بايگانی: روزنامه‌ها

 

فلُّ سَفَه

Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani

bullet

 يکشنبه، ۱۸ خرداد ۱۳۸۲

bullet

 —— ، ۸ ژوئن ۲۰۰۳

فَصَاحِبُها کَراکِبِ الصَّعبَةِ ﺇن لَهَا خَرَمَ. و ﺇن أسلَسَ لَها تَقَحَّمَ.

سواری را مانست که بر بارگير توسن نشيند، اگر مهارش بکشد، بينی آن آسيب بيند، و اگر رها کند سرنگون افتد و بميرد.[۱]

علی بن ابی‌طالب (ع)

bullet

 عاقبت افتادن است: ديالکتيک سقوط

قاعده‌ی حاکم بر نظامهای سياسی در شرق استبدادی چيست؟ زمامداری. اما چرا به حاکم گفته‌اند: زمامدار! مگر زمام آن دهنه‌ای نيست که بر دهان و بينی شتر و اسب می‌زنند. بلی. پس آيين رفتار با مردمان را چه نسبت با حيوان؟

تجربه‌ی تاريخی و زبانی و فکری اقوام از يکديگر جدا نيست. کلمه‌ی «سياست» در زبان عرب به معنای «رام کردن اسب» و مطيع کردن او به «تازيانه» است. از همين جاست که معنای ديگر اين کلمه «مجازات» و «تنبيه» است و سپس تدبير اجتماع و کشور.

گيريم که کشورداری زمامداری باشد، کی است که زمامدار را سر بر سنگ است؟ آن گاه که اسب او را می‌برد و او را نه آن چاره است که زمام امور به تنگی کشد و نه به آزادی رها کند! سقوط او آن هنگام است. طلوع و افول دولتها در شرق غير از اين نيست. عمر يک حکومت مدت زمانی است به اندازه‌ی عمر يک انسان از تولد تا ميان سالی: ۴٠ سال. و در اين ۴٠ سال هر دهه را فرازی و فرودی که کشتی دولت نزديک باشد که در گردابها بشکند. در هر فراز و فرود هستی نسلی به يغما می‌رود و زندگی مردمان در اين قبض و بسط ادامه می‌يابد تا سرنوشت محتوم پا بر آستانه گذارد. اين است دور باطل دولتهايی که بيش از آنکه در انديشه‌ی حفظ اجتماع باشند در انديشه‌ی حفظ خودند! آيا جامعه برای حکومت است يا حکومت برای جامعه؟ چرا در شرق بايد حکومتها بخواهند به هر قيمتی ماندنی باشند و دست آخر نيز نتوانند؟ | link |

يادداشت:

١)       نهج‌البلاغه‌، «خطبه‌ی ٣»، ترجمه‌ی دکتر جعفر شهيدی.       

bullet

 سه شنبه، ۲۰ خرداد ۱۳۸۲

bullet

 —— ، ۱۰ ژوئن ۲۰۰۳

و از مردم برای خود آن را بپسند که از خود می‌پسندی در حق آنان.

علی بن ابی طالب (ع)

bullet

 زنان روبنده‌دار در فلوريدا

چند شبی است که خواب به چشمم نمی‌آيد، از دلايل آن يکی گرمی هواست و برخاستن حساسيت فصلی‌ام و ديگری متوقف نشدن فکر در سر. بدترين چيزی که ممکن است يک شب به سراغم بيايد همين است که نتوانم صدای آن «ديگری» را در درون خاموش کنم و سرم مانند ساعت تيک تاک خود را ادامه دهد. يکی دو ساعتی در رختخواب غلت می‌زنم و بعد که می‌بينم چاره نيست برمی‌خيزم و می‌آيم می‌نشينم پشت همان ميزی که ساعتها از روز را در پشت آن سپری کرده‌ام. می‌دانم که بدنم درد می‌کند و چشمانم خسته‌اند، اما چه کنم خوابم نمی‌آيد و وقتی خواب نباشم جز ديدن يا خواندن چه کار ديگری می‌توانم بکنم؟ البته شايد بگوييد برو راه برو. اما ساعاتی از روز را به راه رفتن اختصاص می‌دهم، و نيمه شب ديگر نمی‌توانم راه بيافتم و در کوچه‌ها پرسه بزنم!

ديشب هم به روال اين چند شب رفتم سراغ اينترنت‌بازی و همين طور که سايتهای سياسی را در جستجوی مقالات فلسفی در باب سياست می‌ديدم چشمم افتاد به يک نظرسنجی: «زنی مسلمان در فلوريدا عليه قوانين ايالتی در خصوص الصاق عکس به گواهينامه‌ی رانندگی به پا خاسته و مدعی شده است که نشان دادن چهره‌اش مغاير با احکام دين اوست. حال پرسش اين است که آيا او بايد روبنده‌اش را بردارد و عکس بگيرد؟» در اين نظرسنجی که بيش از پنج هزار نفر در آن شرکت کرده بودند کسی «نه» نگفته بود. [تصحيح: ۴۳% نه گفته بودند]   

در اينکه اعتقاد اين خانم به پوشاندن چهره‌اش تا چه اندازه از واجبات دينی است و چه تفسير و تأويلی از دين در پشت آن نهفته است بحثی نمی‌کنيم چون اين بحث در اينجا ضرورتی ندارد و همگان با اين مسائل آشنايند اما می‌توان اين پرسش را از اين بانو و ساير مسلمانان کرد، اگر اين حق را برای خود قائل هستيم که در هر جای جهان و با هر قوانين مدنی بر طبق اعتقاد و آيين خود زندگی کنيم، آيا می‌پذيريم که در جوامع اسلامی نيز کسانی بر طبق اعتقاد و آيين خود زندگی کنند و هرطور که می‌خواهند بپوشند و بنوشند و بگويند؟

 بعد از تحرير: نظر سنجی اصلی سايت اکنون عوض شده است و اين نظرسنجی در صفحه‌ی نظرسنجی‌های گذشته قرار گرفته است. اکنون اينجا کليک کنيد. | link |

bullet

 سه شنبه، ۲۰ خرداد ۱۳۸۲

bullet

 —— ، ۱۰ ژوئن ۲۰۰۳

bullet

 طرحهای ترانه

ترانه که مانند پرنده‌ها سبکبال و مانند فرشته‌ها مهربان است، عاشق نور و گياه و آب و آسمان است. پس برايش فرقی نمی‌کند که در چه ساعتی از روز يا شب و در چه فصلی از سال به جهان بنگرد. چراکه گويی به اندرز آندره ژيد گوش داده که: «بکوش زيبايی در نگاه تو باشد، نه در آنچه بدان می‌نگری». بسی خوشحالم که کسانی چون او اين صفحه را قابل ديده‌اند که با نگاه خود بيارايند. ترانه سه طرح فرستاده است که من دوتا از آنها را برای شما به نمايش می‌گذارم و طرح سوم را برای خودم نگاه می‌دارم، چون چيزی از خودم هست که دوست ندارم کسی ببيند، اما گرامی می‌دارم چون کار ترانه است. خوشنويسی اول از خود ترانه است و طرح دوم به انتخاب او. از او سپاسگزارم و برايش آسمانی آبی و آبی زلال و زمينی سبز با پرندگانی نغمه‌سرا، گسترده در بيکران چشمهايش، آرزو می‌کنم. | link |

 

 

bullet

 شنبه، ۲۴ خرداد ۱۳۸۲

bullet

 —— ، ۱۴ ژوئن

bullet

 امتحان

بعد از يک هفته که حال خوشی نداشتم، امروز به دانشگاه رفتم تا از دو گروه از دانشجويان امتحان بگيرم. نخستين امتحان ساعت ۸ صبح بود. ده دقيقه به هشت مانده بود که پای دستگاه تکثير حاضر بودم تا پرسشها را تکثير کنم، اما متصدی مربوط ‌گفت که کاغذمان تمام شده است و رفته‌اند از انبار کاغذ بياورند. جای تعجب بود که دانشکده‌ای که می‌داند امتحانات بايد از ساعت ۸ شروع شود حتی يک بسته کاغذ آماده نکرده است. اعتراض کردم که «چرا قبلاً به فکر کاغذ نبوده‌ايد». پاسخ آمد که: «شما بايد يکی دو روز قبل بياييد و ...» ظاهراً بايد ديگر بيش از اين حرفی نمی‌زدم. ساعت از هشت گذشته بود که يکی از متصديان دانشکده آمد و وقتی ديد کاغذ نيست رفت و، نمی‌دانم از کجا، فوری يک بسته کاغذ آورد. چند دقيقه بعد نيز يک جعبه کاغذ از انبار آوردند.... نزديک به هشت و پانزده دقيقه بود که به محل امتحان رسيدم. همهمه‌ای بر پا بود. دانشجويان پر سر و صدا به سويم هجوم آوردند و گفتند: «سه شب است نخوابيده‌ايم و گاز اشگ‌آور و باتوم خورده‌ايم و از ترس مرده‌ايم ...». يکی پوکه‌ی گاز اشگ‌آور را برداشته بود و نشانم می‌داد و ديگری تعريف می‌کرد که چگونه عده‌ای از در و ديوار خوابگاه بالا آمده‌اند تا آنان را کتک بزنند و آنها تا صبح در اتاقهايشان پشت درها را گرفته‌اند که کسی به درون اتاقهايشان نيايد...». نمی‌دانستم چه کاربايد بکنم. منشی گروه و مسئول امتحان را می‌بينم و از آنها می‌پرسم چه بايد بکنم. می‌گويند: «گفته‌اند که هرکس می‌خواهد امتحان بدهد و هرکس نمی‌خواهد يک روز ديگر بيايد...» خب، معمولاً همه‌ی بچه‌های کلاس در خوابگاه ساکن نيستند، برخی تهرانی هستند، يا خوابگاه‌هايشان ممکن است در مناطق مختلفی باشد که اوضاع‌شان شبيه به هم نباشد. بچه‌ها را از سرسرا به درون کلاسی جمع می‌کنم تا ببينم به چه چيزی رضايت می‌دهند. آخر همگی رضايت می‌دهند که هفته‌ی آينده امتحان دهند. کسی داوطلب نيست که امروز امتحان بدهد. به دفترم می‌روم تا خودم را برای امتحان بعدی آماده کنم، چون دانشجويان بعضی گروهها نشسته‌اند و دارند امتحان می‌دهند و اين امکان هست که دانشجويان ساعت بعد هم امتحان دهند ....

ساعت نزديک به ۹ است که صدای فريادهايی را می‌شنوم. از داخل دانشکده است. از دفتر بيرون می‌آيم و به سمت صداها می‌روم. در سرسرای پايين گروهی از دانشجويان جمع شده‌اند و دارند عليه رئيس دانشگاه شعار می‌دهند. امتحان کسانی هم که می‌خواسته‌اند امتحان دهند به هم خورده است. از دور ايستاده‌ام و به آنها نگاه می‌کنم. يکی از دانشجويان خوب کلاسم نزديکم ايستاده است. شروع به صحبت می‌کنيم. می‌گويد: «وقتی آنها را می‌بينم نمی‌دانم چه کار کنم. از يک سو می‌خواهم دنبال‌شان بروم و از ديگر سو نمی‌دانم چه هدفی دارند و سرشان کيست؟» و بعد اضافه می‌کند: «اين هم گله است، نيست؟» لبخندی می‌زنم و می‌گويم: «جنبشهای اعتراضی تقريبا هميشه بی‌سر شروع می‌شوند. سر بعداً پيدا می‌شود». دانشجويان از پله بالا می‌روند و در هرسه سرسرای دانشکده گشتی می‌زنند و تقريباً همه‌ی امتحانات به هم می‌خورد. سپس پايين می‌آيند و از در ورودی شرقی که روزهای امتحان معمولاً بسته است شعارگويان بيرون می‌روند. مقصد بعدی دانشکده‌ی علوم تربيتی است. به دفترم برمی‌گردم.

نزديک به ده است که بيرون می‌آيم و به محل امتحان بعدی می‌روم. از آموزش کل دانشگاه دستور داده‌اند که امتحانات بايد در هر صورت برگزار شود و کسانی که امتحان ندهند برايشان صفر رد شود. با خودم می‌گويم در طی يک ساعت دو دستور مختلف می‌دهند، مثل اينکه مديريت دانشگاه هم به راست و چپ تقسيم شده است. به کلاس که می‌رسم می‌بينم بچه‌ها تقريباً همه هستند. می‌گويم برای امتحان حاضريد. می‌گويند: «نه». يک نفر دستش را بلند می‌کند، اما کمی که به دور و بر خود می‌چرخد کسی را موافق نمی‌يابد. از کلاس بيرون می‌آيم تا يکی پيدا بشود و تکليف مرا معلوم کند. بچه‌ها در گردم جمع می‌شوند و از وقايع تعريف می‌کنند. چرا شروع شد؟ کسی نمی‌داند؟ چطور شروع شد؟ کسی نمی‌داند. يکی می‌گويد: «می‌خواستند خوابگاه ما را با دخترها عوض کنند». بچه‌ها اعتراض کردند، اما رئيس دانشگاه نيامد و آن وقت ديديم که به ما حمله کردند. همين. از خودم می‌پرسم جا به جايی خوابگاه برای آنها چه اهميتی داشته است؟ و بعد از يکی می‌پرسم که موقعيت خوابگاه چگونه بوده است و آن وقت بفهمی نفهمی چيزی دستگيرم می‌شود. خوابگاه دخترها برای پسرها حکم سپر انسانی را دارد. می‌خواهند آنها را از دخترها جدا کنند تا هروقت خواستند به خوابگاه پسرها حمله کنند محاصره‌ی آنها راحت باشد و شاهدی هم در ميان نباشد. دخترها اين جور مواقع دست کم با شيون و زاری می‌توانند کمک کنند. يکی از بچه‌ها می‌گويد: «با شمشير به ما حمله کردند. نمی‌دانيد چه قيافه‌هايی دارند، آدم از آنها می‌ترسد». و بعد ادامه می‌دهد: «آنها ايرانی‌اند؟ چه هيکلهايی دارند. چی می‌خورند؟» در سرسرا که بودم يک لحظه اين انديشه از ذهنم گذشته بود، دانشجويان قبل از انقلاب را نمی‌شود با اکنون مقايسه کرد. آن موقع پسرها تنومندتر و قدبلندتر و دخترها کمتر بودند، کمتر دانشجويی بود که به سوءِ تغذيه مبتلا باشد. اينها اکثرشان سوءِ تغذيه دارند و آنها هم که به ظاهر مرفهند چيپس خور و پيتزاخور هستند — بچه‌های امروز از خوردن آبگوشت و دل و جگر و کله‌پاچه بيزارند، شايد هم پيتزا و چيپس ارزانتر است! دانشجوی قبل از انقلاب از خود چريک می‌ساخت، اما زمان اين چيزها ديگر گذشته است اينها می‌خواهند بچه‌های جامعه‌ی مدنی باشند، نمی‌خواهند دوباره به سالهای قبل از انقلاب برگردند ... اينها همه امروز ديده‌اند که آدم هرچه بکارد خودش درو نمی‌کند و آرزوهای ما با آنچه در عمل به وجود می‌آيد فرسنگها فاصله دارد. اما می‌بايد پرسيد که چرا يک عده دوست دارند زورشان را به اين بچه‌ها نشان دهند، آيا نمی‌دانند که آنها هم دارند امتحان می‌دهند و خدايی هست و چشمها و گوشهايی که می‌بينند و می‌شنوند و حافظه‌هايی که به خاطر می‌سپرند و دهانهايی که نقل می‌کنند. بسياری از دانشجويان، مانند بسياری از مردم، واقعاً به هيچ حزب و گروه و دسته‌ای يا هيچ مسلک و مرامی تعلق خاطر ندارند، آرزوهای بزرگ ديری است که از اين ديار رخت بربسته است، اما وقتی می‌بينند به اندک اعتراض و مخالفتی ديوار است که بر سرشان خراب می‌شود و شمشير و دشنه و چاقو و زنجير و ميله و باتوم الکتريکی و گاز اشک‌آور و ... به سويشان نشانه می‌رود چه کار ديگری می‌توانند بکنند جز انباشتن نفرت از کسانی که با آنان چنين کرده‌اند؟ و آن وقت آيا اين خوب پس‌اندازی است؟  | link |               

bullet

 شنبه، ۳۱ خرداد ۱۳۸۲

bullet

 —— ، ۲۱ ژوئن

والله غالب علی امره ولکن اکثرالناس لايعلمون (يوسف، ۲۱).

عزيز مصر به رغم برادران غيور

ز قعر چاه بر آمد به اوج ماه رسيد

bullet

 قصه‌ی يوسف: تأويل الاحاديث يا هرمنوتيک تاريخ

علاقه به تفسير تاريخی و تبيين تحولات اجتماعی بر اساس رويدادهای تاريخی امروز برای اکثر ما بديهی می‌نمايد، اما شايد کمتر انديشيده باشيم که ريشه‌ی بسياری از اين بحثها چندان هم جديد نيست و مثلاً در اساطير و اديان است که بايد سرچشمه‌ی بسياری از نظريه‌های امروزی ما را يافت. هنگامی که مارکسيسم در قرن بيستم خود را به عنوان ايدئولوژی مسلط دوران به کرسی نشاند، برای بسياری کسان شباهت ميان برخی مفاهيم مارکسيستی و دينی پرواضح بود، تا آنجا که برخی به همين دليل از مارکسيسم روگرداندند، چون آن را بسيار شبيه به دين می‌ديدند، و برخی بدان اقبال کردند چون در مارکسيسم صورتی روشن از تعابير پوشيده‌ی دينی می‌يافتند که از قبل با آن آشنا بودند. چنين بود که کوشش بسياری از انديشوران دينی در جوامع اسلامی نيز معطوف به تدوين فلسفه‌ی تاريخ در اسلام شد و برای مقاصد خود از آن بهره‌ها بردند. فلسفه‌ی تاريخ، با فرمان پايان انقلابها، و شکست مفهومی بسياری انقلابها، اکنون دوران فترت خود را می‌گذراند و کمتر کسی به آن اقبال نشان می‌دهد. شايد به اين دليل که در جهان امروز خطر تغيير وضع آن چنان گزاف شده است که حفظ وضع موجود به هر قيمت توصيه می‌شود و همه می‌دانند که پيامبران دروغين امروز عدالتی نخواهند آورد و فقط بر حرمان و تباهی جوامع خواهند افزود: شواهد بسيارتر از آن است که خوش‌خيالی ممکن باشد.

شايد به جرأت بتوان گفت که هيچ سوره‌ای به اندازه‌ی سوره‌ی دوازدهم قرآن در ميان مسلمانان بحث برنينگيخته و تا حدودی بد تأويل و تفسير نشده باشد: برخی خواندن آن را برای زنان نهی کرده‌اند، برخی آن را قصه‌ی عشق شمرده‌اند، برخی داستان حسادت دانسته‌اند و .... اما اين سوره سرشار از چه معناهاست که ديده‌ی خرد در آن حيران است. سوره‌ی دوازدهم قرآن که به روايت قصه‌ی يوسف اختصاص دارد بی‌همتاست، از آن رو که يگانه سوره‌ی بلندی است که مضمونی واحد در آن پرورده می‌شود. قرآن قصه‌ی يوسف را «احسن القصص» (يوسف، ٣) و «حديث» (يوسف، ١١١) توصيف می‌کند. حديث، در زبان قرآن، دال بر بيان و قصه يا گزارش يا روايتی است. و آن علمی که خداوند به يوسف آموخته است «تأويل الاحاديث» است. اين تعبير در ترجمه‌ها و تفسيرهای معمول قرآن از قديم تا امروز معمولاً «تعبير خواب» ترجمه می‌شود و حال آنکه قرآن برای «تعبير خواب» در همين سوره از «تأويل الاحلام» (آيه ۴۴) و «تأويل رؤيا» (آيه ۱۰۰) سود جسته است. اين سوره دو مضمون برجسته دارد: اينکه چگونه مشيت خداوند بی بر و برگرد تحقق می‌يابد و اينکه انسان پرهيزگار و صبور چگونه با هدايت خداوند از چاه ويل دشمنی تا اوج سرير سروری راه می‌پيمايد. در نزديک به صد آيه داستان يوسف روايت می‌شود. اما در اين روايت روی سخن با کيست و چه نتيجه‌ای برای شنونده گرفته می‌شود: «در داستانهای آنان يقيناً برای صاحبان عقل درسی است. اين داستانی جعلی (حديثاً يُفتری) نيست، بلکه تصديق آن چيزی است که پيش از اين بوده است و تفصيل هر چيزی است و برای آنان که ايمان آورده‌اند، هدايت و رحمت است» (يوسف، ١١١)؛«در يوسف و برادرانش برای آنان که می‌پرسند نشانه‌هايی است» (يوسف، ۷)؛ «زيرا هرکس پرهيزگاری کند و شکيبايی ورزد، خدا مزدش را تباه نمی‌کند» (يوسف، ۹۰). قصه‌ی يوسف در در وهله‌ی نخست پيامبر (ص) را مخاطب می‌سازد و به او وعده‌ی نصرت در مقابل مشرکان مکه را می‌دهد.

قرآن دو راه را برای شناخت پيشنهاد می‌کند: يا توانايی بر تفسير و تأويل قصه‌ها و شنيده‌ها و گزارشهای تاريخی و يا مشاهده و اطلاع مستقيم از حوادث بيرونی. هيچ راه ديگری برای شناخت وجود ندارد و چه زيانکارند کسانی از «نشانه‌هايی که در آسمانها و زمين است و بر آنها می‌گذرند و رخ برمی‌تابند» (و کاين من آياتٍ فی‌السموات والارض يمرون عليها و هم عنها معرضون، يوسف، ١٠۵) و نمی‌بينند که «پايان کار پيشينيان‌شان چه بوده است؟» (افلا يسيروا فی‌الارض فينظروا کيف کان عاقبةُ الذين من قبلهم، يوسف، ١٠۹).

نتيجه‌گيری سوره‌ی يوسف از آيه‌ی ١٠١ به بعد بس زيبا بيان می‌شود:  

ای پروردگار من مرا فرمانروايی دادی و مرا علم تأويل داستانها (تأويل‌الاحاديث) آموختی. ای آفريننده‌ی آسمانها و زمين، تو در دنيا و آخرت کارساز منی. مرا مسلمان بميران و قرين شايستگان ساز. [اين سخنان از زبان يوسف گفته می‌شود] اينها خبرهای غيب است که به تو وحی می‌کنيم. و آن هنگام که با يکديگر گرد آمده بودند و مشورت می‌کردند و حيلت می‌ساختند تو نزد آنان نبودی. بيشتر مردم، هرچند هم که تو به ايمان‌شان حريص باشی، ايمان نمی‌آورند. و تو در مقابل پيامبريت از آنان مزدی نمی‌خواهی و اين کتاب جز اندرزی برای مردم جهان نيست. چه بسيار نشانه‌هايی که در آسمانها و زمين است و بر آنها می‌گذرند و رخ بر می‌تابند. و بيشترشان به خدا ايمان نياورند بلکه همچنان مشرک‌اند. آيا پندارند که ايمنی يافته‌اند از اينکه عقوبتی عام از عذاب خدا آنان را فروگيرد يا قيامت به‌ناگاه فرا رسد، بی‌آنکه خبردار شوند؟ بگو: اين راه من است. من و پيروانم، همگان را از روی بصيرت (علی‌ بصيرة) به سوی خدا می‌خوانيم. منزه است خدا و من از مشرکان نيستم. و ما پيش از تو به رسالت نفرستاديم مگر مردانی را از مردم قريه‌ها که به آنان وحی می‌کرديم. آيا در روی زمين نمی‌گردند تا بنگرند که پايان کار پيشينيان‌شان چه بوده است؟ و سرای آخرت پرهيزگاران را بهتر است، چرا نمی‌انديشيد؟ چون پيامبران نوميد شدند و دانستند که آنان را تکذيب می‌کنند، ياريشان کرديم و هر که را خواستيم نجات داديم و عذاب ما از مردمان گنهکار بازگردانيده نشود. در داستانهای آنان يقيناً برای صاحبان عقل درسی است. اين داستانی جعلی (حديثاً يُفتری) نيست، بلکه تصديق آن چيزی است که پيش از اين بوده است و تفصيل هر چيزی است و برای آنان که ايمان آورده‌اند، هدايت و رحمت است. (يوسف ١١١–١٠١)

 

مقاله‌ای را که سالها پيش درباره‌ی قصه‌ی يوسف در قرآن ترجمه کرده بودم اکنون با حروفچينی مجدد در اينجا می‌گذارم و اگر عمری بود ترجمه‌ی مقاله‌ی ديگری را درباره‌ی قصه يوسف در آينده باز در اينجا خواهم گذاشت: قصه‌ی يوسف در قرآن. | link |

bullet

 سه شنبه، ۳ تير ۱۳۸۲

bullet

 —— ، ۲۴ ژوئن

bullet

 رحم و بيرحمی: بکش تا زنده بمانی!

کسانی که فيلمهای پليسی و جنايی و گانگستری غربی زياد ديده باشند، يا اين گونه داستانها و رمانها خوانده باشند، متوجه يک چيز شده‌اند: خشونت و بيرحمی شگفت‌انگيزی در آنها موج می‌زند. اين خشونت و بيرحمی گاهی چنان صورتهای خيال‌انگيزی به خود می‌گيرد که آدم تصور می‌کند گاهی در پس اين اشکال ابداعی جنايت و شکنجه و قساوت چه نبوغی می‌تواند نهفته باشد. اما در اين فيلمها گاهی نظری فلسفی درباره‌ی قساوت نيز داده می‌شود: ما در جهان بيرحمی زندگی می‌کنيم، بکُش تا زنده بمانی! چه بسا قهرمانی که به دست کسی کشته می‌شود که قبلاً می‌خواسته او را بکشد و می‌توانسته اين کار را بکند، اما ترحم او را منصرف کرده، و دست آخر خود تاوان اين ترحم را پس می‌دهد. گاهی ديگر، حتی در فيلمها يا داستانهای غيرجنايی و پليسی، با جملاتی از اين دست رو به رو می‌شويم: «من ترحم تو را نمی‌خواهم»؛ «نمی‌خواهد به من رحم کنی؟»

يک روز با دوستی که ده پانزده سالی از من بزرگتر است و آدم بسيار فاضل و متدين و در عين حال روشنفکری است و در غرب هم مدتی زندگی و تحصيل کرده است در مورد همين نکته‌ی اول صحبت می‌کردم گفت: «ببين! يک‌هزارم اين خشونت و سکسی که در فيلمهای غربی می‌بينی در اين کشورها وجود ندارد و اين آدمها اگر اين چيزها برايشان خيلی دم دست بود اين همه پول خرج نمی‌کردند که اين جور چيزها را بسازند و همان چيزهايی را ببينند که هرروز در گوشه و کنار خيابان دارند می‌بينند! هنر با واقعيت هميشه نسبت مستقيم ندارد و گاهی کاملاً به عکس است. مثلاً، در همين جوامع خودمان می‌توانی مشاهده کنی، ما تميزترين ادبيات ولی کثيف‌ترين جامعه را داريم، آنها ادبيات و فيلمهای کثيف دارند، ولی جامعه‌ی بالنسبه تميزتری از ما دارند. خود اينکه ادبيات يک جامعه‌‌ای اين قدر اخلاقی است نشان‌دهنده‌ی آن است که آن جامعه چقدر مشکل اخلاقی دارد. در واقع روان‌شناسی فرويد به جامعه‌ی غربی کمک کرده است که اين جامعه جهان خيالی خودش را پر از آن چيزهايی بکند که ذهن هر انسانی انباشته از آنهاست. به همين دليل می‌بينی که آنها در فيلمهای خودشان وحشيانه‌ترين جنايتها را به تصوير می‌کشند، اما شلاق زدن يا اعدام در انظار عمومی را وحشيانه می‌خوانند و اگر اينها را ببينند واقعاً حال‌شان به هم می‌خورد. اما اينجا برعکس است، نوشتن درباره‌ی اين جور چيزها غيراخلاقی است، اما همين کارها به راحتی و بدون هيچ ناراحتی وجدانی دارد در جامعه انجام می‌شود. چون شخص هيچ تصوری از عمل قبيح خودش ندارد».

من از جهتی با اين دوستم موافقم که هنر همواره جنبه‌ای مبالغه‌آميز دارد و تا حدی به قول ارسطو نقش تطهيری (کاتارسيس) دارد و به همين دليل ما می‌توانيم در عرصه‌ی خيال به آن آزادی دلخواهمان دست پيدا کنيم و اگر آزادی خيال نباشد جهان واقعاً شکنجه‌گاهی بيش نيست. اما هنوز بايد فکر کنم، شايد اين فقط يک راه حل مسئله‌ی درونيات انسان باشد، اما هنوز راههای ديگری نيز شايد وجود داشته باشد.

درباره‌ی مضمون دوم خودم نظر قاطعتری دارم. بکُش تا زنده بمانی! واقعيت زندگی در جامعه‌ای است که تنها پول يا قدرت بر آن حاکم است. برای بازاری هيچ چيز بدتر از زيان نيست. بنابراين در جهانی که روابط بازار بر آن حاکم باشد، يعنی رقابت، اين رقابت می‌تواند تا پای مرگ هم کشيده شود: کسی که ورشکست می‌شود خودکشی می‌کند و کسی که نتواند رقبايش را به راحتی از ميدان به در کند ممکن است به لاتها و چاقوکشها (مافيا) متوسل شود تا اين کار را برای او بکنند. در اين ميان دولتها هم ممکن است گاهی همين کارها را بکنند و می‌کنند.

مضمون سوم شايد به‌درستی از همان مضمون دوم نتيجه شود، بدين معنی که در جهانی که رقابت حاکم است فرديت هم به اوج خودش می‌رسد: هيچ کس نمی‌خواهد مفت‌خور باشد، بدين معنا که می‌خواهد آنچه را به دست آورده از دست خودش بداند و نه از مرحمت ديگران، می‌خواهد وقتی افتاد خودش بلند شود و کسی دست او را نگيرد، در چنين جامعه‌ای فرد بايد بياموزد که هيچ‌کس به فکر او نيست و او خودش بايد به فکر خودش باشد. بنابراين وقتی به او ترحم می‌شود، يعنی کسی او را آدم حساب نمی‌کند و او از بازی بيرون است. چنين است که هيچ مغروری ترحم ديگران را نيز نمی‌خواهد.          

خب، تمام اين مفاهيم را شايد بگوييم که غربی است و از تمدنی که بر پايه‌ی مادی‌نگری و روابط رقابت‌آميز بازار شکل گرفته است برخاسته است. اما چه خواهيم گفت اگر با مسلمانانی برخورد کنيم که بيرحمی را شعار خود ساخته‌اند.

برای مسلمانی که در روز بارها بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم را می‌شنود يا بر زبان می‌آورد شايد هيچ دو کلمه‌ای نبايد بيش از اين دو صفت و اسم پروردگار گويای رفتاری باشد که آفريدگار جهانيان خود را بدان موصوف داشته و بندگان خود را نيز بدان خوانده است. در اسلام «بيرحمی» جايی ندارد و اگر چيزی در جهان مدرن هست که مسلمان بايد در برابر آن مقاومت کند همين «بيرحمی» است. صبر و بخشايش دو صفتی است که هر مسلمانی بايد داشته باشد تا شايسته‌ی ايمان مسلمانی باشد:

ثم کان من الذين امنوا و تواصوا بالصبر و تواصوا بالمرحمة، اولئک اصحاب الميمنة، والذين کفروا بآياتنا هم اصحاب‌المشئمة، عليهم نارٌ مؤصدة (البلد، ٢٠–١۷)

«تا از کسانی باشيد که ايمان آورده‌اند و يکديگر را به صبر و به بخشايش سفارش کرده‌اند، اينان اهل سعادت‌اند، و کسانی که به آيات ما کافرند اهل شقاوت‌اند و نصيب آنهاست آتشی که از هر سو سرش پوشيده است» | link |

bullet

 پنجشنبه، ۵ تير ۱۳۸۲

bullet

 —— ، ۲۶ ژوئن

bullet

 خيانت روشنفکران يا خيانت آخوندها: استالين هم آخوند بود!

در مارکسيستهای حزبی بسيار چيزها هست که آدم را به ياد آخوندها (در همه‌ی اديان) می‌اندازد: اينکه تصوری متحجر از مکتب (ايدئولوژی) دارند و خود را مکتبی می‌شمرند و گمان می‌کنند که مکتب فوق همه‌چيز است، و لذا خيلی طرفدار مرجعيت‌اند، اينکه عوامفريب‌اند، اينکه دوست دارند لباسهای يک‌شکل بپوشند، اينکه با زندگی طبقه‌ی متوسط سخت دشمن‌اند، اينکه برای رسيدن به مقاصد خود از هيچ کاری رويگردان نيستند، و بالاخره اينکه بسيار بيرحم‌اند. نمی‌دانم تا چه اندازه خود مارکس را می‌توان در اين خصوص مقصر دانست، اما يک چيز مسلم است شايد مارکسيسم نهادی، يعنی حزب، همان خصوصيتی را پيدا می‌کند که هر نهاد ايدئولوژيک ديگر پيدا می‌کند، ديگر فرقی نمی‌کند نامش چه باشد: آيين فيثاغورس، کليسای کاتوليک، و ....

  زندگی و شخصيت استالين شايد در اين خصوص مثالی ايده‌آل باشد، دست کم دوران تربيت اوليه‌ی او می‌تواند روشن‌کننده‌ی بسياری از خصوصيتهای بعدی او باشد.

جوزف (يوسف) ويساريونوويچ جوگاشويلی که بعدها به جوزف استالين («مرد آهنين»/ “man of steel’’) شهرت يافت در ١۸۷۹ در گرجستان به دنيا آمد و در ١۹۵٣ به طرز مشکوکی مرد و پيکرش به طرز باشکوهی تشييع شد و ميليونها تن بر او گريستند و خود را بی‌پدر شمردند. او در ١۸۸۸ به مدرسه‌ی ابتدايی آموزش کشيشی رفت و در ژوئن ١۸۹۴ از اين مدرسه با نمرات عالی فارغ‌التحصيل شد. او در ٢ سپتامبر همان سال به دوره‌ی نخست مدرسه‌ی الهيات تفليس وارد شد و در سالهای ١۸۹۸–١۸۹۶ در محافل دانشجويان مارکسيست به مطالعه‌ی آثار مارکس و نخستين آثار لنين پرداخت. او در ١۸۹۹ از مدرسه‌ی الهيات تفليس به دليل تبليغ مارکسيسم اخراج شد.

اکنون می‌توان پرسيد کسی که ١٢ سال از زندگی خود را از اوايل کودکی تا بيست‌سالگی در کسوت طلبگی علوم دينی گذرانده است آيا دست‌پرورده‌ی مارکس و لنين بوده است يا تعاليمی که در مدرسه‌ی علوم دينی آموخته است يا جبلتی داشته است که اين همه از آن سرزده است؟ شايد رسيدن به پاسخ درست ارزش تحقيق را داشته باشد. اما آنچه من می‌خواهم بگويم اين است که يکی از نويسندگان فلسفی بر همين اساس پيشنهاد کرده است که ما بهتر است نام کتاب ژولين بندا را که به خيانت روشنفکران معروف است به خيانت آخوندها (trahison des clercs) ترجمه کنيم چون اين ترجمه با توجه به شخصيت و تربيت کسانی مانند استالين و خود تعبیر به کار رفته در کتاب بندا صحيح‌تر است چون معنای تحت‌اللفظی clerc بيش از آنکه در وهله‌ی نخست intellectual باشد به معنای «آخوند» يا clergy است. | link |

برای استالين به چند نشانی زير می‌توانيد رجوع کنيد:

Joseph Stalin. Biography of the great Russian Communist Leader. 1879-1904

Stalin`s death history

 Modern World History: Stalin

 

bullet

 جمعه، ۶ تير ۱۳۸۲

bullet

 —— ، ۲۷ ژوئن

bullet

 هوش‌سنجی

امروز نتوانستم مطلبی را که برای دفتر يادها در نظر گرفته بودم آماده کنم، واقعاً يکی دو هفته است که سخت مريضم و اين مريضی هم مثل اينکه نمی‌خواهد به اين راحتی دست از سرم بردارد. به هر حال، امروز ظهر در اينترنت گشت می‌زدم که به يک هوش‌سنجی برخوردم و چون تا حالا چنين امتحانی نداده بودم گفتم خودم را يک امتحانی بکنم. بيست دقيقه يا سی دقيقه طول کشيد که به چهل تا سؤال پاسخ دادم، بی آنکه خيلی جدی گرفته باشم. اما نتيجه برايم از چند جهت جالب بود. يکی اينکه آيا اين آزمونها واقعاً علمی است و يا اينها هم دکانی است برای پول در آوردن. دوم اينکه اين آزمونها، با مدرکهايی که به اشخاص می‌دهند، تا چه اندازه در شکل‌گيری استعدادها و آينده‌ی شغلی و حتی دوست‌يابی و همسريابی افراد مؤثر است. و بالاخره، اينکه تصوری که شخص از خودش به دست می‌آورد تا چه اندازه می‌تواند در تحقق استعدادهايش مؤثر باشد. به هر حال، از من گذشته است که ديگر زياد به فکر آينده باشم، اما گمان می‌کنم اگر اين روشها واقعاً درست باشند و در نظام آموزشی و اجتماعی به کار گرفته شوند تا چه اندازه می‌توانند هم به تشخيص توانايی‌های افراد و هم رشد آنها کمک کنند. اگر دوست داريد می‌توانيد خود را امتحان کنيد:  Emode.com: The Ultimate IQ Test — و اگر مايليد نمره‌ی مرا بدانيد اينجا کليک کنيد. | link |

bullet

 يکشنبه، ۸ تير ۱۳۸۲

bullet

—— ، ۲۹ ژوئن ۲۰۰۳

bullet

 با کفار نيز روا نيست!  

ديشب، در سايت «امروز»، سخنان آقای دکتر کديور در دانشکده‌ی علوم اجتماعی دانشگاه تهران را می‌خواندم که در جمع دانشجويان خطاب به جريان محافظه‌کار گفته بودند:

ما از شما نمي‌خواهيم كه با ما همراهي كنيد، آنچه از شما مي‌طلبيم اين است كه با رقيب خود با انصاف برخورد كنيد. ما بايد به آنان بياموزيم كه شما با كافر و ملحد مواجه نيستيد بلكه با يك تعدادي دانشجوي مسلمان، مؤمن و متشرع مواجه هستيد و موظفيد كه با اخلاق ديني با آنها برخورد كنيد.

 من نمی‌دانم آقای کديور دوست دارند ايشان را بيشتر دانشگاهی بشناسيم و با عنوان «دکتر» (اين عنوان غربی خود اصالتاً برآمده از سنّت کاتوليک رومی و به معنای «آموزگار» است) خطاب کنيم يا ايشان را «حجة‌الاسلام» بناميم — يا ايشان هردو عنوان را دارند و هرکدام از اين دو بسته به موقعيت خاصی برای ايشان به کار می‌رود. در سايت «امروز» آقای کديور همواره «دکتر» خطاب شده‌اند و هيچ کجا عنوان «حجة‌الاسلام» برای ايشان به کار نرفته است، شايد به اين دليل که ايشان در وهله‌ی اول استاد دانشگاه تربيت مدرس هستند و بابت خدمات خود از دولت حقوق می‌گيرند و از «دين» ارتزاق نمی‌کنند! يکی از ويژگيهای بحثهای علمی در جهان امروز حذف عنوانها و القاب است، چيزی که «دکترها»ی ما نيز آسان برنمی‌تابند چون برای تأثير در عوام بدان نياز است يا خود نيز گاهی اين قدر عوام‌اند که مانند يکی از استادان جامعه‌شناسی حتی به «دکتر» نيز رضايت نمی‌دهند و می‌خواهند «پروفسور» خطاب شوند! اما من نمی‌خواهم بر سر عنوان بحث کنم، می‌خواهم بر سر «گفتار» بحث کنم. آقای کديور در اينجا از موضع «حجة‌الاسلام» سخن گفته‌اند و اين نمی‌تواند «گفتار اصلاح‌طلبی» باشد!

آقای کديور از کسانی که خود را نماينده‌ی تام و تمام اسلام می‌شمرند تقاضا می‌کنند که ما را مسلمان بشماريد و اين دانشجويانی را هم که در مسجد جمع شده‌اند نيز. اما اگر آنان ما را مسلمان ندانستند يا کسانی بودند که مسلمان نبودند، آن وقت چه؟ آيا قدرتی که اسلام را توجيه‌کننده‌ی اعمال خود ساخته است می‌تواند با کافر و ملحد ناميدن يا حتی اراذل و اوباش ناميدن شهروندان يک جامعه، هرکاری که خواست انجام دهد و هرطوری با آنان رفتار کند؟  | link |

 

شما بنويسيد

قبلی صفحه‌ی اول بالا بعدی

X

يکشنبه، ۸  تير ۱۳۸۱

همه‌ی حقوق محفوظ است.

   E-mail: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org