بايگانی: روزنامهها
|
فلُّ سَفَه |
Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani
|
||
|
که در تن جان بيداری نداری
در اين گلشن که گلچينی حلال است
تو زخمی از سر خاری نداری
اقبال لاهوری
از شوق گل، از رنج خار |
میدانيد که طبيعت يا جهانی که در آن زندگی میکنيم برای شاعران و فيلسوفان، دست کم در جهان قديم، به يک اندازه منبع الهام بوده است. نظم و قاعدهای که فيلسوف در جهان میبيند گويای نظم و قاعدهای است که عقل کل يا عقل جهانی در اين عالم درافکنده است و عقل انسانی که خود بخشی از اين عقل کل است اين نظم را درمیيابد و آن را تصديق میکند و بر همين شيوه میزيد و جهان را تأويل يا معنا میکند. شکوه عشق، لذت دوستی و بهرهی زندگی چون عسلی است مخفی در کندوی پر زنبور يا گلی ايستاده بر سر هزاران خار. اما چه کند عاشق مسکين اگر از پی شکر نرود. بنابراين تراژدی بخشی از همين جهان است و رنج نيز مقدّر. پس واقعيتی است و حقيقتی:
بس گل شکفته میشود اين باغ را ولی
کس بیبلای خار نچيده است از او گلی
اما حاشا که رنج خار مانع از آن شود که دست از ديدار گل بشويی، که:
ترسم کزين چمن نبری آستين گل
کز گلشنش تحمل خاری نمیکنی
باری، بلبل اگرچه به نظر میآيد که از رنج خار شکوه میکند، اما همواره هم اين شکوه از خار نيست که از شوق گل است:
بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت
واندر آن برگ و نوا خوش نالههای زار داشت
گفتمش در عين وصل اين نالهی و فرياد چيست
گفت ما را جلوهی معشوق در اين کار داشت
يار اگر ننشست با ما نيست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدايی عار داشت
| link |
|
||
|
کدام ابر و نسيم؟
مگر نمیبيند.
عبور وحشت شرم است در عروق درخت؛
هجوم نفرت و خشم است در نگاه کوير؛
زبان شکوهی خار از تن نسيم گذشت.
تو از رهايی باغ و بهار میگويی؟
مسيح غارت و نفرت!
مسيح مصنوعی!
م. سرشک
مسيح غارت و نفرت! |
بعد از انقلاب کمتر توانستهام با شعر معاصر سر و کاری داشته باشم. گاهی چيزهايی را اينجا و آنجا در مجلات ادبی يا دفترهای شعر خواندهام، اما هرگز به دلم ننشسته است. به نظر من شعر چيزی است که آن را بتوان از بر کرد، و بخواهی از بر کنی، و با خود زمزمه کرد. شعر بايد بارها خوانده شود و در اين تکرار نه تنها چيزی از آن کاسته نشود، بلکه هربار عمق و روشنیاش بر خواننده بيشتر آشکار شود. در ميان شاعران معاصر، يعنی قبل از انقلاب، هنوز همان نامهای آشنا را دارم و کسی به آنها افزوده نشده است: نيما، شاملو، فروغ، اخوان، شفيعی کدکنی، سپهری، تنها شاعرانی از معاصران هستند که میتوانم هميشه شعرهايشان را بخوانم. شايد اينان را بايد کلاسيکهای معاصر شعر فارسی محسوب کرد و يقيناً هستند.
در کوچه باغهای نيشابور م. سرشک (محمدرضا شفيعی کدکنی) در آن سالها دفتری از شعرهای حماسی بود که بيشترين تأثير را در ذهنم گذاشتند. اما با وقوع انقلاب ديگر رابطهام با شعر او قطع شد. ديگر نمیتوانستم اين شعرها را بخوانم. و نخواندم.
در سال ۵۸ که قدم به دانشگاه گذاشتم موفق شدم که خود او را نيز از نزديک ببينم. در دانشگاه ملی به دانشجويان فوق ليسانس ادبيات فارسی درس میداد — اسماعيل خويی و اخوان ثالث هم آنجا بودند. اما آن قدر جرأت نداشتم که بروم با او حرف بزنم. چندتا از بچهها از او اجازه گرفته بودند که در سر کلاس فوق ليسانسش بروند و شنوندهی آزاد باشند. او اجازه داده بود. من هم رفتم. بعد از بازگشايی دانشگاهها در سال ۶٢ در دانشگاه تهران دانشجوی مهمان بودم. اين بار در آنجا کلاس داشت و کلاسش حسابی شلوغ بود، چون برای دانشجويان ليسانس درس میداد و، بعد از بازگشايی، دانشجويان طبعاً بيشتر مايل به شرکت در کلاس بودند. روزی به همراه دوستی که با استاد آشنايی داشت توانستم به او نزديکتر شوم و پرسشهای کنجکاوانهی خودم را با او در ميان بگذارم. از او پرسيدم که چرا برخی از دفترها يا ترجمههايی را که وعده داده بود، مانند اشعار هولدرلين يا اصول نقد ادبی ريچاردز، منتشر نمیکند. مشتاقانه نگاهم کرد و گفت، «شعر مدح و ذم است و الآن آدم نمیداند که چه کسی را مدح يا ذم کند». بنابراين ترجيح میدهم که فعلاً در زيرزمين همان طور خاک بخورند. من هم گفتم: «پس آنها را به انتقاد جوندهی موشها سپردهايد» (اشاره به سخن مارکس). او خنديد و صحبتمان را ادامه داديم.
سال گذشته که به سراغ دفترهای خاطرات جوانیام رفتم باز شعرهای او را ديدم — من در اينجا با کتابخانهام زندگی نمیکنم و از خواندن بسياری از چيزهايی که در جوانی جمع کردهام محروم هستم. برخی از کتابهای او را که در آن سالها، ۵٠ تا ۵۶، ناياب بود از اين و آن گرفته بودم و با دست نوشته بودم. از خواندن آنها باز هوای جوانی به سرم آمد و حس کردم مثل اينکه دارم در همان حال و هوا زندگی میکنم. نمیدانم آيا استاد هنوز هم حس میکند که «آدم نمیداند چه کسی را مدح يا ذم کند». شعر زير از در کوچه باغهای نيشابور است.
ديدار
ديدی که بازهم
صدگونه گشت و بازی ايام
يک بيضه در کلاهش نشکست؟
اين معجزهست، سحر و فسون نيست:
چندين که «عرض شعبده با اهل راز کرد».
زان ساليان و روزان،
روزی که خيل تاتار
دروازه را به آتش و خون بست؛
سال کتابسوزان،
با مرده باد آتش
و زنده باد باد
(از هر طرف که آيد)،
مهلت به جمع روسپيان دادند.
ما، در صف گدايان،
خرمن خرمن گرسنگی و فقر
از مزرع کرامت اين عيسای صليبنديده
با داس هر هلال دروديم.
بانگ رسای ملحد پيری را
از دور میشنيديم؛
آهنگ ديگری داشت فريادهای او:
هزار پرسش بیپاسخ از شما دارم،
گروه مژدهرسانان اين مسيح جديد! —
شفادهندهی بيماريهای مصنوعی،
ميان خيمهی تور دروغ زندانی،
و هفت کشور از معجزات او لبريز.
کسی نگفت و نپرسيد، از شما، يک بار:
ميان اين همه کور و کوير و تشنه و خشک،
کجاست شرم و شرف؟ تا مسيحتان بيند؛
و لکههای بهارش را از اين کوير،
از اين ناگزير،
بزدايد؛
و مثل قطرهی زردی ز ابر جادويیاش
به خاک راه چکد.
کدام روح بهاران؟
کدام ابر و نسيم؟
مگر نمیبيند.
عبور وحشت شرم است در عروق درخت؛
هجوم نفرت و خشم است در نگاه کوير؛
زبان شکوهی خار از تن نسيم گذشت.
تو از رهايی باغ و بهار میگويی؟
مسيح غارت و نفرت!
مسيح مصنوعی!
کجاست باران، کز چهرهی دروغين و سايهی تزوير؟
کجاست آينه،
ای طوطی نهانآموز!
که در نگاه تو بنمايد اين همه تقرير؟
| link |
|
||
|
پديدارشناسی «دوست» |
غزالی در جايی از کيميای سعادت از قول بزرگی میگويد: «با هيچ کس دوستی مکن مگر آنکه او را در هنگام خشم ديده باشی». دوست فاضل و جهانديدهای نيز میگفت: «ازدواج وقتی موفق است که ناسزاگويی دو طرف نيز به هم بخورد». در اين سخنان حکمتآميز، که زندگی را به کار است، پيشفرضهای مسلمی نهفته است که سعی میکنم آنها را بيرون بکشم.
نخستين پيشفرضی که به آسانی به ذهن خطور میکند اين است که «در هنگام خشم» اشخاص را بهتر میتوانيم بشناسیم، چون هرکس در اين هنگام خود واقعی خود را بهتر مینماياند. بنابراين اگر در همان روزهای اول دوستی يا نامزدی طرف مقابل را در هنگام خشم بيازماييم شايد خود را برای تمام عمر بيمه کرده باشيم و از اتلاف عمر و دوستی خود در پای کسی که سزاوار نيست در امان بمانيم. اما چه کسی حاضر است در همان روزهای آغاز آشنايی دوست يا نامزد خود را بدين گونه بيازمايد؟ بلی، درست است. ما معمولاً کسی را بدين گونه نمیآزماييم. معمولاً اين چيزها خودش پيش میآيد و چه بسا بسيار دير.
دومين پيشفرض عميقتر است و کاملاً فلسفی است و آن اين است که ما مسلم میپنداريم که چيزی خودش را نشان میدهد، يعنی چيزها بدانگونه که مینمايند نيستند و فقط در بعضی مواقع آن گونه که «واقعاً» هستند خود را مینمايانند. پس برای اين کار محتاج روش هستيم. همهی علوم روشهايی را در اختيار میگيرند تا همين «خود واقعی» چيزها را به زعم خود معلوم کنند. اما فيزيکدان و شيميدان و روانشناس و زيستشناس و فيلسوف نمیتوانند روشی واحد برای اين کار داشته باشند. شيميدان میتواند خصوصيت ماده يا عنصری را با «باز» و «اسيد» يا «حرارت» و «برودت» بيازمايد، اما انسان را نمیتوان بدين گونه آزمون کرد مگر آنکه بخواهيم او را شکنجه کنيم و میدانيد که «شکنجه» نيز، از نظر برخی، راهی است برای رسيدن به «حقيقت»!
ما در عالم انسانی راههای بهتر و ظريفتری برای شکنجه داريم: طعن، تمسخر، تحقير. شب و روز با همين وسايل است که يا «ديگری» را از خود جدا میکنيم و يا با «ستايش» و «نيايش» و «نوازش» او را به سوی خود میکشيم. پس اين وسايل چندان هم غيرمجاز نيستند. اينها وسايلی هستند برای حفظ «خود». آيا حفظ «خود» برای موجودی که همواره میتواند از «ديگری» آسيب ببيند يا همواره به «ديگری» نيازمند است کار ناشايسته و نابايستهای است؟
يونانيان روشی برای رسيدن به «حقيقت» داشتند که آن را «پديدارشناسی» میناميدند (تعجب نکنيد! هايدگر به ما میگويد که «پديدارشناسی» (phenomenology) را ادموند هوسرل اختراع نکرده است! «پديدارشناسی» روش اساسی فلسفه از همان آغاز بوده است). کلمهی «پديدار» (کلمهی “phenomenon” در زبانهای اروپايی امروز برگرفته از صورت همين کلمه در يونانی است) يعنی آن چيزی که خودش (باطنش) را در خودش (ظاهرش) نشان میدهد، خودش را آشکار میکند. بنابراين از نظر يونانيان شناخت يعنی اينکه آن خودی را که در شئ جلوهگر میشود ببينيم، اما مگر هرچيزی به همين آسانی خودش را نشان میدهد؟ مسلم است که نشان نمیدهد. يک راه همين است که ما به «زور» «حجاب» چيزی يا کسی را برداريم، اما يک راه هم اين است که اجازه دهيم خودش حجاب «خودش» را بردارد.
راه «زور» را همهی ما میشناسيم. علوم نيز در بسياری از موارد همين کار را میکنند. فرانسيس بيکن تعبير «شکنجه» را دربارهی طبيعت به کار میبرد. ما با «شکنجه کردن» طبيعت میتوانيم از او حرف بکشيم. آيا آزمايشهايی که در آزمايشگاهها میکنيم چيزی غير از «شکنجه» است؟ در ميان ديگر فيلسوفان نيز همين معنا با تعابير ديگری آمده است. هگل از فيلسوف میخواهد که دستکش «آهنی» به دست کند و با آن پوستهی سخت واقعيتها را بشکافد، زيرا «حقيقت» در جوی آب خيابان روان نيست که همه بتوانند مشاهده کنند. هايدگر نيز خود در دورهی متقدم تفکرش به کرّات از «نقض» متن (violate, violation, violence) سخن میگفت که به معنای «تجاوز به عنف» و «خشونت» نيز هست.
اما يونانيان روش دوم را بيشتر میپسنديدند — اجازه دهيم که چيزی يا کسی خودش خودش را نشان دهد. چگونه ممکن است که وقتی چيزی يا کسی مورد توجه و مراقبهی ماست خودش را نشان دهد؟ ممکن نيست. پس يا بايد در کمين بنشينيم و انتظار بکشيم يا چنان دوستی او را جلب کنيم که اُنس و محرمی او را ترغيب به برداشتن حجاب خود کند. هايدگر خود در دورهی متأخر همين راه را توصيه میکند و از آن «به حال خود گذاشتن» تعبير میکند.
پس با اين تفاصيل میتوانيم سخن غزالی را بدين معنا پديدارشناسانه بفهميم که دوست در هنگام خشم میتواند به ما نشان دهد چگونه دوستی است يا چگونه دشمنی؟ اما مسلم است که در دشمنی شخص را بهتر میتوانيم بشناسيم تا در دوستی. چون دوست امروز ما میتواند دشمن فردای ما باشد.
در نوبت بعد توصيف پديدارشناسی برجسته را از صفات دوست میآورم. | link |
|
||
|
بايد دشمن را که در دوست نيز هست پاس داشت. آيا بیگرفتن جانب دوست به او نزديک میتوان شد؟
در دوست بايد بهترين دشمن را داشت. آن گاه که با او به مخالفت برمیخيزی دلت بايد از هميشه به او نزديکتر باشد.
میخواهی در پيش دوستت عريان باشی؟ به احترام دوست خويش است که خود را چنانکه هستی به او مینمايانی؟ اما او به خاطر اين کار تو را سر به نيست میخواهد!
پديدارشناسی «دوست»: نيچه |
فيلسوفان از «عشق» بسيار سخن گفتهاند اما از «دوستی» کمتر سخن گفتهاند. مشهور است که ارسطو از «دوستی» به جای «عشق» سخن گفته است و در اين راه نيز خود را از استادش متمايز کرده است. اما هستند کسانی که در اين سخن چون و چرا میکنند و میگويند میان آنچه افلاطون «عشق» ناميده و ارسطو «دوستی» چندان تفاوتی نيست. باری، در جهان باستان اپيکوريان و لذتانگاران و رواقيان بر دوستی بهمنزلهی لذتی سلبی (لذتی بدون رنج) تأکيد میکنند و آن را سعادتی دستيافتنی میشمرند. شوپنهاور عشق را مفهومی «تهی» میيابد و «کشش جنسی» يا «سکس» را درونمايهی اصلی آن میشمرد. و بالاخره، نيچه تنها کسی است که هم «عشق» را به رسميت میشناسد و هم «دوستی» را و هم «سکس» را. پس تعجب نبايد کرد که او چرا اين قدر کامل است.
در قطعهی زير که از
چنين گفت زرتشت برداشتهام. نيچه همچون پديدارشناسی برجسته به توصيف «دوست» میپردازد. فرويد نيچه را کسی دانسته است که روان بشر را تا اعماق کاويده است. سخن او خود گوياست و به شرح حاجتی ندارد. اما برای کسانی که شايد دوست داشته باشند شرحی هم همراه آن ببينند فهم خودم را در ميان بندهايی متمايز از متن ارائه میکنم. برای اينکه متن را تکرار نکنم آن را جدا کردهام و از اين متن يک تکه پنج متن جدا ساختهام.دربارهی دوست
زاهد خلوتنشين چنين میانديشد: «تک بودن برای من همواره بسيار بودن است؛ هميشه يک در يک — سرانجام دو میشود!»
«من و من همواره با يکديگر غرق گفت و گوييم. اگر يک دوست در کار نباشد، اين را چگونه تاب میتوان آورد؟»
برای زاهد خلوتنشين، دوست هميشه نفر سوم است، نفر سوم کمربند نجاتی است که نمیگذارد گفت و گوی آن دو ديگر به ژرفنا فرو رود.
آه، چه بسيار ژرفناها که برای خلوتنشينان هست. از اين رو چنين مشتاق يک دوست و بلندی اويند.
♥ ♥ ♥
تنهايی و تنهايان برای نيچه بسيار محترماند و او با آنکه زهد را بسيار مینکوهد اما اگر چيزی باشد که او در زهد باارزش بيابد همين است که زاهد، به هر حال، جزو «گله» نيست. و هرکه تنهاست عمقی دارد که او را با ديگران همسطح نمیکند. از همين روست که نيچه جانهای بيابانی را ارج میگذارد. اما دوست برای چه کسی بيش از همه ارزش دارد؟ برای آنکه تنهاست. اما آيا ما به راستی تنهاييم؟ هرکس که میانديشد پی میبرد که تنها نيست — چگونه؟ او در انديشيدن پی میبرد که با خود گفت و گويی دارد. انديشيدن همين گفت و گوی خاموش با خود است. و آنچه ما روح و روان خود میناميم همان چيز يا کسی است که در درون خود با او گفت و گو میکنيم. اما چه خواهيم ناميد کسی را که بلند بلند با خود سخن بگويد: ديوانه. پس برای اينکه با خود با صدای بلند سخن نگوييم به «ديگری» نيازمنديم. اين ديگری «دوست» است و او «نفر سوم» است.
♥ ♥ ♥
باور ما دربارهی ديگران فاش میکند که کجا دوست داريم به خود باور داشته باشيم. اشتياق ما به يک دوست فاشکنندهی ماست.
چه بسا با محبت تنها میخواهيم از فراز رشک برجهيم. و چه بسا حمله میبريم و برای خود دشمنی میآفرينيم تا حملهپذيريمان را پوشيده داريم.
♥ ♥ ♥
دوست ما را مطمئن میکند و آرامش میبخشد. اين اطمينان به خود است که ما را به سوی دوستی میراند. پس در اين روی آوردن به «دوست» ممکن است خود را افشا کنيم — و افشا میکنيم. بنابراين آنجا که نتوانيم دوستی را از آن خود کنيم او را میرانيم. دشمن همان کسی است که دوست ما نيست. چون اطمينان خاطر ما را از آنچه هستيم برباد میدهد.
♥ ♥ ♥
«دست کم دشمنم باش!» چنين میگويد احترام راستينی که جرأت دوستی خواستن ندارد.
آنکه خواهان داشتن دوست است، بايد به خاطرش جنگ برپا کردن را نيز بخواهد؛ و برای برپا کردن جنگ بايد
توانايی دشمنی داشت.بايد دشمن را که در دوست نيز هست پاس داشت. آيا بیگرفتن جانب دوست به او نزديک میتوان شد؟
در دوست بايد بهترين دشمن را داشت. آن گاه که با او به مخالفت برمیخيزی دلت بايد از هميشه به او نزديکتر باشد.
میخواهی در پيش دوستت عريان باشی؟ به احترام دوست خويش است که خود را چنانکه هستی به او مینمايانی؟ اما او به خاطر اين کار تو را سر به نيست میخواهد!
آن که چيزی از خود را نمیپوشاند خشم برمیانگيزد: اين همه دليل برای ترس از عريانی داريد! آری، اگر خدا میبوديد، میتوانستيد از تنپوشهای خود عار داشته باشيد!
هرگز نخواهی توانست خود را برای دوستت چنانکه بايد بيارايی: پس بايد برای او خدنگی و اشتياقی به ابرانسان باشی.
♥ ♥ ♥
وقتی که نخواهی دوست کسی باشی، «دشمنی» او را خريدهای. و او تو را «دشمن» خواهد داشت. پس بايد آماده باشی تا برای دوستت بجنگی. اما برای جنگيدن بايد به «دشمنی» کردن توانا باشی. اگر با دشمن دوستت دوستی کنی دوستی او را نخواهی داشت. بنابراين هر لحظه اين امکان هست که با دوست خود دشمن شوی، چون «جانب» او را نگرفتهای. انسان هيچ دشمنی سختتر و بیرحمتر از دوست سابق خود نخواهد داشت. شايد دوست داشته باشی که با دوستت صادق باشی و همهچيز را راست به او بگويی. اما چنين چيزی حقيقتگويی نيست. وقاحت و دريدگی است. انسان حق ندارد خود را نپوشاند چون خدا نيست. اما هرگز هم قادر نيست خود را هميشه آرايش کند. پس هر دوستی پلی است به سوی ابرانسان.
♥ ♥ ♥
تاکنون دوستت را خفته ديدهای تا بدانی چهرهاش چگونه مینمايد؟ چهرهی دوستت به هر حال چگونه است؟ همان چهرهی توست در آينهای موجدار و ناقص.
تاکنون دوستت را خفته ديدهای؟ آيا از اينکه دوستت چنين به نظر میآيد يکه نخوردهای؟ ای دوست، انسان چيزی است که بر او چيره میبايد شد.
دوست بايد در پی بردن و دم فرو بستن استاد باشد: نبايد بخواهی که همه چيز را ببينی. رؤيايت بايد بر تو فاش کند که دوستت در بيداری چه میکند.
همدردی تو با او بايد پی بردن به اين باشد که نخست بدانی آيا دوستت خواهان همدردی هست يا نه. چه بسا او در تو تنها چشمان راستنگر و نگاه دوخته بر ابديت را دوست میدارد.
همدردی با دوست بايد خود را در زير پوستهای ستبر نهان کند، چنانکه برای شکافتنش دندانی از تو بر سر آن بشکند. اين گونه همدردی لطف و شيرينی خواهد داشت.
آيا برای دوستت هوای پاک و خلوت و نان و دارو هستی؟ ای بسا کس که زنجير خويش نتواند گسست، اما بندگسل دوست خويش تواند بود.
آيا بردهای؟ پس دوست نتوانی بود. آيا خودکامهای؟ پس دوست نتوانی داشت.
♥ ♥ ♥
ارسطو میگفت دوست «همان خود تست در کسی ديگر». نيچه میگويد دوست «همان خود تست اما در آينهای کژ و کوژ». پس در ديدن دوستت ممکن است يکه بخوری، چون چنين تصويری را نمیخواهی حتی از خودت ببينی. پس از اين مهميزی بساز برای بالا رفتن و برتر شدن. هر دوستی خواهان همدردی نيست. دوست بايد دوست را بی صدا و بی سخن بفهمد. و بالاخره دوست میتواند يار دوست باشد در آنچه خود در آن درمانده است. اما آيا هرکس را توان دوستی هست؟ بردگی و خودکامگی دوستی را نمیشايد و نمیبايد.
♥ ♥ ♥
ديری است که در زن بردهای و خودکامهای نهان گشتهاند. از اين رو زن را توان دوستی نيست: او تنها عشق را میشناسد.
عشق زن در برابر هرچه که دوست نداشته باشد بيدادگر و کور است. و حتی در عشق هشيارانهی زن هنوز در کنار روشنی همواره شبيخون است و آذرخش و شب.
زن را هنوز توان دوستی نيست. زنان هنوز گربهاند و پرنده. يا دست بالا، مادهگاو.
زن را هنوز توان دوستی نيست. اما شما مردان، بگوييدم کدامينتان را توان دوستی هست؟
♥ ♥ ♥
نيچه در اينجا طبيعتگرايانه يا ماهيتگرايانه از زن سخن نمیگويد. او نمیگويد زن به اقتضای طبيعتش يا فطرتش توان دوستی ندارد: «ديری است که ...». زنی که چون گربه و پرنده دائماً نوازش خواسته است تنها «عشق» را به رسميت میشناسد و در جايی که پای عشق و نفرت در ميان نباشد خوب بازی نمیکند. شايد آيندهی زن چيز ديگری باشد، اما مگر مردان امروز هم توان دوستی دارند؟
♥ ♥ ♥
آه از مسکنت شما مردان و خست روانتان! چندانکه شما به دوستتان میدهيد من به دشمنم میدهم و مسکينتر نمیشوم.
رفاقت هست: بادا که دوستی نيز باشد!
چنين گفت زرتشت.
(چنين گفت زرتشت، بخش اول، «دربارهی دوست»، ترجمهی داريوش آشوری، چاپ هفتم، ١٣۷٠، ص ۷۹–۷۶). | link |
|
||
|
دوستی در دنيای تبهکاران: «فيلم سياه» |
«دوستی»، از نظر ارسطو، رابطهای بیغرض و بیسودای منفعت و مبتنی بر احترام است که در آن نه کسب لذتی مقصود است و نه کسب منفعتی. ما دوست را «به خاطر آنچه او خودش هست دوست داريم و نه چيز ديگر». اين تعريف ارسطو از دوست مسائلی را پيش میآورد که مهمترين آنها عبارت است از اينکه: (۱) چگونه دوستی میتواند ارزش داشته باشد اگر در آن کسب لذت يا رسيدن به منفعت مقصود نيست؛ (۲) چگونه دوستی میتواند تکاليفی را در بر نداشته باشد، مانند روابط خانوادگی؛ (۳) دوستی با يک شخص چگونه میتواند موجه باشد در حالی که اشخاص ديگری نيز هستند که صفاتی مانند دوست من دارند اما من نمیخواهم با آنان دوست باشم. خب، شايد در نظر ارسطو ابهامهايی وجود داشته باشد، اما میتوانيم بگوييم ما اگرچه پذيرفتن اين نظر را دشوار میيابيم که «دوست» برای ما هيچ فايدهای نداشته باشد، اما از آن سو نيز نمیتوانيم بپذيريم که دوستی محض «منفعت» يا «لذت» باشد. گمان میکنم، مثالی اين نکته را به خوبی روشن کند. در جوامع سوداگر امروز ما خوب میدانيم که ممکن است برای ديگران جز وسيلهای برای رسيدن به مقاصدشان نباشيم. بنابراين، دوستيهای ما نيز بيانگر همين روابطی است که داريم و جايی که «کاری» نداريم به «دوست» نيز نيازی نداريم. اما آيا ما واقعاً اين را میپذيريم که دوستی صرفاً بر اساس «نياز» است و وقتی که نيازی نبود به دوست نيز نيازی نيست؟ اينکه ما از دوستيهای زودگذر و سوداگرانه گله میکنيم و گاهی برای دوستانمان از منافع خود چشم میپوشيم و توقع داريم که آنان نيز گاهی همين کار را بکنند نشان میدهد که ما واقعاً دوستی را سوداگرانه ارزيابی نمیکنيم. اما آيا در جامعههای سوداگرانهی امروز میتوان دوست به معنای ارسطويی آن داشت؟ نگاهی به «فيلم سياه» اين موضوع را به خوبی روشن میکند.
«فيلم سياه» (film noir) يا فيلمهايی که به جنبههای تاريک زندگی مینگرد، بهويژه در دنيای تبهکاران، مثالی گوياست از اينکه انسان، در جوامع صنعتی يا سوداگرانهی امروز، تا چه اندازه تنهاست — «تنها همچون ببر جنگل». فيلم
سامورايی (۱۹۶۷) از ژان پير ملويل با بازی سرد و گيرای آلن دلون را به خاطر داريد. در آن فيلم از متنی ژاپنی دربارهی آداب سامورايی کمک گرفته شده بود تا اين تنهايی برجسته شود. يا، مثال ديگر، فيلم راه کارليتو (۱۹۹۳) از براين دی پالما و با بازی درخشان آل پاچينو را ملاحظه کنيد. (پوستر هر دو فيلم اين تنهايی را خيلی خوب نشان میدهد.) در اين فيلمها میبينيد که همهی دوستان به آدم خيانت میکنند، غير از معشوق — البته گاهی. به قول کارليتو اصلاً میشود توی اين کار، يعنی کارهای کثيف، کسی را دوست ناميد. کارليتو، آدم زبل و باجگيری است که بعد از تبرئه از يک محاکمه بالاخره میخواهد خود را از توی خيابان بيرون بکشد و برود دنبال زندگی سالم. اما همان وکيلی که او را نجات داده میخواهد از او برای مقاصد خوش استفاده کند. و کارليتو نمیخواهد مزد او را فقط با پول داده باشد. او را دوست و برادر خود میخواند و میخواهد در دوستی تا آخر باشد، حتی به قيمت از دست دادن عشقش. اما وقتی میبيند که دوستش او را فروخته، او هم حقهای سوار میکند تا دوستش به راحتی در دام انتقامگيران خودش گرفتار شود — خودش او را نمیکشد، هفت تيری خالی برايش میگذارد. اما هنوز دوستی ديگر هست، همان که معشوق آبستنش را به دست او سپرده تا در ايستگاه قطار با او به شهری دیگر برود — به يک زندگی ديگر. اما اين دوست هم بايد به فکر آيندهاش باشد. وقتی کارليتو از همهی مهلکهها جان به در میبرد و به پای قطار آمادهی حرکت میرسد دوستش هم معشوقش را تحويل میدهد و هم قاتلش را. دوستش میگويد من هم بايد به فکر آيندهام باشم. اما دوستش هم به آيندهاش نمیرسد و بعد از کارليتو کشته میشود، چون قاتل کسی بود که قبلاً از همين شخص کتک مفصلی خورده بود و کارليتو بود که نگذاشته بود او را بکشند.جهان گانگسترها جهان کثيفی است چون همه وسيلهاند و غايت همه پول است. بنابراين دوستی هم وجود ندارد. اما در همين جهان زيرزمينی هم باز «عشق» وجود دارد. بالاخره بايد اين دلخوشی کوچک را داشت که اگر دوستی نيست «عشق» هست. اما اگر اين هم نباشد؟ ديگه برو بمير. | link |
پنجشنبه، ۱۵ خرداد ۱۳۸۲
همهی حقوق محفوظ است.