بايگانی: روزنامهها
|
فلُّ سَفَه |
Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani
روزنامهی امروز |
|
||
|
دفتر يادها: کلمات نيچه |
نخستين کتابهايی که میخوانی، همچون اولين عشق، هيچگاه فراموش نمیکنی. اما نمیدانم اولين کتاب را در چندسالگی خواندم. از وقتی که يادم میآيد کتابی هم در کنارم بوده است — اولين باری را که با کاغذ و قلم و معلم آشنا شدم به ياد دارم. با دخترهای همسايهمان به مکتبخانهی ملا رفتم، و ديگر پايم را به آنجا نگذاشتم، چون ترسيده بودم. اما جالب بود، در قديم، مکتبخانهها با وجود ملا مختلط بود! وقتی پسربچه هستی نمیفهمی بازی با دخترها يعنی چه، اما وقتی بزرگ میشوی تازه احساس میکنی که آنها خيلی چيزها به تو ياد دادهاند. همهی احساسهای زيبايی را که در خودت میيابی مديون آنها هستی. خيلی زود به مدرسه رفتم و در مدرسه شاگرد خوبی بودم. نخستين کتابفروشيهايی را که ديدهام کم و بيش به ياد دارم، بعضی از آنها هنوز هم هستند، اما کتابهايی که هرروز میديدم بيشتر در بساط کسانی بود که کتابهای خود را در پيادهرو میفروختند. داستانهای مصور شاهنامه، امير ارسلان، حسين کرد شبستری، يوسف و زليخا .... کتابهای رايج آن دوران در آن بساطها بودند و من هم عاشق آنها بودم. عکس ديوها و دلبرها در روی کتابها قوهی خيال را تحريک میکرد. بعدها کتابهايی که در کيوسکهای روزنامهفروشیها میفروختند توجهم را جلب کرد: داستانهای ميکی اسپلين و قهرمان معروفش مايک هامر، چيزی شبيه به جيمز باند در دنيای تبهکاران، و منشی دلربايش ولدا يا زلدا و بعد داستانهای پرويز قاضی سعيد. اينها خوراک قوهی خيال در آغاز بلوغ بودند. تصاوير روی جلد و توصيفات درون کتاب به هم میآمدند. من از همان ابتدای کودکی عادت کرده بودم هرچيزی را بخوانم. اما کشف تراژديهای يونانی و کشف نيچه چيز ديگری بود. با اينکه در آن دوران کمونيسم و رئاليسم سوسياليستی سکهی رايج دوران بود، نويسندگانی مانند کستلر و نيچه و بورخس و سيلونه و کازانتزاکيس به من کمک کردند که از همان آغاز از هر سازمان سياسی و هر انديشهی سازمانی رويگردان باشم. از اين حيث، و از هرحيث ديگر، واقعاً سپاسگزار آنان هستم. هيچ وقت از خواندن آثار ماکسيم گورکی لذت نبردم، اما چخوف را میپرستيدم و هنوز هم. در همان سالها که نخست با ترجمهی نيرنوری از
چنين گفت زرتشت آشنا شده بودم، و بعد ترجمهی داريوش آشوری و اسماعيل خويی از آن منتشر شد، در کتابخانهی آستان قدس با کتابی به ترجمهی شجاعالدين شفا آشنا شدم با عنوان اشعار نيچه (گمان میکنم، چون در دفترم ننوشتهام که گزيدههای زير را از کجا برداشتهام). شفا در آن هنگام مترجمی مشهور بود، بهويژه به دليل نثری که در آن هنگام زيبا شمرده میشد. خواندن کتابهای نيچه برای من خواندن آثار نويسندهای فيلسوف يا شاعری غربی نبوده است، هميشه احساس کردهام که او همچون کسانی سخن میگويد که ما در شرق حکيم میناميم، و اين البته ادعای خودش هم بود. پس بيهوده نبود که میخواست نوشتههايش را از بر کنند. حکمت جز در دل در جايی ديگر نمیماند. و دل را بايد از حکمت پر کنی، اگر زندگی نيک را میخواهی.
هرچه را که داشتم بخشيدم. دارايیام را دادم. آسايشم را هم دادم. ديگر به غير از تو، ای اميد، برای من هيچ نمانده است.
* * *
اگر بتها را واژگون کرده باشی، کاری نکردهای. وقتی واقعاً شهامت خواهی داشت که خوی بتپرستی را در درون خويش از ميان برده باشی.
* * *
مردان بزرگ، و رودخانهها، از بيراهه به راه خود میروند، اما رو به هدف خويش دارند. اين بزرگترين تجلی شهامت آنان است، زيرا نشان میدهد که ايشان از راههای پر پيچ و خم نمیترسند.
* * *
بايد به جمع مردمان بازگردی. در جمع، آدمی صيقل میيابد و سخت میشود. اما تنهايی مردمان را ملايم و فاسد میکند.
* * *
آدمی آنچه را که ندارد ولی بدان احتياج دارد، بايد به هر قيمت هست به چنگ آورد. بدين جهت است که من وجدانی برای خويش تهيه کردهام.
* * *
گربههای سنگی و سنگينی که خدايان ادوار اوليه بودند، هنوز بر جای خود ايستادهاند. چگونه میخواهی واژگونشان کنی؟
* * *
انديشهی من هنوز از خاکستر شفاف آتشفشان خود گرم و سيال است. اما هر خاکستر آتشفشانی سرانجام بر گرد خويش حصاری میکشد. هر انديشه نيز، سرانجام، زير مقررات و قوانين خود خفه میشود.
* * *
وقتی که ديگر هيچ صدای تازه سخنی تازه نگفت، شما با کلمات کهن قانونی نو ساختيد: قاعده اين است که چون حقيقت زندگی از ميان برود، مجسمهی قانون برپا میشود.
* * *
به دور نگاه کن، اما به پشت سر نگاه مکن! آن کس که بخواهد به راز هر عمقی پیبرد، آخر خود رهسپار اعماق میشود.
* * *
زنهار که مرد متهور را از نزديکی خطر آگاه کنی، زيرا با آگاه کردن او، او را به سمت پرتگاهها خواهی راند.
* * *
خودش را سوزاند و خاکستر کرد، نه در آتش ايمان خود، بلکه از آن رو که شهامت ايمان نداشتن در خويش نيافت.
* * *
فقط دو راه برای رهايی از هر رنجی هست، هرکدام را میخواهی انتخاب کن: مرگ سريع يا عشق طولانی.
* * *
آدمهای کوچک، چه آدمهای نازنينی هستند، رفتاری صميمانه دارند و خونگرماند. فقط درهای خانههايشان کوتاه است، زيرا جز کوچکها به خانهی ايشان رفت و آمد نمیکنند.
* * *
هرجا که هستی، زمين را هرقدر میتوانی بيشتر حفر کن، زيرا هميشه چشمهها در اعماق زميناند. بگذار احمقان فرياد بزنند: زياد پايين مرو، وگرنه به جهنم خواهی رسيد!
* * *
میخواهی چشم و روح خودت را خسته نکرده باشی؟ به دنبال خورشيد برو ... اما سعی کن در سايه بمانی ....
* * *
پی افتخار و شهرت میگردی؟ در اين صورت پند مرا از ياد مبر: بهموقع، و تا هنگامی که آزاد هستی، از شرافت دست بردار!
* * *
فکر داشتن؟ بسيار خوب، من خيلی فکر دارم. اما برای خود «فکر» ساختن، اين کار از من ساخته نيست. کسی که برای خود «افکاری» میسازد، خودش بندهی اين افکار میشود، و من، چه حالا و چه برای بعد از اين، حاضر به بندگی نيستم.
* * *
بايد صد پله بالا روم؛ بايد بالا روم، و میشنوم که میگويند: «عجب آدم سرسختی هستی! مگر ما تختهسنگ هستيم که از ما بالا بروی؟» شگفتا: من بايد صد پله بالا روم، و هيچکس نمیخواهد يک پلهی من باشد. |link|
|
||
|
صحبت
حُکّام ظلمت شب يلداستنور ز خورشيد جوی بو که برآيد
حافظ
ظلمت شب يلدا: تقرّب به قدرت |
هر روزگار يا زمانهای امتيازها و محروميتهای خاص خودش را دارد. عصر ما برای کسانی روزگار عزت و اقتدار و برای برخی زمانهی ذلت و ادبار و برای کسانی روزگار سعادت و عشرت و برای برخی زمانهی شقاوت و عسرت است. هردسته میتوانند برای خود دليلی داشته باشند. کسانی که نان «دين»شان را میخورند قدرت و ثروت بادآورده را تحقق وعدهی الهی به مؤمنان تفسير میکنند و کسانی که «چوب» دينشان را میخورند حرمان و شکنجهی خود را «فتنه» و «ابتلا»ی الهی برای مؤمنان میشمارند. کسانی که از بد حادثه به همه چيز دست يافتهاند بخت خود را شاکرند و کسانی که همه عمر دويدهاند و به هيچ رسيدهاند بر بخت نفرين میکنند. در اين ميان آنچه به زمانهی ما ويژگی خاصی میبخشد، و آن را سياهتر از آنچه هست میکند، اين است که هر تمايز روشنی ميان آنان که «در» قدرتاند و آنان که «بر» قدرتاند رفته رفته از ميان میرود و چنان گفتارها در هم میآميزد که کلمات معنای راستينشان را از دست میدهند و همچون دستمالهای سفيد کاغذی مچالهشدهای میشوند که هرگونه رغبت به استفاده را در آدمی از ميان میبرند. «آزادی» و «عدالت» وقتی لقلقهی زبان حاکمان مادامالعمر میشود ديگر کلماتی معنادار نيستند، کلماتی رهايیبخش نيستند — با خود میگويی چه کسی را میخواهند بکشند؟ اموال چه کسی را میخواهند به يغما ببرند؟ چه کسی را میخواهند سپر بلای خود کنند؟
آن وقت میتوانی از خود بپرسی در اين زمانهی عسرت، در اين روزگار ظلمت، کدامين ستاره را میتوانی جستجو کنی، اگر زبان نيز از هر معنا تهی است. میتوانی زبانی تازه بيافرينی؟ — در اين روزگار بوزينگان، در اين ظلمت شب يلدا. |link|
|
||
|
دفتر يادها: اما من انسانم ... |
از هنرهای بسيار شاعر دوران احمد شاملو يکی هم ترجمه بود. ترجمههايی که در انتخاب و ترجمهشان دست تصادف کمتر نقش داشت. ترجمههای او با نوشتههای خودش چندان فرقی نداشت و همين خواندن آنها را لذتبخش میساخت. برخلاف بسياری از شاعران و نويسندگان به اصطلاح صاحب سبک که از تأثير ديگر نويسندگان در خود در هراس بودند، و افتخار میکردند که کم میخوانند يا نمیخوانند و حتی زبان خارجی نمیدانند، او خواننده و شاعر و روزنامهنگار و مترجمی پرکار بود — دريايی پرخروش که ساحلهای بسيار داشت. شعر زير از ايليا ارنبورگ نويسنده و شاعر روس است که گمان میکنم آن را از کتاب همچون کوچهای بیانتها، مجموعهی شعر امروز جهان، به ترجمهی شاملو برداشته باشم. روانش شاد باد....
اما من انسانم ...
گذرگاهی صعب است زندگی، تنگابی در تلاطم و در جوش.
ايمان يکی چشمبند است، ديواری در برابر بينش.
به خيره مگو که ايمان کوه را به جنبش درمیآورد:
من کوه بیجان نيستم، انسانم من!
سنگ مقدس در اين جهان بسيار است،
صيقلخورده به بوسههای لبان خشکيده از عطش.
ايمان به جسم بیجان روح میبخشد، ليکن
من جسم بیجان نيستم، انسانی زندهام من.
من نابينايی آدميان را ديدهام
و توفيدن گردباد را در عرصهی پيکار،
من آسمان را ديدهام
و آدميان را، سرگردان، به مهی دودگونه فروپوشيده.
مرا به ايمان، ايمان نيست.
اگر اندوهگينت میکند، بگو اندوهگينم.
حقيقت را بگو، نه لابه کن، نه ستايش.
تنها به تو ايمان دارم، ای وفاداری به قرن و به انسان!
توان تحملت ار هست، شکوه مکن.
به پرسش اگر پاسخ میگويی، پاسخی درخور بگوی.
در برابر رگبار گلوله اگر میايستی، مردانه بايست
که پيام ايمان و وفا بجز اين نيست! |link|
|
||
|
مرا به رندی و عشق آن فضول عيب کند
که اعتراض بر اسرار علم غيب کند
کمال سرّ محبت ببين نه نقص گناه
که هرکه بیهنر افتد نظر به عيب کند
حافظ
زندگی، تجربه، مدرنيسم |
*
اين کاريکاتور زيبا را که احتمالاً کار کاريکاتوريستی لهستانی است، يا از همان طرفهای اروپای شرقی (خب، معلوم شد که کار خانم م.ن.ا. است که در صفحهی «شما بنويسيد» يادداشت گذاشته بودند. دست مريزاد)، آقای علی نوری در همين پنجشنبهی گذشته برايم فرستادهاند. از اينکه چنين افراد بافرهنگ و خوشذوقی اين سايت را میبينند مسرورم و به خود میبالم. اگر ايشان لطف کنند و اطلاعاتی در خصوص مؤلف آن به خوانندگان بدهند سخاوت خود را تمام کردهاند. البته، نمیدانم آيا ايشان از استفادهای که من در اينجا از آن و اسم ايشان کردم راضی بودند يا نه. به هر حال، من امروز آن را ديدم و فرصت نشد ايشان را خبر کنم و اجازه بگيرم، گرچه از ايشان کتبی تشکر کردم.
|
||
|
گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق
غمّاز بود اشک و عيان کرد راز من
* * *
گر چو فرهادم به تلخی جان برآيد باک نيست
بس حکايتهای شيرين باز میماند ز من
حافظ
بيان، نشانه، سرکوب |
نشانهها برای ما چيستند؟ جهانی را که در برابر ماست چه میناميم؟ آيات خداوند، پديدارها، آثار طبيعت، ... . بيماريهای ما را چه چيزهايی معلوم میکنند؟ علائم، نشانهها! ميان ما و ديگران با چه وسيلهای ارتباط برقرار میشود؟ زبان، يعنی علائم و نشانهها! ظاهراً در اين جهان چيزی نمیتواند برای انسان مفهومی داشته باشد مگراينکه به صورت نشانههايی بيان شود يا به صورت نشانههايی به بيان درآيد که برای انسان معنايی داشته باشد. کشف بزرگ ويلهلم ديلتای و علم هرمنوتيک در دورهی جديد همين بود. با اين ديد وقتی که به فهم انسان از خودش و جهان و خدا مینگريم میبينيم که انسان از همان آغاز، چه در عصر جادو و اسطوره و چه اديان توحيدی و چه فلسفه و علم، تأويل نشانهها را تنها راه فهم خود و جهان شناخته است. پس آيا عجيب است که خدا خود را از طريق خلق جهان بيان کند و ما او را از خلقتش بشناسيم و پديدارهای طبيعی خود را با خواص و صفاتشان بيان کنند و انسان با زبان و حالات چهره و بدن خود با ديگران سخن بگويد؟ آيا کسی را که بيمار است و تب دارد و رنگش پريده است ملامت میکنيد که چرا رنگ پريدگی خود را بروز داده است و در عين بيماری خود را شاداب نشان نمیدهد؟ آيا بيماران نبايد علائم بيماری خود را بهدرستی بازگو کنند تا پزشک آنان را درمان کند؟ آيا جامعه نبايد بيماری خود را بروز دهد تا درمان شود؟ جامعهها و انسانها امروز دوگونهاند: جامعهای که از آثار و علائم ظاهر به اصلاح درون میپردازد و جامعهای که ظهور علائم را سرکوب میکند تا همهچيز را سالم بنمايد. آيا بيمار بودن و سالم نمودن بهتر است يا بيمار بودن و بيمار نمودن؟ کسی که سلامتی میخواهد بيماری خود را نمیپوشاند، میپوشاند؟ |link|
|
||
|
Truth is stranger than fiction.
An English old saying
يادداشتهای روزانه: خصوصی يا عمومی؟ |
|
||
|
دفتر يادها: پل الوار |
اين شعر از پل الوار، از همچون کوچهای بیانتها (انتشارات مازيار، ۱۳۵۷)، و ترجمهی احمد شاملوست.
تو را دوست میدارم
تو را به جای همهی زنانی که نشناختهام دوست میدارم
تو را به جای همهی روزگارانی که نمیزيستهام دوست میدارم
برای خاطر عطر گسترهی بيکران و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب میشود، برای خاطر نخستين گلها
برای خاطر جانوران پاکی که آدم نمیرماندشان
تو را برای خاطر دوست داشتن دوست میدارم
تو را به جای همهی زنانی که دوست نمیدارم دوست میدارم.
جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خويشتن را بس
اندک میبينم.
بیتو جز گسترهای بیکرانه
نمیبينمميان گذشته و امروز
از جدارِ آينهی خويش، گذشتن نتوانستم
میبايست تا زندگی را لغت به لغت فراگيرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از يادش میبرند.
تو را دوست میدارم، برای خاطر فرزانگيت — که از آن من
نيست —.
تو را برای خاطر سلامت
به رغم همهی آن چيزهايی که بجز وهمی نيست دوست میدارم.
برای خاطر اين قلب جاودانی که بازش نمیدارم.
تو میپنداری که شکّی، حال آنکه بجز دليلی نيستی.
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا میرود
بدان هنگام که از خويشتن در اطمينانم.
|link|
چهارشنبه، ۹ بهمن ۱۳۸۱
همهی حقوق محفوظ است.