر و کاری نيست. او همواره در ميان شکوفهها به سر میبرد و از تنها و روحهای پژمرده گريزان است و فقط هرجا که عطری و گلی باشد فرود میآيد. بزرگترين فضيلت او عدالت است و از خويشتنداری نيز بهرهای سزاوار دارد. در شجاعت نيز همتايی ندارد، چنانکه حتی خدای جنگ، آرس، نيز به پای او نمیرسد و تنها او بود که توانست «آرس» را به بند کشد. او در دانايی نيز چندان تواناست که هرکه را به او چشم افتد شاعر میسازد، حتی اگر آن شخص تا آن روز با دانش و هنر بيگانه بوده باشد. پس هرکه استادش عشق باشد در همهی جهان بلندآوازه میگردد و آن که از عشق دور بيفتد در گمنامی میماند. از اين رو تا عشق به زيبايی در ميان خدايان پديدار گرديد، زندگی خدايان سامان گرفت، چون پيش از آن زمام حکومت بر آسمانها به دست خدای «ضرورت» بود و خدايان در آن هنگام به کارهايی موحش دست میيازيدند ولی همينکه «اروس» پديد آمد همهی خدايان و آدميان دل به زيبايی باختند و عشق به زيبايی منشأ همهی خوبيها در جهان خدايان و آدميان گرديد.
آگاتون ستايش خود را با شعری در وصف «اروس» به پايان میبرد و بالاخره نوبت به سقراط میرسد که سخن خود را آغاز کند. | link |
|
||
|
دربارهی عشق
(۸)
افلاطون: نظريههای عشق |
سقراط بر سخنرانان پيشين خرده میگيرد که در مدح «اروس» سخن گفتند بیآنکه حقيقت او را معلوم کنند. بنابراين او میکوشد حقيقت «اروس» را به طوری که خود میفهمد بيان کند، البته با شيوهی خودش، يعنی پرسشهای ديالکتيکی. پرسش نخست سقراط از آگاتون اين است که آيا عشق عشق به چيزی يا کسی است يا به هيچ چيز و هيچ کس؟ آگاتون موافقت میکند که عشق عشق به چيزی است. سقراط در ادامه موافقت او را در اين خصوص نيز جلب میکند که عشق خواهان به دست آوردن چيزی است که ندارد و آن زيبايی يا خوبی است، بنابراين نمیتوان گفت که خود عشق خوب يا زيباست. سقراط سپس از عجز خود در توصيف عشق سخن میگويد و توجه حاضران را به سخنان زنی پيشگو به نام ديوتيما جلب میکند که در مسئلهی عشق از او نکتهها آموخته است. ديوتيما نخست اين ادعا را رد میکند که «اروس» از خدايان است و میگويد او نه از «ميرايان» است و نه از «ناميرايان»، بنابراين او ميانگينی است ميان آنان. او واسطهای است ميان خدايان و آدميان و از برکت هستی اوست که همهی جهان به هم میپيوندد و صورتی واحد میيابد. به گفتهی ديوتيما، «اروس» از آميزش «پوروس» (فقر) و «پنيا» (حيله) زاده شد و از مادر تهيدستی و از پدر حيلهگری را به ارث برد. بنابراين چنانکه مردمان میپندارند او زيبا و لطيف نيست، بلکه خشن و ژوليده و بیخانمان است. اما او چرا عاشق زيبايی است؟ عشق بهطور کلی هرگونه کوششی است برای رسيدن به خوبی و نيکبختی و اين والاترين هدف هر انسانی در زندگانی است. اما آن کسانی که میگويند عاشق در جست و جوی نيمهی ديگر خود است سخن بر صواب نمیگويند، چون مقصود عشق نه نيمهای است و نه تمامی. چون انسان میتواند از بخشی از تن خود که فاسد و بيمار است نيز چشم بپوشد. پس بايد گفت که آنچه از عشق مقصود است کسب خوبی است. اما انسان چگونه میتواند در راه رسيدن به آن گام بردارد؟ ديوتيما میگويد که همهی آدميان در تن و روح خود نطفهای نهفته دارند و چون به سن معينی برسند در آنها اشتياقی به توليد و باروری به وجود میآيد. مقصود از آميزش زن و مرد نيز همين است و اين خود عملی است الهی، و کشش و اشتياق به توليد و خود توليد جنبهی خدايی و جاودانی موجودات فانی است. ولی اين کار آنجا که هماهنگی و سازگاری نباشد ميسر نيست و خدايان تنها با زيبايی سازگارند نه با زشتی. اما اين سخن بدان معنا نيست که هدف عشق زيبايی است، بلکه مراد بارور ساختن زيبايی است، چون همين استعداد بارور ساختن جنبهی خدايی و جاودانی موجودات فانی است. اما جاودانگی از راه توليد مثل تنها يک راه است و راههای ديگری نيز برای جاودانگی، و توليد زيبايی، وجود دارد. | link |
|
||
|
دفتر يادها: قصهی آتش |
آمريتا پريتام
ترجمه: ؟
اين قصهی آتش است،
قصهای که تو برايم گفتی.
اين سيگار زندگی است،
سيگاری که تو روشن کردی.
جرقهای بود که تو بخشيدی به قلبم که از ديرباز میکشيده
زمان با قلم در دست میخندد و حساب میکند، هر سيگار
چهارده دقيقه طول میکشد،
نوشتن اين نيز چهارده سال به درازا کشيد.
بدن من سيگاری روشن نشده بود، اين نفس تو بود،
که به آن زندگی بخشيد.
زمين شاهد است به سوختن مداومش.
سيگار آتش گرفت، کمی استنشاق کردی بوی عشق مرا،
و آنچه ماند برباد رفت،
اکنون به ته سيگار رسيدهای، دورش انداز، مبادا آتش عشقم
انگشتانت را بسوزاند،
به آنچه سوخته مينديش،
فکر جرقهی ته سيگار باش
مراقب دستت باش، سيگار ديگری روشن کن. | link |
|
||
|
کلام زور: تحليل مفهومی و گفتاری خشونت دينی |
چند سال پيش، بعد از وقوع قتلهای زنجيرهای، تصميم به نوشتن کتابی گرفتم با عنوان «خون را آب کن!». اين موضوع را در يادداشتهای مقالهی «عاشورا و موقعيت تراژيک»، در
کيان، نيز ذکر کردم و در آنجا به برخی از مقالات اين کتاب نيز ارجاع دادم. در اين سالها برخی دوستان سراغ اين کتاب را از من میگرفتند، و نيز برخی کتابهای وعدهدادهی ديگر را، و من امروز و فردا میکردم. تا اينکه نااميد شدند و گمان کردند که اين هم مانند کتابهای پيشين که مدت زيادی از وعدهی انتشارشان گذشته است يا اصلاً نوشته نشده است يا از خيال نوشتنش گذشتهام و يا ترسيدهام .... واقعيت اين است که من استعداد عجيبی در کارهای ناتمام دارم. وقتی موضوعی ذهنم را مشغول میکند مدتی با آن کلنجار میروم، بعد يک طرح تحقيقاتی از آن برای خودم میسازم و مدتی مطالعه و يادداشتبرداری میکنم و ... بعد باز میروم سراغ يکی ديگر. خُب، معلوم است که آدم به جايی نمیرسد. اين را به من گفتهاند: «تو زياد از اين شاخ به آن شاخ میپری». «میخواهی همه کار بکنی و همه چيز بخوانی». بله، اين واقعيتی است که من مانند کالسکهی چهاراسبهای شدهام که هر اسب آن به يک طرف میخواهد برود. يادم میآيد در دبيرستان که بودم هر سال در يک رشتهی ورزشی ثبت نام میکردم و تقريباً همهی بازيها را بلد بودم و در همهی رشتهها هم مدعی! هم عضو تيم بسکتبال دبيرستان بودم و هم عضو تيم پينگ پنگ و هم فوتبال، و هم واليبال بازی میکردم و هم در خارج از دبيرستان به تمرينات بوکس میرفتم، که البته اين يکی را خيلی زود رها کردم، چون نمیخواستم بينیام بشکند! خُب، شايد اين طبع من باشد، و شايد هم نباشد، بهويژه امروز که ديگر جوان نيستم. شايد نوع زندگی و فشارهای محيطی هم بیتأثير نباشد. باری، همانطور که گفتم قتلهای زنجيرهای ذهنم را به سوی خشونتهای سياسی با پوشش يا توجيه دينی برد. اما باز همانطور که میدانيد اينها چيز تازهای نبود. از سال ۷۳ يا ۷۴ بود که میشنيديم برخی از روشنفکران يا مخالفان سياسی (البته در داخل کشور، خارج از کشور که جای خود را داشت) با مرگهای مشکوکی مردهاند (بهطور نمونه، احمد ميرعلايی در اصفهان، مهندس حسين برازنده در مشهد، دکتر احمد تفضلی در تهران)، ديگر از سالهای قبل از انقلاب يا اوايل انقلاب يادی نمیکنيم، زيرا چنانکه خواهيم ديد تاريخ ما از اين قتلها پر است، مهم نيست چه کسی يا چه مسلک و مرامی بر سر کار باشد، قدرت آيين و مسلک خودش را دارد. در آن سالها، تقريباً همه میدانستند که اين قتلها کار چه کسانی يا چه دستگاهی است و با چه هدفی انجام میشود، لازم نيست همه چيز در روزنامهها نوشته شود، مردم زودتر میفهمند، گرچه به روی خودشان نمیآورند. اما مسئلهی مهم به نظر من، غير از اينکه آمران اين قتلها چه هدفی را دنبال میکنند، اين است که آنان چگونه میانديشند و مباشران اين اعمال را چگونه به اين کارها وامیدارند. نبايد غافل شد که شايد مهمترين قربانيان خشونتهای سياسی همين عوامل چشم و گوش بستهای باشند که به فرمان بالادستان اين کارها را انجام میدهند. پس عجيب نيست که بالادستان از باز شدن چشم و گوشهای اينان در هراس باشند، چراکه در آن صورت چه کسی از آنان فرمان خواهد برد؟ آزادی بيان هرعيبی داشته باشد، اگر اصلاً عيبی داشته باشد، اين حُسن را دارد که دست کم فريبکاران کمتر میتوانند بدون توجيه معقول کاری از پيش ببرند. از همين رو، نام اين کتاب را به کلام زور تغيير دادم، «خون را آب کن» نام يکی از فصلهای کتاب خواهد بود، و اکنون میکوشم، به موازات بحثهای ديگر، اين کتاب را نيز فصل به فصل جلوی چشم شما بنويسم، گرچه فصول آن در اينجا به ترتيب نخواهد بود و مطالب ممکن است هربار بازنويسی شود يا تکميل شود. امروز بخشی از يکی از فصول اين کتاب را با عنوان «اخلاق پيغامبران: دربارهی زبان و خشونت» در اينجا میآورم و در طی روزهای آينده آن را کامل میکنم. | link |
چهارشنبه، ۹ بهمن ۱۳۸۱
همهی حقوق محفوظ است.