بايگانی: روزنامه‌ها

 

فلُّ سَفَه

Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani 

bullet

 روزنامه‌ی امروز

 

bullet

 جمعه، ۲۹ آذر ۱۳۸۱

bullet

—— ، ۲۰ دسامبر ۲۰۰۲

 
bullet

 دفتر يادها: کلمات نيچه  

 نخستين کتابهايی که می‌خوانی، همچون اولين عشق، هيچ‌گاه فراموش نمی‌کنی. اما نمی‌دانم اولين کتاب را در چندسالگی خواندم. از وقتی که يادم می‌آيد کتابی هم در کنارم بوده است — اولين باری را که با کاغذ و قلم و معلم آشنا شدم به ياد دارم. با دخترهای همسايه‌مان به مکتبخانه‌ی ملا رفتم، و ديگر پايم را به آنجا نگذاشتم، چون ترسيده بودم. اما جالب بود، در قديم، مکتبخانه‌ها با وجود ملا مختلط بود! وقتی پسربچه هستی نمی‌فهمی بازی با دخترها يعنی چه، اما وقتی بزرگ می‌شوی تازه احساس می‌کنی که آنها خيلی چيزها به تو ياد داده‌اند. همه‌ی احساسهای زيبايی را که در خودت می‌يابی مديون آنها هستی. خيلی زود به مدرسه رفتم و در مدرسه شاگرد خوبی بودم. نخستين کتابفروشيهايی را که ديده‌ام کم و بيش به ياد دارم، بعضی از آنها هنوز هم هستند، اما کتابهايی که هرروز می‌ديدم بيشتر در بساط کسانی بود که کتابهای خود را در پياده‌رو می‌فروختند. داستانهای مصور شاهنامه، امير ارسلان، حسين کرد شبستری، يوسف و زليخا .... کتابهای رايج آن دوران در آن بساطها بودند و من هم عاشق آنها بودم. عکس ديوها و دلبرها در روی کتابها قوه‌ی خيال را تحريک می‌کرد. بعدها کتابهايی که در کيوسکهای روزنامه‌فروشی‌ها می‌فروختند توجهم را جلب کرد: داستانهای ميکی اسپلين و قهرمان معروفش مايک هامر، چيزی شبيه به جيمز باند در دنيای تبهکاران، و منشی دلربايش ولدا يا زلدا و بعد داستانهای پرويز قاضی سعيد. اينها خوراک قوه‌ی خيال در آغاز بلوغ بودند. تصاوير روی جلد و توصيفات درون کتاب به هم می‌آمدند. من از همان ابتدای کودکی عادت کرده بودم هرچيزی را بخوانم. اما کشف تراژديهای يونانی و کشف نيچه چيز ديگری بود. با اينکه در آن دوران کمونيسم و رئاليسم سوسياليستی سکه‌ی رايج دوران بود، نويسندگانی مانند کستلر و نيچه و بورخس و سيلونه و کازانتزاکيس به من کمک کردند که از همان آغاز از هر سازمان سياسی و هر انديشه‌ی سازمانی رويگردان باشم. از اين حيث، و از هرحيث ديگر، واقعاً سپاسگزار آنان هستم. هيچ وقت از خواندن آثار ماکسيم گورکی لذت نبردم، اما چخوف را می‌پرستيدم و هنوز هم. در همان سالها که نخست با ترجمه‌ی نيرنوری از چنين گفت زرتشت آشنا شده بودم، و بعد ترجمه‌ی داريوش آشوری و اسماعيل خويی از آن منتشر شد، در کتابخانه‌ی آستان قدس با کتابی به ترجمه‌ی شجاع‌الدين شفا آشنا شدم با عنوان اشعار نيچه (گمان می‌کنم، چون در دفترم ننوشته‌ام که گزيده‌های زير را از کجا برداشته‌ام). شفا در آن هنگام مترجمی مشهور بود، به‌ويژه به دليل نثری که در آن هنگام زيبا شمرده می‌شد. خواندن کتابهای نيچه برای من خواندن آثار نويسنده‌ای فيلسوف يا شاعری غربی نبوده است، هميشه احساس کرده‌ام که او همچون کسانی سخن می‌گويد که ما در شرق حکيم می‌ناميم، و اين البته ادعای خودش هم بود. پس بيهوده نبود که می‌خواست نوشته‌هايش را از بر کنند. حکمت جز در دل در جايی ديگر نمی‌ماند. و دل را بايد از حکمت پر کنی، اگر زندگی نيک را می‌خواهی.        

 

 

هرچه را که داشتم بخشيدم. دارايی‌ام را دادم. آسايشم را هم دادم. ديگر به غير از تو، ای اميد، برای من هيچ نمانده است.

* * *

اگر بتها را واژگون کرده باشی، کاری نکرده‌ای. وقتی واقعاً شهامت خواهی داشت که خوی بت‌پرستی را در درون خويش از ميان برده باشی.

* * * 

مردان بزرگ، و رودخانه‌ها، از بيراهه به راه خود می‌روند، اما رو به هدف خويش دارند. اين بزرگترين تجلی شهامت آنان است، زيرا نشان می‌دهد که ايشان از راههای پر پيچ و خم نمی‌ترسند.

* * *

بايد به جمع مردمان بازگردی. در جمع، آدمی صيقل می‌يابد و سخت می‌شود. اما تنهايی مردمان را ملايم و فاسد می‌کند.

* * * 

آدمی آنچه را که ندارد ولی بدان احتياج دارد، بايد به هر قيمت هست به چنگ آورد. بدين جهت است که من وجدانی برای خويش تهيه کرده‌ام.

* * *

گربه‌های سنگی و سنگينی که خدايان ادوار اوليه بودند، هنوز بر جای خود ايستاده‌اند. چگونه می‌خواهی واژگون‌شان کنی؟

* * * 

انديشه‌ی من هنوز از خاکستر شفاف آتشفشان خود گرم و سيال است. اما هر خاکستر آتشفشانی سرانجام بر گرد خويش حصاری می‌کشد. هر انديشه نيز، سرانجام، زير مقررات و قوانين خود خفه می‌شود.

* * *

وقتی که ديگر هيچ صدای تازه سخنی تازه نگفت، شما با کلمات کهن قانونی نو ساختيد: قاعده اين است که چون حقيقت زندگی از ميان برود، مجسمه‌ی قانون برپا می‌شود.

* * * 

 به دور نگاه کن، اما به پشت سر نگاه مکن! آن کس که بخواهد به راز هر عمقی پی‌برد، آخر خود رهسپار اعماق می‌شود. 

* * * 

زنهار که مرد متهور را از نزديکی خطر آگاه کنی، زيرا با آگاه کردن او، او را به سمت پرتگاهها خواهی راند.

* * *

خودش را سوزاند و خاکستر کرد، نه در آتش ايمان خود، بلکه از آن رو که شهامت ايمان نداشتن در خويش نيافت. 

* * * 

 فقط دو راه برای رهايی از هر رنجی هست، هرکدام را می‌خواهی انتخاب کن: مرگ سريع يا عشق طولانی. 

* * * 

آدمهای کوچک، چه آدمهای نازنينی هستند، رفتاری صميمانه دارند و خونگرم‌اند. فقط درهای خانه‌هايشان کوتاه است، زيرا جز کوچکها به خانه‌ی ايشان رفت و آمد نمی‌کنند. 

* * *

هرجا که هستی، زمين را هرقدر می‌توانی بيشتر حفر کن، زيرا هميشه چشمه‌ها در اعماق زمين‌اند. بگذار احمقان فرياد بزنند: زياد پايين مرو، وگرنه به جهنم خواهی رسيد!

* * * 

می‌خواهی چشم و روح خودت را خسته نکرده باشی؟ به دنبال خورشيد برو ... اما سعی کن در سايه بمانی ....  

* * * 

پی افتخار و شهرت می‌گردی؟ در اين صورت پند مرا از ياد مبر: به‌موقع، و تا هنگامی که آزاد هستی، از شرافت دست بردار! 

* * *

فکر داشتن؟ بسيار خوب، من خيلی فکر دارم. اما برای خود «فکر» ساختن، اين کار از من ساخته نيست. کسی که برای خود «افکاری» می‌سازد، خودش بنده‌ی اين افکار می‌شود، و من، چه حالا و چه برای بعد از اين، حاضر به بندگی نيستم.

 * * *

بايد صد پله بالا روم؛ بايد بالا روم، و می‌شنوم که می‌گويند: «عجب آدم سرسختی هستی! مگر ما تخته‌سنگ هستيم که از ما بالا بروی؟» شگفتا: من بايد صد پله بالا روم، و هيچ‌کس نمی‌خواهد يک پله‌ی من باشد. |link|

bullet

 سه شنبه، ۳ دی ۱۳۸۱

bullet

—— ، ۲۴ دسامبر ۲۰۰۲

صحبت حُکّام ظلمت شب يلداست

نور ز خورشيد جوی بو که برآيد

حافظ

 

bullet

ظلمت شب يلدا: تقرّب به قدرت  

هر روزگار يا زمانه‌ای امتيازها و محروميتهای خاص خودش را دارد. عصر ما برای کسانی روزگار عزت و اقتدار و برای برخی زمانه‌ی  ذلت و ادبار و برای کسانی روزگار سعادت و عشرت و برای برخی زمانه‌ی شقاوت و عسرت است. هردسته می‌توانند برای خود دليلی داشته باشند. کسانی که نان «دين»‌شان را می‌خورند قدرت و ثروت بادآورده را تحقق وعده‌ی الهی به مؤمنان تفسير می‌کنند و کسانی که «چوب» دين‌شان را می‌خورند حرمان و شکنجه‌ی خود را «فتنه» و «ابتلا»ی الهی برای مؤمنان می‌شمارند. کسانی که از بد حادثه به همه چيز دست يافته‌اند بخت خود را شاکرند و کسانی که همه عمر دويده‌اند و به هيچ رسيده‌اند بر بخت نفرين می‌کنند. در اين ميان آنچه به زمانه‌ی ما ويژگی خاصی می‌بخشد، و آن را سياهتر از آنچه هست می‌کند، اين است که هر تمايز روشنی ميان آنان که «در» قدرت‌اند و آنان که «بر» قدرت‌اند رفته رفته از ميان می‌رود و چنان گفتارها در هم می‌آميزد که کلمات معنای راستين‌شان را از دست می‌دهند و همچون دستمالهای سفيد کاغذی مچاله‌شده‌ای می‌شوند که هرگونه رغبت به استفاده را در آدمی از ميان می‌برند. «آزادی» و «عدالت» وقتی لقلقه‌ی زبان حاکمان مادام‌العمر می‌شود ديگر کلماتی معنادار نيستند، کلماتی رهايی‌بخش نيستند — با خود می‌گويی چه کسی را می‌خواهند بکشند؟ اموال چه کسی را می‌خواهند به يغما ببرند؟ چه کسی را می‌خواهند سپر بلای خود کنند؟

آن وقت می‌توانی از خود بپرسی در اين زمانه‌ی عسرت، در اين روزگار ظلمت، کدامين ستاره را می‌توانی جستجو کنی، اگر زبان نيز از هر معنا تهی است. می‌توانی زبانی تازه بيافرينی؟ — در اين روزگار بوزينگان، در اين ظلمت شب يلدا. |link|

bullet

 پنجشنبه، ۵ دی ۱۳۸۱

bullet

—— ، ۲۶ دسامبر ۲۰۰۲

 
bullet

 دفتر يادها: اما من انسانم ...  

از هنرهای بسيار شاعر دوران احمد شاملو يکی هم ترجمه بود. ترجمه‌هايی که در انتخاب و ترجمه‌شان دست تصادف کمتر نقش داشت. ترجمه‌های او با نوشته‌های خودش چندان فرقی نداشت و همين خواندن آنها را لذت‌بخش می‌ساخت. برخلاف بسياری از شاعران و نويسندگان به اصطلاح صاحب سبک که از تأثير ديگر نويسندگان در خود در هراس بودند، و افتخار می‌کردند که کم می‌خوانند يا نمی‌خوانند و حتی زبان خارجی نمی‌دانند، او خواننده و شاعر‌ و روزنامه‌نگار و مترجمی پرکار بود — دريايی پرخروش که ساحلهای بسيار داشت. شعر زير از ايليا ارنبورگ نويسنده و شاعر روس است که گمان می‌کنم آن را از کتاب همچون کوچه‌ای بی‌انتها، مجموعه‌ی شعر امروز جهان، به ترجمه‌ی شاملو برداشته باشم. روانش شاد باد....

 

 

اما من انسانم ...

 

 گذرگاهی صعب است زندگی، تنگابی در تلاطم و در جوش.

ايمان يکی چشمبند است، ديواری در برابر بينش.

به خيره مگو که ايمان کوه را به جنبش درمی‌آورد:

من کوه بی‌جان نيستم، انسانم من!

 

سنگ مقدس در اين جهان بسيار است،

صيقل‌خورده به بوسه‌های لبان خشکيده از عطش.

ايمان به جسم بی‌جان روح می‌بخشد، ليکن

من جسم بی‌جان نيستم، انسانی زنده‌ام من.

 

من نابينايی آدميان را ديده‌ام

و توفيدن گردباد را در عرصه‌ی پيکار،

من آسمان را ديده‌ام

و آدميان را، سرگردان، به مهی دودگونه فروپوشيده.

 

مرا به ايمان، ايمان نيست.

اگر اندوهگينت می‌کند، بگو اندوهگينم.

حقيقت را بگو، نه لابه کن، نه ستايش.

تنها به تو ايمان دارم، ای وفاداری به قرن و به انسان!

توان تحملت ار هست، شکوه مکن.

به پرسش اگر پاسخ می‌گويی، پاسخی درخور بگوی.

در برابر رگبار گلوله اگر می‌ايستی، مردانه بايست

که پيام ايمان و وفا بجز اين نيست! |link|

bullet

 شنبه، ۷ دی ۱۳۸۱

bullet

—— ، ۲۸ دسامبر ۲۰۰۲

مرا به رندی  و عشق آن فضول عيب کند

که اعتراض بر اسرار علم غيب کند

کمال سرّ محبت ببين نه نقص گناه

که هرکه بی‌هنر افتد نظر به عيب کند

حافظ

 

 

bullet

 زندگی، تجربه، مدرنيسم 

می‌دانيد که تجربه‌ی زندگی، تقريباً با آغاز قرن شانزدهم، در بخشی از اروپا و امريکای شمالی، جهان نو، رفته رفته دگرگون شد و هنرها و فنون و صنايع و علوم تازه‌ای به وجود آمد که معنا و شکل زندگی را برای بسياری از انسانها تا امروز دگرگون ساخت. مثلاً، اهميت فرد و تجربه‌ی شخصی را در شکل‌گيری آرمان زندگی فردی و پيدايش هنر رمان‌نويسی به‌کرات شنيده‌ايد و باز شنيده‌ايد که چگونه روش تجربی در علوم انقلابی به وجود آورد و به دنبال آن تجربه‌ی شخصی نيز در زندگی جای مهمی يافت، تا آنجا که سير آفاق و شکستن سدّ نفوذناپذير طبقات اجتماعی و ايجاد تحرک طبقاتی و نفی تمايزهای نژادی و دينی و مذهبی برای عضويت اجتماعی به شکل‌گيری جامعه‌های جديدی انجاميد که افراد می‌توانستند بدون هيچ‌گونه شرم از ناهمرنگی و متمايز بودن از جمع در آنها واجد حقوق برابر و حيثيت اجتماعی شايسته باشند. در عوض گفته می‌شود که جامعه‌های شرقی جامعه‌های بسته‌ای هستند که فرد در آنها محکوم به همرنگی و داشتن تمايزهای فردی، بيش از آنکه مايه‌ی تشخص باشد، مايه‌ی دردسر است و هرگونه ابراز وجود فردی با سرکوب شديد اجتماعی به پستوهای ذهن يا «زيرزمين» رانده می‌شود. برای اثبات چرايی رشد جوامع اروپايی، پديد آمدن وجدان فردی و اخلاق متمايز از دين، به زمينه‌های فکری و دينی نيز توجه می‌شود. مثلاً، گفته می‌شود که آيين «اعتراف» در کليساهای کاتوليک حس وجدان فردی و رويارويی مسئولانه با افعال و اعمال را تشويق می‌کند، از همين رو نوشتن خاطرات فردی و نقد حال در جامعه‌های اروپايی هم به اصلاح اخلاقی می‌انجامد و هم به پيدايش هنر تازه‌ی رمان که زندگی طبقه‌ی متوسط اروپايی را توصيف و توجيه می‌کند. اما در جامعه‌های شرقی پوشاندن شخصيت واقعی و خود را طور ديگری نمودن اصل زندگی اجتماعی است و دورويی و رياکاری و دروغگويی عرف حاکم بر همه‌ی افعال و اعمال است. همه‌ی اين سخنان شايد خالی از حقيقتی نباشد. اما می‌توان اين پرسش را کرد که آيا جامعه‌های شرقی همواره همين گونه بوده‌اند که امروز هستند، و اگر در گذشته تمدن و فرهنگ زاينده‌ای داشته‌اند، آيا با استعانت از همين مفاهيم حاکم بر زندگی امروز‌شان بوده است، يا توليد ادبی و هنری آنان چيز ديگری می‌گويد و اگر امروز کسانی خواهان توليد و آفرينش اصيل‌اند راه آن را می‌گشايند يا می‌بندند؟ |link|

 

*    اين کاريکاتور زيبا را که احتمالاً کار کاريکاتوريستی لهستانی است، يا از همان طرفهای اروپای شرقی (خب، معلوم شد که کار خانم م.ن.ا. است که در صفحه‌ی «شما بنويسيد» يادداشت گذاشته بودند. دست مريزاد)، آقای علی نوری در همين پنجشنبه‌ی گذشته برايم فرستاده‌اند. از اينکه چنين افراد بافرهنگ و خوش‌ذوقی اين سايت را می‌بينند مسرورم و به خود می‌بالم. اگر ايشان لطف کنند و اطلاعاتی در خصوص مؤلف آن به خوانندگان بدهند سخاوت خود را تمام کرده‌اند. البته، نمی‌دانم آيا ايشان از استفاده‌ای که من در اينجا از آن و اسم ايشان کردم راضی بودند يا نه.  به هر حال، من امروز آن را ديدم و فرصت نشد ايشان را خبر کنم و اجازه بگيرم، گرچه از ايشان کتبی تشکر کردم.

bullet

 دوشنبه، ۹ دی ۱۳۸۱

bullet

—— ، ۳۰ دسامبر ۲۰۰۲

گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق

غمّاز بود اشک و عيان کرد راز من

 * * *

گر چو فرهادم به تلخی جان برآيد باک نيست

بس حکايتهای شيرين باز می‌ماند ز من

حافظ

 

bullet

بيان، نشانه، سرکوب 

نشانه‌ها برای ما چيستند؟ جهانی را که در برابر ماست چه می‌ناميم؟ آيات خداوند، پديدارها، آثار طبيعت، ... . بيماريهای ما را چه چيزهايی معلوم می‌کنند؟ علائم، نشانه‌ها! ميان ما و ديگران با چه وسيله‌ای ارتباط برقرار می‌شود؟ زبان، يعنی علائم و نشانه‌ها! ظاهراً در اين جهان چيزی نمی‌تواند برای انسان مفهومی داشته باشد مگراينکه به صورت نشانه‌هايی بيان شود يا به صورت نشانه‌هايی به بيان درآيد که برای انسان معنايی داشته باشد. کشف بزرگ ويلهلم ديلتای و علم هرمنوتيک در دوره‌ی جديد همين بود. با اين ديد وقتی که به فهم انسان از خودش و جهان و خدا می‌نگريم می‌بينيم که انسان از همان آغاز، چه در عصر جادو و اسطوره و چه اديان توحيدی و چه فلسفه و علم، تأويل نشانه‌ها را تنها راه فهم خود و جهان شناخته است. پس آيا عجيب است که خدا خود را از طريق خلق جهان بيان کند و ما او را از خلقتش بشناسيم و پديدارهای طبيعی خود را با خواص و صفات‌شان بيان کنند و انسان با زبان و حالات چهره و بدن خود با ديگران سخن بگويد؟ آيا کسی را که بيمار است و تب دارد و رنگش پريده است ملامت می‌کنيد که چرا رنگ پريدگی خود را بروز داده است و در عين بيماری خود را شاداب نشان نمی‌دهد؟ آيا بيماران نبايد علائم بيماری خود را به‌درستی بازگو کنند تا پزشک آنان را درمان کند؟ آيا جامعه نبايد بيماری خود را بروز دهد تا درمان شود؟ جامعه‌ها و انسانها امروز دوگونه‌اند: جامعه‌ای که از آثار و علائم ظاهر به اصلاح درون می‌پردازد و جامعه‌ای که ظهور علائم را سرکوب می‌کند تا همه‌چيز را سالم بنمايد. آيا بيمار بودن و سالم نمودن بهتر است يا بيمار بودن و بيمار نمودن؟ کسی که سلامتی می‌خواهد بيماری خود را نمی‌پوشاند، می‌پوشاند؟ |link|

bullet

 چهارشنبه، ۱۱ دی ۱۳۸۱

bullet

—— ، ۱ ژانويه ۲۰۰۳

Truth is stranger than fiction.

An English old saying

 

bullet

يادداشتهای روزانه: خصوصی يا عمومی؟ 

می‌دانيد که بخشی از کتابهای ادبی يا تاريخی را «خاطرات‌نويسی»، «نامه‌ها»، «روزنامه‌ها» يا «يادداشتهای روزانه» تشکيل می‌دهد. امتيازی که خوانندگان و ناقدان و مورخان برای اين گونه آثار قائل می‌شوند اين است که اين گونه آثار معمولاً واقعيتها يا حقايقی را بيان می‌کنند که نويسندگان‌شان هرگز حاضر نبوده‌اند آنها را در غير از خلوت يا به‌طور خصوصی بيان کنند. بنابراين، تصور می‌شود که وقتی کسی نامه‌ای می‌نويسد يا خاطرات خود را به قلم می‌آورد يا روزنامه‌هايش را در دفتری می‌نويسد صادقتر از هنگامی است که بخواهد داستانی بپردازد يا شعری بسرايد. خوانندگانی نيز که به واقعيتها بيشتر توجه دارند، يا آنچه را واقعی است بيشتر می‌پسندند، به اين گونه آثار رو می‌آورند و در نتيجه گاهی فروش کتابهای حاوی نامه‌ها يا نقد حال (زندگينامه‌ی خودنوشت) و خاطرات کسی از فروش هر کتاب تخيلی پيشی می‌گيرد و خوانندگان را بسی بيشتر از داستانها يا اشعار خيال‌انگيز مفتون و مسحور می‌کند. اما صنعت چاپ و رواج اين گونه کتابها، و اصلاً پديد آمدن آثاری با همين خصوصيات، از اين نوع آثار «ژانر»ی ادبی ساخت. از همين رو، رفته رفته، اين آثار، گرچه همچنان می‌توانند مقبوليت داشته باشند، اعتبار خود را در شناخت حقيقت از دست دادند. چرا؟ به ياد دارم برانيسلاو نوشيج، نويسنده‌ی يوگسلاو يا صرب، زمانی نامه‌های برخی نويسندگان را با اين تعبير دست انداخته بود که: «برخی نامه‌های خصوصی‌شان را طوری می‌نويسند که گويی می‌خواسته‌اند آنها را چاپ کنند!» در واقع، امروز، تجربه‌ی تاريخی به نويسندگان و هنرمندان و دانشمندان و سياستمداران، و خلاصه همه‌ی کسانی که می‌توانند مورد توجه افکار عمومی باشند، نشان داده است که چه در دوران زندگی و چه در دوران بعد از مرگ زندگی آنان را ديگران خواهند کاويد. از اين رو برخی که دوست داشتند رازهايشان را با خود به گور ببرند يا خود در آخرين لحظات نامه‌ها و يادداشتهايی را که نوشته بودند از ميان بردند، يا وصيت کردند که ديگران از ميان ببرند. و البته ما برخی از آثار بزرگ ادبی را هم مديون همين کسانی هستيم که به وصايای درگذشتگان يا موکلان خود عمل نکردند! (مانند ماکس برود، دوست کافکا)  اما برخی نيز دست به جعل خاطرات و نوشتن نامه‌های نمايشی و يادداشتهای روزانه‌ی زورکی می‌زنند تا تصويری دروغين از خود برای ديگران به جا گذارند. بنابراين پرسش اين است که اين نامه‌ها يا خاطرات يا روزنامه‌ها تا چه اندازه ارزش علمی (برای تحليل واقعيت افکار و انديشه‌ها و اندرون افراد) يا ارزش ادبی دارد؟ آيا کسی هست که واقعاً سفره‌ی دل خودش را در برابر ديگران بگشايد؟ آيا ما هر وقت که وانمود می‌کنيم داريم حقيقت را می‌گوييم حقيقت را می‌گوييم؟ آيا حقيقت‌نمايی ترفندی برای باوراندن دروغهايمان به ديگران نيست؟ |link|

bullet

 جمعه، ۱۳ دی ۱۳۸۱

bullet

—— ، ۳ ژانويه ۲۰۰۳

 
bullet

 دفتر يادها: پل الوار  

  اين شعر از پل الوار، از همچون کوچه‌ای بی‌انتها (انتشارات مازيار، ۱۳۵۷)، و ترجمه‌ی احمد شاملوست.

 

 تو را دوست می‌دارم

 

تو را به جای همه‌ی زنانی که نشناخته‌ام دوست می‌دارم

تو را به جای همه‌ی روزگارانی که نمی‌زيسته‌ام دوست می‌دارم

برای خاطر عطر گستره‌ی بيکران و برای خاطر عطر نان گرم

برای خاطر برفی که آب می‌شود، برای خاطر نخستين گلها

برای خاطر جانوران پاکی که آدم نمی‌رماندشان

تو را برای خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم

تو را به جای همه‌ی زنانی که دوست نمی‌دارم دوست می‌دارم.

جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خويشتن را بس

اندک می‌بينم.

 

بی‌تو جز گستره‌ای بی‌کرانه نمی‌بينم

ميان گذشته و امروز 

از جدارِ آينه‌ی خويش، گذشتن نتوانستم

می‌بايست تا زندگی را لغت به لغت فراگيرم

راست از آن‌ گونه که لغت به لغت از يادش می‌برند.

 

تو را دوست می‌دارم، برای خاطر فرزانگيت — که از آن من

نيست —.

 تو را برای خاطر سلامت

به رغم همه‌ی آن چيزهايی که بجز وهمی نيست دوست می‌دارم.

برای خاطر اين قلب جاودانی که بازش نمی‌دارم.

تو می‌پنداری که شکّی، حال آنکه بجز دليلی نيستی.

تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می‌رود

بدان هنگام که از خويشتن در اطمينانم. |link|

 

شما بنويسيد

قبلی صفحه‌ی اول بالا بعدی

X

چهارشنبه، ۹ بهمن ۱۳۸۱

 همه‌ی حقوق محفوظ است.

 E-mail: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org