بايگانی: روزنامهها
|
فلُّ سَفَه |
Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani
|
||
|
گراهام: "هستی" در زبانشناسی و فلسفه |
زبان با تفکر و واقعيت چه رابطهای دارد؟ هراکليتوس (فيلسوف يونانی در حدود ۵۴۰ ق م تا ۴۸۰ ق م) نخستين فيلسوفی بود که به اين پرسش پرداخت. او از واقعيتی به نام «لوگوس» سخن گفت که هم جهان را نظم میبخشد، هم آن را به انديشه درمیآورد و هم آن را بيان میکند. پارمنيدس (حدود ۵۱۵ ق م تا ۴۵۰ ق م) نيز از «همان بودن هستی و انديشه» سخن گفت و «نيست» را ناانديشيدنی و لذا ناگفتنی خواند. افلاطون در گفت و گوی کراتولوس، رسالهای که نامش را از فيلسوفی پيرو هراکليتوس گرفته است، به انديشهی هراکليتوس روی آورد و اعلام کرد که «نامها و واژهها از حقايق اشياء خبر میدهند» و بنابراين بايد واژههای راستين را از واژههای دروغين بازشناخت. فيلسوفان عصرنو از هردر و ويکو تا هايدگر و ويتگنشتاين هريک به طريقی از اهميت زبان و انکشاف آن از هستی يا جهان و واقعيت سخن گفتهاند و زبانشناسان نيز در تدوين نظريهای علمی در اين راه کوشيدهاند. مفهوم «هستی» که پرسش بنيادی فلسفه را شکل میدهد، پيش از هرچيز کلمهای است که «زبان ما را میسازد». «هستی»، و مشتقات آن، کلمهای از ميان هزاران کلمهای نيست که زبان ما از آنها ساخته شده است. «هستی» کلمهای است که «اصلاً خود زبان داشتن را ممکن میسازد» و «ما بدون اين کلمه زبان نمیداشتيم».
تفاوت «هستی» و «وجود» از تمايزهايی است که هايدگر مبتکر و معرفیکنندهی آن بوده است. اما اين تمايز و تفاوت به واسطهی غلبهی برخی سنتهای فلسفی شايد به درستی شناخته نشود و از همه مهمتر شايد برخی از زبانها هرگز نتوانند اين تمايز را بيان کنند، چنانکه در ترجمهی فلسفهی يونانی به عربی و سپس لاتينی چنين اتفاقی افتاد. در زير ترجمهی مقالهای را که به همين بحث اختصاص دارد آوردهام. اين مقاله چهارسال پيش در معارف چاپ شده بود: «هستی» در زبانشناسی و فلسفه
|
||
|
شرف فلسفه |
چهارشنبه ۱۴ آبان دکتر شرفالدين خراسانی (متخلص به شرف) استاد فلسفهی دانشگاه ملی، نويسنده و مترجم آثار فلسفی و شاعر، درگذشت. ديروز بود که با خبر شدم. هنوز دقايقی از شروع کلاس در ساعت ۸ صبح نگذشته بود که برخی دانشجويان به در کوبيدند و از کلاس بيرونم کشيدند و خبر را دادند. باور نمیکردم. چندسال قبل يک بار اين خبر را به نادرست پخش کرده بودند، و با خودم میگفتم باز هم شايد اتفاقی، سکتهای چيزی، رخ داده و اين خبر پخش شده است، اما چند دقيقهی بعد دکتر مسگری به در زد و خبر را داد. فردا ساعت ۱۰:۰۰ تشييع جنازه از مرکز دايرةالمعارف اسلامی است. ديگر مطمئن شده بودم. از آخرين باری که او را ديدم چندهفتهای نمیگذرد، اما از اولين باری که او را ديدم ۲۴ سال گذشته است. معمولاً سالی يکی دو بار او را میديدم، هربار که به دايرةالمعارف میرفتم تا برخی دوستان را ببينم، يا از کتابخانه استفاده کنم، به ديدن او هم میرفتم، و گاهی هم اتفاقی در خيابان يا در مراسمی و جايی میديدمش، که البته مهلت سخن گفتن بسيار نبود. ياد او را در خاطرم مرور میکنم تا شيرينی ديدارش تلخی اندوه فقدان او را بزدايد.
گمان نمیکنم کسی باشد که دکتر شرف را ديده باشد و توانسته باشد او را فراموش کند. در اولين روزی که به دانشگاه ملی و گروه فلسفه قدم گذاشتم با دکتر شرف در مقام رئيس گروه آشنا شدم. مردی بود بسيار خوشلباس و آراسته، خوشلباسترين مردی که در تمام عمرم ديدهام و گمان نمیکنم هيچ پزشک يا مديرعامل شرکتی، آن هم در قبل از انقلاب، میتوانست در شيکپوشی به پای او برسد، علاوه براينکه رفتار و حرکات او چنان هماهنگ و مناسب بود که شخصيت او از خلال وقار و هيبتی که داشت چشم را خيره میکرد. اگر بخواهم با تعبيری انگليسی ظاهر و رفتار او را بيان کنم، يک کلمه کافی است: «جنتلمن». نکتهی چشمگير ديگر در قيافهاش، عينکی قاب طلايی بر چشم و موهايی بلند و سفيد بود که از جلوی سر عقب رفته از گردنش به پايين میلغزيد. همواره سيگاری بر چوب سيگار بلندش داشت (چيزی که در سالهای بعد ديگر نديدم، گمان میکنم سيگار را به توصيهی پزشکان ديگر به کلی کنار گذاشته بود) و تسبيحی را در دست میگرداند. محکم و استوار سخن میگفت و گاهی چنان پوزخند میزد که خود را در برابر او چون کودکی میديدی. خندهها و اظهار تعجبها و سر تکان دادنهايش معروف بود. سال ۵۸، سال بعد از انقلاب، بود و رابطهی استاد و شاگردی طور ديگری شده بود و نظم دانشگاه هم به هم ريخته بود. يادم نمیآيد که گروه در آن هنگام منشی داشت يا نه. اتاقی که اکنون اتاق منشی گروه است آن سال کتابخانهی دانشجويی گروه بود و معمولاً پاتوق بچهها بود. چند متر آن طرفتر اتاق دکتر شرف قرار داشت. گاهی پيش میآمد که حتی فيش حقوق استادها هم به دست ما میافتاد و من يک بار از اين فرصت استفاده کردم و فيش حقوق تمام استادان گروه را ديد زدم. آن موقع با خودم میگفتم آنها با اين همه پول چه خوشبختاند. حقوق کم سابقهترين استاد در آن هنگام هفت هزارتومان يا معادل يکهزار دلار بود. و البته دکتر شرف بالاترين حقوق را داشت: شانزده هزارتومان. هرکس با چند ماه حقوقش میتوانست يک اتوموبيل و با يک سال حقوقش يک خانه بخرد. کسی هم کار دوم و سوم نداشت. استادان در روزهايی که کلاس نداشتند معمولا به نگهداری از بچههايشان در خانه مشغول بودند تا همسرشان به سر کار برود. اما دکتر شرف از دنيا فقط کتاب و لباس و گاهی غذا خوردن در محيطهای دلپذير را برگزيده بود. گاهی در خيابان پيراسته او را میديدم که قدم زنان از دانشگاه به سوی خانهی اجارهایاش در حوالی پسيان میرود. نمیدانم، گاهی با خودم فکر میکنم او شديداً از «مالکيت» نفرت داشت و نمیخواست چيزی به نام خودش ثبت کند، شايد هم از «رنگ تعلق» آزاد بود. به هر حال، او در سالهايی زندگی میکرد که استادی دانشگاه ارج و قربی داشت و او میتوانست صاحب همهچيز باشد. حقوق رسمی استادان دانشگاه با وزيران فاصلهای نداشت. چرا نمیخواست حداقل به فکر آينده باشد؟
طبعاً در سال اول نمیتوانستيم با او درسی داشته باشيم، اما او مطالب درسی ما را از آغاز آماده کرده بود، او يک تنه به تأليف تاريخ فلسفهای بزرگ مشغول شده بود و انتشارات کتابهای جيبی (فرانکلين) نخستين کتاب تأليفی او در فلسفه را که تا امروز بیرقيب مانده است در سال ۱۳۵۰ منتشر کرده بود: نخستين فيلسوفان يونانی. کتاب او را تهيه کردم و با اشتياق خواندم و نخستين بار در کتابی فارسی با حروف يونانی آشنا شدم و علاقهمند شدم يونانی بدانم. دفتری تهيه کردم و تمام واژگان يونانی آن کتاب، و ديگر کتابهايی را که از دکتر شرف بود، در آن نوشتم. دکتر شرف نخستين کسی است که واژههای فلسفی يونانی را با خط يونانی در متون فارسی نوشته است. در آن سال تمام کتابهای ديگر دکتر شرف را هم تهيه کردم، اين کتابها را انتشارات دانشگاه منتشر کرده بود و با قيمتی مناسب به دانشجويان میفروختند: از سقراط تا ارسطو، از برونو تا هگل و جهان و انسان در فلسفه، که جلد اول آن در همان سال منتشر شد، و جلدهای بعدی ديگر منتشر نشد. اما مهمترين کتاب او در آن سال، برای من، ترجمهی کتاب بوخنسکی به قلم او بود: فلسفهی معاصر اروپايی. اين کتاب با اينکه چندسالی بيشتر از انتشارش نگذشته بود و انتشارات دانشگاه هم آن را منتشر کرده بود، و به ناگزير نمیبايد در بيرون از دانشگاه خريدار چندانی داشته باشد، ناياب بود. کتاب را از کتابخانه تهيه کردم و برای اولين بار در آن کتاب با نامها و انديشههايی آشنا شدم که قبل از آن نمیشناختم: مکتب فرانکفورت، هورکهايمر، آدورنو، هابرماس و برخی فيلسوفان منفرد ديگر مانند هارتمان و ارنست بلوخ و ويتگنشتاين. دکتر شرف خود پيوستی دربارهی سارتر و مارکسيسم و پوپر و مکتب فرانکفورت و ارنست بلوخ به اين کتاب افزوده بود که ارزش کتاب را دوچندان میکرد. اين کتاب اولين کتابی است که در تاريخ فلسفهی اروپايی به زبان فارسی ترجمه شده است و معادلهايی که دکتر شرف برای برخی اصطلاحات جديد فلسفهی اروپايی در اين کتاب داده است اکنون در ترجمهی آثار فلسفی متداول است. سپس با برخی ديگر از ترجمهها و نوشتههای دکتر شرف در اينجا و آنجا آشنا شدم: ترجمهای از قصههای کافکا به همراهی جمعی ديگر از مترجمان در سالهای دور دههی ۳۰، و بعد ترجمهای از تفسير هايدگر بر يکی از اشعار هولدرلين و غرلياتی از خود دکتر شرف در مجلهی دانشکده. (هايدگر را در اوايل دههی پنجاه از سخنرانيهای شريعتی شناختم، در اشارهی کوتاهی که در مقايسهی او و سارتر از حيث شهرت و از حيث عمق انجام داده بود و درستی سخنش را روزگار هم تأييد کرد، و بعد ترجمهی کتاب ويليام بارت، اگزيستانسياليسم چيست؟ و بعد مقالهای دربارهی او در مجلهی رودکی و سپس ترجمهی آرامش دوستدار از مصاحبهاش با اشپيگل در فرهنگ و زندگی. نخستين بار هم که با چهرهی دکتر فرديد آشنا شدم، نام او را از غربزدگی آل احمد و ترجمهاش از عبور از خط ارنست يونگر میشناختم، در برنامههای تلويزيونی عليرضا ميبدی بود که به همراه دکتر سيدحسين نصر و دکتر صدرالدين الهی در آن مناظرهها شرکت میکرد.)
اتاق دکتر شرف بهترين جايی بود که بچهها دوست داشتند در آنجا جمع شوند. با گستاخی کليد آبدارخانه را از دکتر شرف میگرفتند و در فنجانهای چينی مخصوص استادان برای خودشان چای میريختند و میآوردند و مینشستند و سر صحبت را با دکتر شرف باز میکردند و او هم اين خرمگسهای مزاحم را با متانت تحمل میکرد. (يکی از آن بچههايی که خودش از کار خودش خندهاش گرفته بود، اينکه به دکتر شرف بگويد کليد آبدارخانه را بده تا برای خودمان چای بريزيم، چندی پيش درگذشت. او بعد از انقلاب فرهنگی ديگر نتوانست به درسش ادامه دهد، و به کارهای ديگری پرداخت. شنيدم که در هنگام حج سکته کرده است!) بعد از دکتر شرف، دکتر ميرفندرسکی بود که بالاترين احترام را در ميان بچههای سالهای سوم و چهارم داشت. و البته از علیآبادی هم، که برای ادامهی تحصيل به انگلستان رفته بود، هميشه با ستايش ياد میکردند. اتاق دکتر شرف پوشيده از کتاب بود. و هر جور کتابی در آن يافت میشد: نمايشنامههای يونانی، اشعار شاعران انگليسی و آلمانی، آثار فيلسوفان انگليسی و .... اما خانهاش کتابهای بيشتری داشت و ظاهراً برای چيزی غير از کتاب در آن جايی نبود — اين را در نيمسال بعد از زبان دکتر رفيعپور استاد جامعهشناسیمان شنيدم، که در آن موقع به ما مبانی جامعهشناسی درس میداد (از او هم خاطرهها دارم).
با راه افتادن انقلاب فرهنگی و تعطيلی دانشگاهها فاصلهها بيشتر شد، اما از گوشه و کنار خبرهايی میرسيد: اينکه دکتر ميرفندرسکی، که همسرش ايرلندی بود، قبل از جنگ برای زايمان همسرش به ايرلند رفته بود و چون با آغاز جنگ نتوانسته بود خود را به موقع به دانشگاه معرفی کند (دانشگاه تعطيل)، حکم اخراج او را صادر کرده بودند و او هم ديگر تا دو سال پيش به ايران بازنگشته بود (دوسال پيش که روانشاد دکتر علیآبادی را ديدم گفت تابستان دکترميرفندرسکی آمده بود و با هم به ديدن دکتر شرف رفتيم).
سال ۶۲ که دانشگاهها بازگشايی شد به دانشگاه بازگشتيم. فقط ۱۵ يا ۲۰ نفر به دانشگاه بازگشته بوديم، از ميان ۱۰۰ دانشجوی گروه. ديگر دانشگاه آن دانشگاهی نبود که میشناختيم. دکتر شرف در اتاقش نشسته بود، اما ديگر رئيس گروه نبود، دکتر عليدوست در اتاقش نشسته بود و منتظر بود تا ببيند چه میشود، میخواست به آلمان بازگردد و دکتر ميرفندرسکی هم که قبلاً رفته بود و از دکتر فرورقی هم (او نيز چندی قبل درگذشت) خبری نبود. فقط دکتر شيخ و دکتر اعوانی مانده بودند و پانزده تا دانشجو هم که ارزش کلاس تشکيل دادن نداشت. ما را به دانشگاه تهران فرستادند. و از نيمسال بعد که شروع به گرفتن دانشجوی جديد کردند برخی درسهای ما را هم در آنجا تشکيل دادند. اما به هرحال ما تا پايان دورهی ليسانس تقريباً اکثر دروس خود را در دانشگاه تهران گذرانديم و سپس مدرک خودمان را از دانشگاه شهيدبهشتی گرفتيم.
در طی اين سالها گاهی دکتر شرف را در اتاقش میديدم و حالی از او میپرسيدم. دکتر شرف را در سال ۶۴ بازنشسته کردند و او به ناگزير به بنياد دايرةالمعارف بزرگ اسلامی کوچ کرد. ديگر حقوقهای بازنشستگی آن قدر نبود که کسی بتواند بدون کار به ادامهی زندگی اميد ببندد. در همين سالها نشر گفتار با چاپ ترجمهی دکتر شرف از متافيزيک ارسطو کار انتشاراتی خود را آغاز کرد. اما تا همين سالهای اخير که برخی کتابهای دکتر شرف را انتشارات انقلاب اسلامی تجديد چاپ کرد، چيزی از او منتشر نشد، تا اينکه مجموعهی اشعار او با عنوان متافيزيک عشق منتشر شد. دکتر شرف در دوران فعاليت خود در بنياد دايرةالمعارف مقالات ارزشمندی همچون ابن سينا و ابن عربی و ابن رشد و ابوالعلا معری را نوشت که تحسين همهی اهل فن را برانگيخت. دکتر شرف به زبانهای عربی و انگليسی و فرانسه و آلمانی و يونانی مسلط بود و نثر سرهی فارسی را میپسنديد. تسلط او بر زبان عربی و عشقش به ادب پارسی او را هم سرآمد بسياری از روشنفکرانی میساخت که در حوزههای فرهنگ و تمدن اسلامی قلم میزدند و هم سرآمد روشنفکرانی میساخت که در حوزههای فرهنگ و تمدن غربی کار میکردند.
دکتر شرف، گرچه در نزد همگنان و حتی اهل سياست محترم بود و سرشناس، برای عموم مردم شناخته نبود. تنها مجلهای که میکوشيد هر از گاه چيزی از دکتر شرف چاپ کند، مجله کلک و بعدها بخارای علی دهباشی بود. ارزيابی کارنامهی علمی دکتر شرف چيزی نيست که در بضاعت علمی من بگنجد، علاوه بر اينکه ما از نسلهايی متفاوت بوديم، با ايدئولوژيهايی متفاوت و اغراض و علايقی متفاوت. اما من همواره دريغ خوردهام براينکه چرا درجامعهی ما کسانی همچون دکتر عباس زرياب خويی و دکتر شرف اين قدر بايد کم قدر ببينند. از وقتی که به نياوران آمده بود بيشتر به ديدنش میرفتم و گرچه گاهی فاصله میافتاد هميشه به يادش بودم. چندسال پيش او را ظهر هنگام در ميدان نياوران ديدم. گفت ترجمههای علم هرمنوتيک و فلسفهی وجودی مرا ساغروانی برايش فرستاده است و او بخشهايی از علم هرمنوتيک را هم با اصل آن مقابله کرده است. کم و بيش راضی بود، اما با برخی معادلهای آلمانی موافقت نداشت. من کمی ترش کردم. اما او خيلی پدرانه به من گفت: «يه چيزی بهت ميگم گوش کن ديگه!». در طی اين سالها هربار که به دايرةالمعارف میرفتم ديدارش را از دست نمیدادم. با خوشرويی از من پذيرايی میکرد و از کارهايی که در دست دارم میپرسيد. هميشه میگفت به کارت ادامه بده و من هم میگفتم من به قول سارتر عمل میکنم: «در ماورای يأس زندگی میکنم». او هم میگفت: «آه! همين است جانم. مگر فيلسوف غير از اين گونه میتواند زندگی کند. بله!». آخرين ديدارمان هيچ وقت از يادم نمیرود. اولين بار بود که با اسم کوچکم حالم را میپرسيد.
بعد از تحرير |
چند ساعتی قبل که با ساغروانی صحبت کردم، خبر از سه کتاب از دکتر شرف در انتشارات هرمس داد. کتاب اول جشننامهای است که در آن دکتر شرف نقد حالی از خود به دست داده است و دوستان و همکارانش مقالاتی به افتخار او نوشتهاند. اين جشننامه متأسفانه ديگر يادنامه شد. و ديگر دو ترجمه از دکتر شرف. يکی ترجمهای دوزبانه از شعرهای ريلکه و ديگر بنياد هستیشناختی از نيکلای هارتمان. برای روايتی ديگر از همين نوشته که برای بی بی سی نوشتهام اينجا را کليک کنيد. | link |
|
||
|
دعا |
خدايا! بر من ببخش آنچه را که از من بدان داناتری، و اگر بدان بازگشتم تو به بخشايش باز گرد
– که بدان سزاوارتری –خدايا بر من ببخشا وعدههايی را که نهادم و آن را نزد من وفايی نبود؛ و بيامرز آنچه را به زبان به تو نزديکی جستم و دل راه مخالف آن را پيمود.
خدايا! بر من ببخشا نگاههايی را که نبايد، و سخنانی که به زبان رفت و نشايد، و آنچه دل خواست و نبايست، و آنچه بر زبان رفت از ناشايست.
از سخنان بندهی خدا علی بن ابیطالب (ع) که بدان دعا میکرد.
(خطبهی ۷۸، نهجالبلاغة، ترجمهی دکتر سيد جعفر شهيدی، انتشارات انقلاب اسلامی، چ ۲، ۱۳۷۰) | link |
|
||
|
آن روزها |
وقتی سنی از آدم میگذرد کم کم به کودکی و خاطرههايش باز میگردد و با شيرينی آنها مدتی خاطرش خوش میشود و زمان سپری شده را بهتر میفهمد و آنچه را داشت و اکنون ندارد قدر میشناسد. بچه که بودم عيد نوروز و ماه رمضان و محرم را خيلی دوست داشتم و از اين ماهها خيلی خاطره دارم، شايد برای اينکه در اين ماهها نبض زندگی اجتماعی تندتر میزند و همه چيز رنگ و بوی آيين به خود میگيرد. «آيين» — به راستی که چيز عجيبی است. گمان نمیکنم تا امروز هيچ مکتب و مرام و عقيدهای توانسته باشد تأثيرگذار و ماندگار بوده باشد و «آيينی» نداشته باشد — همهی قدرت دين در همين است، حتی در عصر «مدرن». کم نيستند کسانی که به هيچ دينی اعتقاد ندارند، اما منتظر کريسمس يا ديگر اعياد دينی در ميان ساير مللاند تا در جشنها و جشنوارهها شادی اجتماعی زندگانی بشری را با تمام وجود بچشند. به راستی آيا امروز با تمام پيشرفتهای زندگی اجتماعی، انسان متمدن توانستهاست روزی بيافريند که به اندازهی همين اعياد دينی، در ميان همهی ملل، قدرت و تأثير فراگير اجتماعی داشته باشد؟ آيا دولتها میتوانند بخشنامه کنند که فردا «عيد» است و جشن بگيريد؟ اين همه پول که برای جشنهای انقلاب در اين کشورهای ديکتاتوری (که هريک صدبار بدتر از نظام سابقشاناند) خرج میشود، چندنفر از مردم را به راستی خوشحال میکند؟ — غير از آنها که هرچه دارند از غارت انقلاب است؟ قدرتهای بادآورده و ثروتهای بادآوردهی نظام جديد.
من به مدرسهای غيردولتی و به اصطلاح آن روز «ملی» و در عين حال «مذهبی» میرفتم: جوادالائمة يا جواديه. در مشهد آن زمان، دههی ۴۰، مدارسی به نام يازده امام وجود داشت که زير نظر هيأت امنا و در مجموع زير نظر شخصی به نام حاج آقای عابدزاده اداره میشد. کانون فعاليت اين اشخاص جايی بود به نام «مهديه» و در شبهای جمعه و مناسبتهای دينی مراسمی در آنجا برگزار میشد و ضمناً اعضای اين هيأتها دورههايی نيز در منازل خودشان داشتند که برگزاری دعای «نُدبه» و «سِماط» و دادن «شُله» در روزهای تاسوعا و عاشورا و افطاری و از اين قبيل چيزها هم جزو ديگر مراسمشان بود. غالب اعضای اين هيأت بازاری و برخی حتی از سرشناسان بودند. پدرم با اين اشخاص ميانهی خوبی نداشت و آنها را «خرمقدس» میناميد، اما عمويم جزو آنها بود و من در خانهی عمويم غالباً آنها را میديدم و آنها نيز میدانستند که من شاگرد مدرسهی آنها هستم و شاگرد خوبی هم هستم. به هر حال پدرم آن قدر از دولت متنفر بود که حاضر باشد مرا به مدرسهی آنها بفرستد. پدرم طرفدار «مصدق» و «خمينی» هردو بود. بعد از انقلاب بود که اين دو ديگر قابل جمع نبودند!
قبل از اينکه به مدرسه بروم به مکتب نيز رفته بودم. روزی مادرم سفرهای برايم بست و به همراه دخترهای محل، که بزرگتر از خودم بودند، روانهی مکتبم کرد. امروز که فکر میکنم برايم خيلی جالب است، چون میبينم که مکتبهای آن موقع که ملايی آنها را اداره میکرد مختلط بودند، و دخترها و پسرها کنار هم مینشستند و کسی هم فکر بدی نمیکرد! اما به مکتب رفتنم چندان دوامی نياورد، چون از «ملا» خوشم نيامد و ترسيدم و ديگر به مکتب نرفتم.
چون مدرسه دولتی نبود يک سال زودتر از موعد به مدرسه رفتم و از دايی کوچکم که دوسال بزرگتر از من بود و به مدرسهی دولتی میرفت فقط يک سال عقب بودم. در پايان دورهی دبستان، با نخواندن کلاس پنجم، و خواندن کلاس ششم و شرکت در امتحانات متفرقهی آموزش و پرورش، گواهی پايان دبستان را هم گرفتم و به او رسيدم — چون مدارک آموزشی اين دبستانها ارزش رسمی نداشت. معدل خوبی در امتحان کسب کردم و در دبستان خودمان دوم شدم و در جشن پايان سال تحصيلی که در «مهديه» برگزار شد کتابی به رسم يادبود هديه گرفتم: «حليةالمتقين». خواندن اين کتاب «چشم و گوشم» را باز کرد و تخيلم به کار افتاد.
در اين دبستانها کتابهايی غير از کتابهای رسمی آموزش و پرورش به ما درس میدادند و، علاوه بر تدريس مواد معمول، چيزهايی مثل قرائت قرآن و سياق (يک نوع خط خاص برای حساب، معمول در ميان بازاريهای قديم) و تعليمات دينی و اقامهی نماز جماعت در هر ظهر هم جزو وظيفه بود. پهن کردن آن گليمهای بوگندو و استشمام بوی گند پاهای بچهها، به همراه هل دادنها و ديگر حرکات مسخرهای که بچهها سر نماز انجام میدادند، از يادم نمیرود. و البته تنبيه بدنی و استفاده از ترکه و فلک (بستن پای کسی به نيمکت و با ترکهی خيس به کف پاهايش زدن) هم معمول بود — در هنگامی که مادری يا پدری از بچهاش به مدرسه شکايت میکرد، که به کاری بسيار زشت دست زده است، مثلاً قماربازی کرده است يا تنها به سينما رفته است. يادم میآيد که يک بار کسی را به جرم شکايت والدينش برای تنها رفتن به سينما فلک کردند. خيلی ترسيده بودم، چون سينما میرفتم و سينما را خيلی دوست داشتم. به معلممان گفتم و او مرا دلداری داد که نترس، تو که تنها به سينما نمیروی. پدرم در اين امور، برخلاف خيلی از دوستانش، آدم سختگيری نبود و مرا هميشه به تماشای فيلمهای وسترن میبرد. پدرم مرا هيچ وقت به ديدن فيلمهای ايرانی يا به اصطلاح آن روز «فارسی» نمیبرد.
ماه رمضان ما را به صف میکردند و بعد از پايان مدرسه به مسجد گوهرشاد میبردند و تا هنگام افطار در يکی از شبستانها مینشاندند و در جلوی هرکداممان رحلی و جزوی از قرآن میگذاشتند و همه به نوبت شروع میکرديم به قرآن خواندن با صدای بلند. همهی بچههای مدارس يازدهگانه در اين مراسم بودند و اين خود فرصتی بود برای آشنايی با بچههای ديگر محلها، بهويژه که برخی از آنها را باز در مهمانيهای ديگر هم میديدم.
برای من که روزی چندبار از توی صحن امام رضا (ع) میگذشتم، آموخته بودم که هربار که از خيابان میگذرم، وقتی چشمم به گنبد طلا میافتد، در وسط خيابان روی خط ممتد بايستم و دست به سينه ببرم و به حضرت سلام کنم، تمام اينها بخشی از زندگی و آيين بود. و گوش دادن به مناجاتها و تلاوتهای قرآن و صدای اذان نوعی موسيقی زيبا. هنوز هم اينها را دوست دارم، اما بعد از انقلاب ديگر نتوانستهام با شنيدن آنها از راديو و تلويزيون لذت ببرم. نمیدانم چرا آنها را قبل از انقلاب بيشتر دوست داشتم، نمیدانم چرا حالا از ديدن آدمهای باصطلاح مذهبی حالم به هم میخورد. چرا آدم بايد مجبور باشد در هنگام گوش دادن به مناجات افطار يا سحر باز هم صدای «حکّام» را بشنود، صدای «ظلمه» را؟ وقتی فيلم آسمان سرپناه برتولوچی را ديدم، از شنيدن تلاوت آيات قرآن و صدای اذانها در هنگام غروب خيلی لذت بردم، گويی سالها بود که ديگر آنها را نشنيده بودم.
ماه رمضان ماه گرسنگی نبود. ماه مهمانی بود. پدرم جز شب اول و آخر ماه رمضان شبهای ديگر در هنگام افطار خانه نبود. مهمانی دعوت داشت و گاهی در يک شب در چندجا. سفرهی خانه هم پربرکت بود و هرنوع غذايی در آن وجود داشت. مادرم هميشه شکايت داشت. اينکه ماه رمضان نبود. از بعد از ظهر تا عصر داشت غذا میپخت و از شب تا نيمه شب باز. غير از ماه رمضان، هيچگاه سفرهها تا اين اندازه متنوع و رنگين نبود. پدرم سحر میآمد و من منتظر بودم تا زولبيا و پشمک بياورد. سحر که بيدار میشدم با چشمهای خوابآلود اول میرفتم سراغ آنها. اولين بار که روزه گرفتم، در دوران مدرسه، تا چند شب بعد جايم را خيس کردم و بدين ترتيب از روزه گرفتن معاف شدم و «روزهی گنجشکی» گرفتم — از صبح تا ظهر. بزرگتر که شدم پدرم مرا به بعضی مهمانيها میبرد.
دايی پدرم از سرشناسان و اعيان بود و در شبهای ماه رمضان پنج شب متوالی افطاری میداد و تا مدتها بعد از مرگش، يعنی درست تا بعد از انقلاب، فرزندانش به وصيتش عمل میکردند. خانهی قديمی و بزرگی داشت، با تالاری بزرگ که شايد دويست تا سيصد نفر در آن جا میگرفتند. هر شب حدود پانصد نفر مهمان بودند: يک شب خويشاوندان، يک شب طلبهها، يک شب کارگران شهرداری، يک شب کسبه، و يک شب ... (نمیدانم کدام دسته). پدرم هر شب دعوت بود، چون با پسرداييهايش خيلی صميمی بود و البته بايد در پذيرايی کمک هم میکرد. اين پنج شب مرا هم میبرد و به من هم از هرحيث خوش میگذشت. پسردايی کوچک پدرم، که پسری بسيار خوشقيافه بود (مادر پدرم تبار روسی داشت، و پسر دايییهايش فوقالعاده جذاب بودند: موبور و چشمهای آبی)، در کنار تالار بزرگ اتاقی داشت که بسيار با سليقه تزيين شده بود. عکسهايی از مهرويان فرنگی را با سليقهی تمام به ديوارها کوبيده بود و حاشيههايشان را با نخهايی در اشکال هندسی تزيين کرده بود. اتاق او هم طبعاً مشمول سفره انداختن بود، اما البته ورود افراد غريبه در آن مايهی آبروريزی بود. اين اتاق جای ما خودمانيها بود و کسانی از فاميل که به اين اتاق میآمدند، اغلب تا مدتی محو جمال عکسها بودند. البته عکسها به معنای امروزی وقيح نبودند. بعدها بود که فهميدم اينها را از کدام مجلات برداشته است. شايد همين تصاوير بودند که تصوير «زن» را در ذهن من نيز جا انداختند.
نمیدانم با انقلاب چه اتفاقی افتاد. خانههای بزرگ فروخته شدند. دوستان و آشنايان از هم جدا شدند. برخی به خارج رفتند. برخی يکشبه پولدار شدند. بسيار پولدارتر از پولدارهای قبلی. بچهها بزرگ شدند. و در سرها چيزهايی جا گرفت که قبلاً نبودند. | link |
♣ ♣ ♣
دربارهی «لينک + دونی» |
در صفحات وبلاگها و سايتها معمولاً دو دسته «پيوند» يا به همان تعبير انگليسی «لينک» قرار داده میشود: «ثابت» و «متغير». در وبلاگها و سايتهای فارسی معمولاً هرکس برای اين دو دسته از «پيوندها»ی خود نامی انتخاب میکند. اما نام معمول برای دستهی دوم اين پيوندها، ظاهراً به واسطهی استفاده از برخی قالبهای پيشساخته، «لينکدونی» قرار گرفته است که تعبير شايستهای نيست و گمان نمیکنم که دوستانی که اين تعبير را برای اين دسته از پيوندهای متغير خود در نظر گرفتهاند به معنای اين تعبير توجهی داشتهاند. در فارسی از پسوند «- دونی» يا «دانی» (ظاهراً «- دونی» تلفظ تهرانی برای «- دانی» است و اصل همان «دانی» است) برای ساختن اسم مکان به صورت تحقيرآميز («دون» و «دونی»/«دانی»، يعنی پست و فرومرتبه) استفاده میشود، مانند: «آشغالدونی»/«آشغالدانی»، «سگدونی»/«سگدانی»، «خوکدونی»/ «خوکدانی»، «زبالهدونی»/«زبالهدانی» و غيره.... و حال آنکه از پسوند «- دان» برای ساختن اسم مکان بدون افادهی تحقير استفاده میشود، مانند: «نمکدان»، «جامهدان»، «سرمهدان»، «گلدان» و غيره.... (بنابراين، تعبير «زبالهدان» هم درست نيست و آن را بايد همان «زبالهدونی» يا «زبالهدانی» گفت). گرچه مردم ممکن است، همهی اينها را به عکس تلفظ کنند، مثلاً، «نمکدون» و «گلدون» بگويند. بنابراين توصيهی من اين است که اگر قصد نداريم به نوشتهی کسی توهين کنيم آن را دست کم در «لينکدان» قرار دهيم و نه «لينکدونی» يا «لينکدانی»! |
link |
|
||
|
عشق بورژوايی و نقد نيچه از «مدرنيته» |
هر دورهای از تاريخ اجتماعی زندگانی انسان پديدارهايی مختص به خود دارد که آن را از ديگر دورهها متمايز میکند. «عشق» نيز با آنکه پديداری کهن است و از ديرپاترين مضامين در ميان آثار شفاهی و مکتوب ملل به شمار میرود، در «عصر نو» يا «مدرن» است که به فراگيرترين صورت خود میرسد. ملازمت «عشق» و «ازدواج» هيچگاه در تاريخ بشر صورتی شايع نيافته است و از نيمهی نخست قرن نوزدهم به بعد با ظهور سرمايهداری و فردگرايی و رومانتيکگرايی در کشورهای اروپايی است که اوج میگيرد. نيچه در مقام فيلسوف مدرن «ازدواج با عشق» را پديداری کاملاً «نو» ارزيابی میکند و آن را نابودکنندهی «ولايت» (
authority) و «قدرت» و «ثروت» و جامعههای ولايی عصر کهن میشمارد. به گمان او قدرت با «عشق» پا نمیگيرد و قصد از ازدواج برآوردن آرزوهای شخصی و ارضای احساسات فردی نيست. «خانواده» نهاد است و «نهاد» با زور و قدرت و ثروت شکل میگيرد و «زن و فرزند» همان منزلت «اموال» را برای مرد دارند و بايد داشته باشند. بنابراين خواست فردی «زن» و «مرد» برای «ازدواج» بنيان «خانواده» را از بيخ و بن متزلزل میکند و «قدرت امپراتوری»ها را بر باد میدهد. از همين رو، او زبان به ستايش «امپراتوری روسيه» میگشايد و تنها اين امپراتوری را دارای «آينده» میبيند. در زير متن سخن نيچه را نقل میکنم و بحث مشروحتر را به فرصتی ديگر وامیگذارم، اما خواننده میتواند قضاوت کند که با آنکه در سخن نيچه بصيرتهايی هست، دست کم تاريخ تا اينجا نشان داده است که کدام جوامع «آينده» داشتهاند و «شورش» پسران در برابر پدران در کدام جوامع به سلامت بيشتری انجاميده است:سنجشگری مدرنيت. — نهادهای ما ديگر به کار نمیآيند: اين قولی ست که جملگی بر آناند. اما گناه از آنها نيست، از ما ست. همين که همهی غريزههايی که نهادها از دلشان میرويند از کف رفت، نهادها نيز از کف میروند، زيرا ما ديگر چندان به کارشان نمیآييم. مردمسالاری هميشه شکل رو به زوال نيروی سازمان دهنده بوده است: من پيش از اين در [کتاب] بشری، بس – بسيار بشری دموکراسی مدرن، از جمله شکل نيمهکارهاش همچون «رايش آلمان» را شکل فروپاشی دولت شمردهام. زيرا برای در کار بودن نهادها گونهای خواست، غريزه، دستور بیچون - و - چرا میبايد باشد که تا حد بدذاتی ضد ليبرال است: [يعنی،] خواست سنت، خواست اُتوريته، خواست مسئوليت داشتن در برابر سدههای آينده، خواست همبستگی زنجيرهی نسلها از فراپيش و فراپشت تا بینهايت. آنگاه که چنين خواستی در ميان باشد، چيزی همانند «امپراتوری رومی» بنياد میگيرد: يا همچون روسيه که تنها قدرتیست امروزه که پايدار است و چشم به آينده تواند داشت و نويدی تواند داد — روسيه، مفهوم روياروی آن خرده - کشوری و آسيمهسری رقتانگيز اروپايی که با برپايی رايش آلمان در وضع بحرانی افتاده است ... سراسر غرب ديگر چنان غريزههايی ندارد که از درونشان نهادها میرويند، که از درونشان آينده میرويد: شايد هيچچيز به اين اندازه با «جان مدرن» او ناسازگار نباشد. [اينجا] مردم روزانه زندگی میکنند، بسيار شتابزده — بسيار بیمسئوليت»: و درست همين را «آزادی» مینامند. آنچه را که نهادها را نهاد میکند خوار میدارند و از آن بيزاراند و دور- اش میاندازند: هرگاه که واژهی «اُتوريته» به گوششان بخورد، گمان میکنند که در خطر بردگی تازهای هستند. تبهگنی در غريزههای ارزشی سياستمداران و حزبهای سياسی ما چنان رخنه کرده است که به غريزه به سوی هر آنچه از هم بپاشاند و پايان را نزديکتر کند کشيده میشوند ... گواه آن زناشويی مدرن. زناشويی مدرن آشکارا هرگونه منطقی را از دست داده است: اما اين دليلی نه برضدّ زناشويی، که بر ضدّ مدرنيته است. منطق زناشويی — در مسئوليت قانونی شوهر به تنهايی بود: وزْن زناشويی در اين بود، حال آنکه امروز بر دو پا لرزان است. منطق زناشويی در اصل فسخناپذيریاش بود: اين به آن وزنی میداد که سبب میشد در برابر زمزمههای احساس و شور و دم ندای آن شنيده شود. همينگونه اختيار گزينش زن و شوهر با خانوادهها بود. امروزه با لطف روزافزونی که در حق ازدواج با عشق نشان میدهند، درست پايهی زناشويی را زدهاند؛ پايهای که پيش از هرچيز از آن يک نهاد میسازد. نهاد را که هرگز بر يک هوس شخصی بنا نمیکنند؛ زناشويی را، چنانکه گفتم، بر «عشق» بنا نمیتوان کرد — بنياد آن را بر رانهی جنسی، بر رانهی مالکيت (زن و فرزند همچون دارايی) گذاشتهاند، بر رانهی سروری، که همواره برای خود کوچکترين ساختار سروری، يعنی خانواده را سازمان میدهد؛ که به فرزندان و وارثان نياز دارد تا آن مايهای از قدرت و نفوذ و ثروت را که بدان دست يافته است، در سلسلهی زيستی نيز در چنگ گيرد تا آنکه امکان انجام دادن وظيفههای دور - و - دراز، امکان همبستگی غريزی ميان سدهها فراهم آيد. زناشويی در مقام نهاد پيشاپيش تصديق بزرگترين و پردوامترين شکل سازمان را در بر دارد: زناشويی هيچ معنايی ندارد اگر که جامعه نتواند با آن تماميت خود را تا دورترين نسلها پايندانی کند. — زناشويی مدرن معنای خود را از دست داده است و — از اين رو رو به زوال میرود. — (غروب بُتها، ترجمهی داريوش آشوری، انتشارات آگه، ۱۳۸۱، ص ۱۴۳–۱۴۱). | link |
پيوندگاه
♥ نامهی لنين دربارهی عشق بورژوايی
♥ دو نامه از لنين به آينسا آرماند
♥ عاشقی برای سلامتی شما خوب نيست!
♥ عشق و ازدواج در جامعهی بورژوايی
♥ گونهی اجتماعی ِ تازهای متولد شد
|
||
|
اما هرگز از خود بهدرستی پرسيدهايد که بر پا کردن هر آرمان بر روی زمين چه هزينههايی دارد؟ [برای اين کار] چه مايه واقعيت میبايد بد فهميده و بدنام شود؟ چه مايه دروغ میبايد تقدس يابد؟ چه مايه وجدان میبايد پريشان شود و چه مايه «خدا» هربار قربان شود؟ برای برپا داشتن هر محراب محرابی ديگر را ويران میبايد کرد: اين است قانون! — موردی را به من نشان دهيد که جز اين باشد!
ما مردمان مدرن ميراثبَران ِ زندهشکافی ِ وجدان هستيم و حيوان ِ نفسکُشی ِ هزارهها: اين آن کاری است که دور و درازترين تمرينمان را در آن کردهايم، چه بسا تمرين هنرمان را؛ و به هر حال، تمرين ظرافتکاریمان و نازپرور کردن ذوقمان را.
(نيچه، تبارشناسی اخلاق، ترجمهی داريوش آشوری، آگه ۱۳۷۷، جستار دوم، بخش ۲۴، ص ۱۲۱)
نيچه: مدرن چيست؟ |
بسياری از ما شايد در مکاتب و انديشهها و نگرشها در جست و جوی راههايی برای زندگانی بهتر و شادتر باشيم، يا اگر نه اينها، دست کم نجاتی از آنچه امروز تحملناپذير و نفرتانگيز مینمايد. از انديشه گاهی جز اين هم نمیتوان انتظار داشت، اگر انسان «حيوان عاقل» است، پس عقل برای زندگانی انسان همان کاری را بايد انجام دهد که غريزه برای حيوانات غيرعاقل انجام میدهد. از همين جاست که يکی از وظايفی که فلسفه میتواند در پيش بگيرد مطالعهی تاريخ رويدادهای انسانی و مفهومی ساختن آنهاست. اما تاريخ به ما چه میگويد؟ در پس همهی اين تلاشها، شکستها و پيروزيها، غمها و شاديها، جنگها و صلحها، چه چيزی نهفته است؟ وجه تمايز يک دوره از دورهی ديگر چيست؟ چگونه هر دورهای بنياد میگيرد و مشروعيت خود را از کجا میآورد؟ دست کم از چهار هزار سال پيش که نهضت انبيا با ابراهيم (ع) آغاز شد، تاريخ بشر تا امروز شاهد نبردی بوده است ميان کهنه و نو. نو هر بار مبنايی برای مشروعيت خود داشته است، هر بار خدايی به زير کشيده شده است و «خدايی» ديگر به جای خدای قبلی نشسته است. هربار پسران بر پدران شوريدهاند و هربار، از مهاجران تازه از سنتهای گذشتگان و پدران، مردمانی تازه در گوشه و کنار زمين سر بر آوردهاند. اما زمانی رسيد که اديان خود پايان «طرح ناتمام» خود را خبر دادند. نبوت نيز به پايان میرسيد. «مشياح» يا «مسيح» میبايد آخرين میبود، اما وقتی که «عيسی آمد» سنتگرايان او را «مسيح» ندانستند و دروغش شمردند و خواستند که بر صليبش کشند، و بر آنان مشتبه شد که چنين کردند. محمد (ص) از «ترور» جان به در برد و هجرت کرد تا روزی بازگردد و «طرح ناتمام» را تمام کند، و تمام کرد: با کتابی که «لاريب فيه و هدی للمتقين» است. اما او خود نيز میدانست که گرچه «دين» به کمال رسيد، «دنيا» به کمال نرسيده است و «عدالتی» که انسان از هر «شريعت» و قانونی اجرای آن را میطلبد و مقصود از فرستادن «رسل» نيز همان است به اين آسانی به چنگ نخواهد آمد: «طرح ناتمام» هنوز وجود داشت. پس خبر داد که اگر حتی يک روز هم به پايان جهان باقی مانده باشد «هدايتشدهای» (مَهدی) از خاندان او خواهد آمد و آنچه را بشر تحققنيافته ديده به تحقق خواهد رساند. هنوز اميد هست — از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی / از ازل تا به ابد فرصت درويشان است.
اما نيچه کسی است که به «نجات» به شيوهی مسيحی اعتقادی ندارد. او خود را بی هيچ شرمندگی «دجال» مینامد و ديگر «منتظر» هيچ خدايی نيست. او خوب میداند که انسان نمیتواند «خدا» بيافريند:
میتوانيد خدايی بيافرينيد؟ پس دربارهی همهی خدايان خاموشی گزينيد! اما خوب میتوانيد ابَرانسان را بيافرينيد.
برادران، چه بسا خود نتوانيد؛ اما میتوانيد خود را چنان بازآفرينيد که پدران و نياکان ابرانسان باشيد: و اين باد بهين آفرينش شما!
خدا پنداری است: اما میخواهم پندارتان به آنچه انديشيدنی است محدود باشد.
میتوانيد به خدايی بينديشيد؟ پس معنای «خواست حقيقت» برای شما اين باد که همه چيز چنان گردد که برای انسان انديشيدنی شود، برای انسان ديدنی، برای انسان حس کردنی! بايد تا نهايت حواس خويش بينديشيد!
و آنچه «جهان» ناميدهايد بايد نخست به دست شما آفريده شود: او خود بايد عقل شما شود، تصور شما، ارادهی شما، عشق شما، و به راستی، مايهی شادکامی شما، شما دانايان!
شما دانايان، بی اين اميد چگونه میخواهيد زندگی را تاب آوريد؟ نه تصورناپذير میتواند مأوای شما باشد نه آنچه از مدار عقل بيرون است.
اما میخواهم روزنهی دلم را تمام به روی شما دوستان بگشايم: اگر خدايان میبودند، چگونه تاب میتوانستم آورد که خدا نباشم؟ پس خدايان نيستند! (چنين گفت زرتشت، بخش دوم، «در جزاير خرم»، ترجمهی داريوش آشوری).
نيچه سراسر تاريخ انسان را دروغهايی میداند که انسان ساخته تا خود را از سطح حيوان بالاتر بکشد، و اگر امروز انسان به جايی رسيده که ديگر به هيچ حقيقتی باور ندارد («هيچانگاری» يا «نيهيليسم»)، اين موضع برای او حقيقتی نتواند داشت، چراکه او را نابود خواهد کرد! عصر «مدرن» همچون همهی اعصاری که در گذشته خواستند خود را از دورهی قبل از خود متمايز کنند، به استعارهی نور و تاريکی متوسل شده است: نخستين بار زرتشت از جنگ نور و ظلمت سخن گفت، مسيحيان همين استعاره را برای «ظهور» مسيح و جدا کردن وضع جهان به قبل و بعد از او به کار بردند و خدای مسلمانان نيز خود را نور آسمان و زمين خواند و بر گذشتهی قبل از خود داغ «جاهليت» نهاد. به همين سان بود که «مدرنيته» خود را «عصر روشنايی» ناميد و قرون وسطی را «عصر تاريکی». کدام آيندهای است که گذشتهی (مادر) خود را خوار نشمرد و کدام پسری است که از پدر خود شرمگين نباشد؟
با اين وصف، اين عصر ديگری است، عصری که در آن انسان میتواند وجدان خود را زنده زنده کالبد شکافی کند. انسانی که میداند در زير همهی اين کششها و کوششها خواست قدرتی است که زندگی را ممکن میسازد و چه بسا در اين پيکار برای «عدالت» هيچ عدالتی وجود نداشته باشد؟ شايد از همين رو باشد که نيچه امروز به يک معنا آخرين «مدرن» و به معنايی ديگر اولين «پست مدرن» است. اما چرا؟
در زير ترجمهای را که متعلق به نُه سال پيش است و با زبانی فلسفی و دانشگاهی به بحث از «نيچه و مدرنيسم» اختصاص دارد در اينجا گذاشتهام. اما گمان میکنم مواجههی مستقيمتری با انديشهی نيچه نيز ممکن باشد. | link |
♣ ♣ ♣
پیپين: نيچه و خاستگاه مفهوم مدرنيسم |
مفهوم مدرنيسم که ابتدائاً در هنر و نقد ادبی برای طبقهبندی به کار گرفته شد، اکنون اصطلاح هنری متداولی در بسياری از برنامههای فلسفی (و ضدّ فلسفی) است که اغلب ديدگاهی مبهم و طفرهآميز نيز باقی مانده است. در اين مقاله برای بحث از دقت تاريخی و مشروعيت فلسفی اين مفهوم مؤلفی را برمیگزينيم که مسئوليت بسياری در مطرح کردن اين مسئله (به گفتهی او «نيستانگاری») و [برانگيختن] حساسيت فلسفی نسبت به مسائل نهفته در اين ادعا داشته است که چيزی ملازم با يک سنّت «به پايان رسيده» است و چيز تازهای «آغاز شده» است؛ اين مؤلف نيچه است و اين مسائل عبارت است از: برای اينکه اثبات کنيم که در حقيقت «گسست» کاملی در يک سنت رخ داده است، بهويژه اگر بخشی از آن ادعا اين است که اين گسست بايد رخ میداد، چه چيزی را بايد نشان دهيم؟ و: چه نتايجی در پی میآيد، بهويژه با توجه به امکان توجيه «پست مدرن» آن؟ پاسخهای نيچه به اين پرسشها پيچيدهتر از آن است که فهميده شده است و وقتی که اين پرسشها بهدرستی پی گرفته شوند میتوان قوّت و ضعف پاسخهای متفکران پس از نيچه، کسانی همچون هايدگر، دُلوز، فوکو و دريدا، را آشکار کرد.
|
||
|
ادوارد سعيد: آخرين روشنفکر؟ |
در جمعهی گذشته (۴ مهر) يکی از برجستهترين روشنفکرانی درگذشت که هم خودش و هم کارهايش در مقياس جهانی مطرح بود. در هفتهی گذشته سعی کردم دربارهی او چيزی بنويسم، اما برخی چيزهايی را که در سالهای گذشته از او و دربارهی او خوانده بودم نمیيافتم و با اين همه کاری که دور و بر خودم گذاشتهام فرصتی برای گذاشتن وقت بيشتر هم نداشتم. بنابراين عجالتاً از اين کار صرف نظر میکنم.
به ياد دارم که سالها قبل از ادوارد سعيد چيزی خواندم در رثای سارتر، که يا عنوان مقالهاش و يا مضمون سخنش اين بود که با مرگ سارتر روشنفکری رو به پايان میرود و شايد خود سارتر «آخرين روشنفکری» باشد که میشناسيم. يکی دو سال بعد که فوکو نيز درگذشت، گرچه فوکو هرگز تأثير و نفوذ سارتر را در هنگام حياتش نداشت و هرگز هم به اندازهی او جامع و گسترده نبود، اين سخن بيشتر حس شد. اما، با گذشتن دو دهه از مرگ سارتر و فوکو، به جرأت میتوان گفت که امروز در خيل انبوه استادان و نظريهپردازان هيچ نويسندهای در غرب وجود ندارد که بتوان او را همچون سارتر «روشنفکر» ناميد، مگر «ادوارد سعيد». او خود تا اندازهی بسياری همچون سارتر عمل کرد.
ادوارد سعيد بیهيچ پردهپوشی بخشی از مفاهيم اساسی در انديشههای خود را به ميشل فوکو و آنتونيو گرامشی و بخشی را به سنت «انسانگرايی» در غرب مديون است. او در جامعهای که تخصص و «دانشگاه» هرروز بيش از پيش متفکران را از جامعه و بهويژه جامعهی جهانی دورتر میکند، روشنفکران سنتی (دانشگاهيان) را به مسئوليت «روشنفکر» در برابر «ظلم» و «بيداد» فرا میخواند و در اين کار از جان خود نيز مايه میگذاشت. او بيش از هرچيز به افشای تصويرهای دروغينی میپرداخت که شرق و غرب از يکديگر میسازند، اما البته او بيشتر به «افشای» تصويرسازی غرب از شرق میپرداخت، چون خود و هموطنانش بيشتر قربانی اين تصوير بودند. برای کسانی مانند ما که قربانی تصويرسازیهای ديگری هستند (تصوير دروغين «غرب»)، شايد برخی انديشههای ادوارد سعيد «مهمات تازه خريداری شدهای» برای سرکوب روشنفکران به دست مرتجعان در جوامع خواستار ترقی به نظر آيد، اما با سرمشق قرار دادن کار ادوارد سعيد در جهت عکس، يعنی افشای تصوير دروغين «غرب» در شرق، است که میتوان او را به درستی در شرق قدر شناخت. ادوارد سعيد گرچه عرب و فلسطينی بود، اما او را روشنفکری «عرب» ناميدن خطاست، او روشنفکری امريکايی بود و به همان سنتی تعلق داشت که شاگرد خوب آن بود. | link |
|
||
|
بازهم دربارهی «فلسفه» |
يک مشکل گفت و گو معمولا اين است که گاهی طرفين بحث از مطلب اصلی دور میشوند و آنچه را در اصل محل نزاع بوده است به فراموشی میسپارند و از چيزهای ديگری سخن به ميان میآورند که خود به بحثهای تازه دامن میزند. اين امر در گفت و گوی غيرحضوری من و کاتب کتابچه نيز دارد رخ مینمايد. من برای اينکه بحث به جاهای ديگر کشيده نشود و مطالب واقعاً بدون زمينه گفته نشود، چنانکه وعده دادم از اواخر هفتهی آينده درس «تاريخ فلسفه از آغاز تا افلاطون» را در همين جا منتشر میکنم و چنانچه پرسشی و بحثی بود در چارچوب همان موضوع بحث از آن استقبال میکنم و چنانچه در حواشی نيز احتياج به شرح و بسطی بود در حد توان مضايقه نخواهم کرد. اما ابتدا بپردازم به آنچه در نوشتهی پيشين در پرانتز آورده بودم و دوست فاضلم در «ماجرای فلسفه» به شرح آن پرداخت. اول قضيهی «ط» و «ت» را روشن کنم، که گرچه اصولاً نکتهی بیاهميتی است، اما شاهد خوبی است برای نشان دادن اين امر که گاهی به چه چيزی در کشور ما «روشنفکری» و «تجدد» گفته میشود.
همان طور که میدانيد در زبان عربی دو حرف «ت» (t) و «ط» (}) وجود دارد که در زبانهای هند و اروپايی، از جمله فارسی، فقط يکی از آنها، «ت» (t)، اصالتاً وجود دارد. ما در زبان فارسی از هردو حرف استفاده میکنيم، اما اين دو حرف را فقط به يک صورت «تلفظ» میکنيم («ت»/ "t") و هر عربی، وقتی که ما حتی مسلط بر عربی هم باشيم و به عربی سخن بگوييم، میفهمد که ما عرب نيستيم و عجميم. با اينکه با زوال خلافت عربی و روی کار آمدن سلسلههای ايرانی و تثبيت فارسی ميانه رفته رفته زبان فارسی استقلال خود را باز يافت، اما به واسطهی آميختگی زبان عربی و فارسی، ما امروز تعدادی از حروف زبانمان اختصاصاً عربی است و ما اينها را با تلفظ فارسی ادا میکنيم (ث، ح، ذ، ص، ض، ط، ظ، ع، ق، و) و بسياری از کلمات عربی هم در زبانمان وجود دارد، که گاهی اصلاً به آن معنايی به کار نمیرود که در زبان عربی به کار میرود. عربها مانند هر قوم ديگری اسامی موجود در زبانهای بيگانه را به صورتی تلفظ میکنند که برایشان سهل است و اين کار را همهی اقوام ديگر نيز میکنند (افلاطون و ارسطو در هيچيک از زبانهای اروپايی نيز به صورت اصل «يونانی» آن تلفظ نمیشود). يونانيها نيز برای ايرانيان و ديگر همسايگان و اقوام شناختهشدهی زمان خودشان اساميی گذاشتهاند که گاهی هيچ شباهتی به اصل آنها ندارد و همين طور ايرانيها و ديگر اقوام.
برخی نويسندگان فارسی در صدر مشروطيت هنوز زبان عربی را الگو میگرفتند و بر قياس آن نامهای جديد را هم مینوشتند، مانند: طهران و پطر کبير و اطريش و ... کسانی که طرفدار سرهنويسی فارسی بودند بحق ايراد میگرفتند که «ط» حرف عربی است و نه در زبان فارسی و نه در زبانهای فرنگی اصلاً چنين «تائی» وجود ندارد که ما بخواهيم يا بتوانيم آن را تلفظ کنيم. از همين رو برخی کلمات فارسی يا فرنگی که با «ط» نوشته شده بودند رفته رفته کنار زده شدند و با حرف «ت» نوشته شدند. اما برخی که فرق استثنا و قاعده را نمیدانند به جان کلمات عربی هم میافتادند و حروف کلمات عربی را هم عوض میکردند. يک نمونهی اخير آن عنوان رمان ناطور دشت سالينجر است که مترجم دوم آن، نجفی، به همين گمان کلمهی عربی «ناطور» را «ناتور» نوشته است. اما بابک احمدی هم در کتابهای خود تا قبل از کتابهای اخيرش همين کار را با نام «افلاطون» میکرد و فقط نام او! اما چرا اين کار او مضحک بود: افلاطون صورت عربیشدهی «پلاتون» در يونانی است (در انگليسی: Plato) و اگر کسی میخواهد آن را فارسی کند يا به اصل نزديک کند بهتر است آن را به صورت «پلاتون» بنويسد تا اينکه «افلاتون» بنويسد. و «پطر» هم با نوشته شدن به صورت «پتر» باز هم ريخت عربی دارد و بايد «پيتر» نوشته شود تا به اصل نزديک شود. اما آيا چنانکه دوست فاضلم گفته است ما حق داريم هر اسمی را به هر صورت که خواستيم بنويسيم: مثلاً، من میتوانم «مهدی» را بنويسم «محدی»! و اين امر صرفاً به سليقه برمیگردد؟ بلی، زبان اصالتاً مجموعهای از نشانههای قراردادی است، و میتوان هرچيز را اين يا آنطور قرارداد کرد، اما آيا وقتی قرارداد نوشته شد میتوان باز قرارداد را يکطرفه و بدلخواه به هم زد؟ ما امروز با آگاهی از زبانمان و استقلال آن میدانيم که زبان فارسی امکاناتی دارد که میتواند به هر زبانی تا حدودی نزديک آيد و در ضبط اسامی لزومی ندارد که ما از قواعد زبان عربی يا انگليسی و يا فرانسه و آلمانی و ... پيروی کنيم. به همين دليل بسياری از نامها به صورتی که در قديم برای ما شناخته بودند، رفته رفته صورت جديد میيابند و اين صورتها قبول نيز میيابند: مثلا، لزومی ندارد که ما نام امپدوکلس را همچون گذشته به صورت «انباذقلس» بياوريم، اما اگر کسی آمد و آن را به «انباذکلس» تغيير داد حق داريم از کار او متعجب شويم و کمی به او بخنديم! نام افلاطون و ارسطو بيش از هزار سال است که در ادبيات اين سرزمين به همين صورت شناخته شده است و همچون نام برخی فيلسوفان ديگر نيست که فقط برای فلسفهدانان شناخته باشد.
صحبت درخصوص اين چيزها واقعاً برای من ملالآور است، اما گاهی در ميان دانشجويان، به عنوان مصرفکنندگان، و نويسندگان به عنوان توليدکنندگان، شيفتگی به ظواهر (يا اگر فرنگی آن را میپسنديد: «فرماليسم») تا به حدی است که گويی همهی مسائل به همين صورت الفاظ ختم میشود و هرچه را از گذشته مانده اگر بگيريم و اندکی تغيير در آن بدهيم همه چيز درست میشود. و اما در خصوص بابک احمدی.
من در سخنم فقط گفته بودم «به تقليد از بابک احمدی» و برای آن هم کتابهای بابک احمدی را شاهد دارم و، ديگرانی که متأثر از او اين کار را کردند، و اين چيزی است که به راحتی در اين ده پانزده سال اخير قابل اثبات است. من نه طعنهای زدم و نه تخفيفی به کسی دادم. اما کاتب چيزهايی در خصوص بابک احمدی گفت که البته من نمیتوانم سکوت کنم. من پروايی ندارم که بگويم به بابک احمدی ارادتی ندارم و کتابهای او را مرجع نمیشمارم (میتوانم کسانی را نام ببرم که شما به آنها ارادت داريد و آنان میگويند اصلا نگاهی به اين کتابها هم نمیاندازند و البته من از همان سال ۷۲ يا ۷۳ البته میدانستم که شما به بابک احمدی ارادت داريد، اما چندی پيش شخصی را ديدم که به من چيزی گفت که فکر کردم آشنايی با زبان فرانسه و مطالعه به زبانهای اروپايی شما را از اين ارادت بيرون آورده است! اما ظاهراً اکنون چيز ديگری میگوييد) و البته پول هم برای خريدشان نمیدهم، اما اگر مجانی دستم افتاد میخوانم، و او را «شهيد مظلوم» نيز نمیدانم. کسی که چيزی مینويسد يا حرفی میزند بايد پاسخگوی سخنان خود نيز باشد. و کسانی که بر بابک احمدی خرده گرفتند، نه در پشت سر او طور ديگر حرف زدند و در پيش روی او طور ديگر، و نه کسانی بودند که نادان و لاکتاب و لالسان باشند. محمدرضا نيکفر، يوسف اباذری و مراد فرهادپور افراد کمسوادی نيستند، گرچه معنای اين سخن اين نيست که آنان هم معصوم و يا عقل کلاند. من نديدهام که در سخن اينان توهين و تحقيری شده باشد. اگر به کسی گفتند «اشتباه کردهای» به او توهين کردهاند؟ و اما در خصوص شيوهی کار بابک احمدی حرفهايی هست که شايد وقتی ديگر زدم، اما هر حرفی هم باشد من هيچ گاه به شخصيت فردی کسی کاری ندارم، برای من شخصيت کاری او مهم است و همين است که نقد میشود. | link |
دوشنبه، ۲۶ آبان ۱۳۸۲
همهی حقوق محفوظ است.