بايگانی: روزنامه‌ها

 

فلُّ سَفَه

Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani

bullet

 روزنامه‌ی امروز

 

bullet

 پنجشنبه، ۷  آذر ۱۳۸۱

bullet

—— ، ۲۸ نوامبر ۲۰۰۲

اسطوره‌ی اسطوره‌زُدايی

دوتن به خاطر من تباه شدند: دوستی که اندازه نگاه نداشت و دشمنی که بُغض مرا در دل کاشت.[۱]

* * *

لعنت خدا بر آنان که به معروف فرمان دهند، و خود آن را واگذارند، و از منکر باز دارند و خود آن را به جا آرند.[۲]

 علی بن ابی طالب (ع)

bullet

اين است انسان

 انسان چيست؟ يا انسان کيست؟ پاسخ به اين پرسش را زيست‌شناسی می‌دهد، يا انسان‌شناسی، يا فلسفه، يا منطق؟ آيا انسان چيزی است؟ و اگر چيزی است، چگونه چيزی است؟ فيلسوفان در خصوص ماهيت انسان نظرهايی داده‌اند و طبيعت يا فطرت او را تعريف کرده‌اند. مورخان نيز در گزارشهای خود گاهی به طبيعت انسان نظر کرده‌اند و علل وقايع تاريخی و رفتارهای انسانی را در طبيعت انسان جسته‌اند و آن را دارای سرشتی تغييرناپذير شمرده‌اند. اما خود تاريخ به ما می‌گويد که همه‌گونه انسانی در تاریخ بوده است: بودا، سقراط، عيسی (ع)، محمد (ص)، علی (ع)، فاطمه (ع)، حسين (ع) .... و در طرف ديگر فرعون، کاليگولا، معاويه، يزيد و .... اين دو کرانه‌ی انسان بودن چنان از يکديگر دور است که گاهی به نظر می‌آيد شايد دسته‌ی اول اصلاً انسان نبوده‌اند و فرشته يا خدايی متجسد بوده‌اند، يا دسته‌ی دوم نيز همين‌طور و ديوها يا اهريمنانی مجسم بوده‌اند. شايد چنين بوده باشد. اما اگر اينان انسان نيستند، مافوق انسان يا مادون انسان، چه فايده‌ای برای ما می‌توانند داشته باشند؟

دين نهادی همواره کوشيده است با مبالغه در تعظيم از انسانهای بزرگ شخصيتهایی فرابشری بسازد و چنان هاله‌ای در گرد سر آنان قرار دهد که هيچ انسانی گمان نزديک شدن به آنان را نکند؟ اما آيا اين خدمتی است يا خيانتی؟ آيا اين انسانهای بزرگ بايد سرمشقهايی برای عمل و زندگی باشند يا تصاويری دست‌نيافتنی و ابدی برای ستايش و پرستش؟ شايد تبليغ پرستش برای عده‌ای نان شود اما خريد آن برای پرستندگان آبی سيراب‌کن نخواهد بود، مگر ...؟ پس چه بايد کرد؟ شايد يک راه همين باشد که «به خود پديدارها» رجوع کنيم. بيش از آنکه به کسانی گوش دهيم که مدح و ذم را در زندگی پيشه ساخته‌اند، به خود کسانی گوش دهيم که چنين شخصيتی يافته‌اند.

امام علی (ع) به گواهی گفتار و کردار و پندارش بهترين سرمشقی است که می‌توان در پيش چشم داشت. او چگونه به ما آموزش می‌دهد:      

ای مردم! به خدا من شما را به طاعتی برنمی‌انگيزم، جزکه خود پيش از شما به گزاردن آن برمی‌خيزم. و شما را از معصيتی باز نمی‌دارم، جزآنکه خود پيش از شما آن را فرو می‌گذارم.[٣]

امام عصمت خود را به فرشتگان يا خدا يا طبيعت دگرگون‌ناپذير خود نسبت نمی‌دهد و چون پرهيز از گناه و انجام دادن طاعت را مقدور می‌يابد آن را به همگان توصيه می‌کند. به همين دليل کسانی را که به معروف فرمان می‌دهند، اما خود نمی‌کنند ملعون می‌شمارد:   

لعنت خدا بر آنان که به معروف فرمان دهند، و خود آن را واگذارند، و از منکر باز دارند و خود آن را به جا آرند.[٤]

 با اين وصف، امام رحمت بر گناهکاران را نيز توصيه می‌کند و خشم خودبزرگ‌بينان زاهدنما را نکوهش می‌کند تا شکر بیگناهی خود را (اگر واقعاً بيگناه باشند، که اين طور نيست) با رحمت و عفو و پرده‌پوشی بر گناهان ديگران به جا آورند:

بر کسانی که گناه ندارند و از سلامت دين برخوردارند سزاست که بر گناهکاران و نافرمانان رحمت آرند، و شکر اين نعمت بگزارند، چندانکه اين شکرگزاری آنان را مشغول دارد، و به گفتن عيب مردمان وانگذارد. تا چه رسد به عيبجويی که برادر را نکوهش کند، و به آنچه بدان گرفتار است سرزنش کند. آيا به خاطر ندارد که خدا چگونه بر او بخشيد، و گناهان او را پوشيد — بزرگتر از گناهی که او را بدان مذمت کند — و چگونه او را مذمت کند که خود چنان گناهی کرده است – ليکن پوشيده  و در پرده است –. و اگر چنان گناهی نداشته گناهان ديگری داشته که از آن گناه بزرگتر است؛ و به خدا سوگند، اگر گناهی که کرده بزرگ نيست و گناهی است خُرد، جرأت او را بر زشتی مردمان گفتن، گناهی بزرگتر بايد شمرد.

ای بنده‌ی خدا در گفتن عيب کسی که گناهی کرده است، شتاب مکن! چه، اميد می‌رود که آن گناه را بر او ببخشند، و بر گناه خُرد خويش ايمن مباش! چه، بوَد که تو را بر آن عذاب کنند. پس اگر از شما کسی عيب ديگری را دانست، بر زبان نراند به خاطر عيبی که در خود می‌داند. و شکرِ بر کنار ماندن از گناه او را بازدارد، از آنکه ديگری را که به گناه گرفتار است بيازارد.[۵]

اما روزگاری خواهد آمد که اسلام از درون تهی و وارونه خواهد شد و اين آزمايشی است از خدا برای مؤمنان. از چه کسی بايد پيروی کرد:

... و اين روزگاری است که در آن رهايی نيابد، جز باايمانی بی‌نام و نشان، گمنام در نظر مردمان. اگر باشد، نشناسندش؛ و اگر نباشد، نپرسندش. اينان چراغهای هدايتند و راهنمايان شَبرَوان بيابان ضلالت. نه فتنه جويند و نه سخن اين را بدان رسانند، و نه زشتی کسی را به گوش اين و آن خوانند. خدا درهای رحمت خود را به روی اينان گشوده است، و سختی عذاب خويش را از آنان برطرف فرموده.

ای مردم! به زودی بر شما روزگاری خواهد آمد که اسلام را از حقيقت آن بپردازند، همچون ظرفی که واژگونش کنند و آن را از آنچه درون دارد تهی سازند. مردم! همانا، خدا شما را پناه داده است، و بر شما ستم روا ندارد؛ اما پناهتان نداده است که در بوته‌ی آزمايشتان در نيارد....[۶]

و بالاخره به ما می‌آموزد چگونه بنده‌ی خدا باشيم. بنده هيچ‌گاه نمی‌تواند به عمل خود مغرور باشد. بنده بايد هميشه عذرخواه تقصير خود باشد. اين را او به ما می‌آموزد — علی. اين دعای اوست:

خدايا! بر من ببخش آنچه را که از من بدان داناتری، و اگر بدان بازگشتم تو به بخشايش بازگرد – که بدان سزاوار تری – .

خدايا! بر من ببخشا وعده‌هايی را که نهادم و آن را نزد من وفايی نبود؛ و بيامرز آنچه را به زبان به تو نزديکی جستم و دل راه مخالف آن را پيمود.

خدايا! بر من ببخشای نگاههايی را که نبايد، و سخنانی که به زبان رفت و نشايد، و آنچه دل خواست و نبايست، و آنچه بر زبان رفت از ناشايست.[۷] |link|

 يادداشتها:

۱)    نهجالبلاغه، ترجمه‌ی دکتر سيدجعفر شهيدی، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، چاپ دوم، تهران ۱۳۷۰، کلمات قصار ١١۷، ص ٣۸١. در جای ديگر: «دوتن درباره‌ی من تباه گرديدند، دوستی که از حد بگذراند و دروغ ‌بافنده‌ای که از آنچه در من نيست سخن راند» [و اين مانند فرموده‌ی اوست: که «دو تن درباره‌ی من هلاک شدند دوستی که از حد گذراند و دشمنی که بيهوده سخن راند»] (کلمات قصار ٤۶۹، ص ٤٤٤. جمله‌ای که در داخل دو قلاب آمده است در بالا به صورت ديگری ترجمه شده است). 

۲)    همان، خطبه‌ی ١٢۹، ص ١٢۸.

٣)    همان، خطبه‌ی ١۷۵، ص ١۸١.

٤)   همان، خطبه‌ی ١٢۹، ص ١٢۸.

۵)   همان، خطبه‌ی ١٤٠، ص ١٣۷.

۶)   همان، خطبه‌ی ١٠٣، ص ۹۵.

۷)   همان، خطبه‌ی ۷۸، ص ۵۷.

bullet

 جمعه، ۸ آذر ۱۳۸۱

bullet

—— ، ۲۹ نوامبر ۲۰۰۲

 

برای خدا، نه به نام خدا

 

بيعت شما با من بی‌انديشه و تدبير نبود، و کار من و شما يکسان نيست. من شما را برای خدا می‌خواهم و شما مرا برای خود می‌خواهيد. ای مردم! مرا بر کار خود يار باشيد و فرمانم را پذرفتار. به خدا سوگند، که داد ستمديده را از آن که بر او ستم کرده بستانم و مهار ستمکار را بگيرم و به ناخواه او تا به آبشخور حق کشانم.[١]

  علی بن ابی طالب (ع)

 

bullet

علی (ع) و سياست  

معمول نويسندگان فلسفه‌ی سياسی اين است که حکومتهای دينی را بر اين اساس متمايز کنند که در نظريه‌های سياسی دينی درباب حکومت، يا حقی الهی برای حاکم وجود دارد (سلطنت)، يا فرمانها و قوانينی وجود دارد که جای قوانين مدنی را می‌گيرد و خود خداوند سلطان است (خداسالاری/ تئوکراسی). نظريه‌ی اول در قرون وسطای مسيحی به نظريه‌ی «دو شمشير» نيز معروف بود. شمشير دنيا به دست سلطان بود و شمشير معنويت/ روحانيت به دست کليسا. و در واقع، شمشير معنويت گاهی غالبتر و پرزورتر بود، چراکه حکومت به‌زور به دست آمده را کليسا بايد متبرک می‌کرد — تنفيذ قدرت خداوند به نماينده‌ی قاهرش در زمين. اما از قرن هفدهم به بعد با ظهور دولتهای ملی يک شمشير بيشتر باقی نماند و آن هم شمشير دولت بود. نويسندگان غربی نمونه‌های حکومت خداسالار را در حکومت انبيای بنی‌اسرائيل در عهد قديم (داود و سليمان)، و در دوره‌ی جديد، در حکومتهای ساوونا رولا در فلورانس و کالوين در ژنو و پيوريتانها در مستعمرات نیوانگلند ذکر کرده‌اند. نظريه‌های اسلامی درباره‌ی خلافت يا امامت نيز گاهی با يکی از اين دو عنوان تعريف می‌شود و از واقعيات تاريخی نيز برای مستند کردن آنها استفاده می‌شود. اما، هميشه امايی وجود دارد، شايد بيش از آنکه نظريه‌های جاافتاده و مقبول بتوانند در اين خصوص کمکی به ما بکنند، يعنی چگونگی حکومت در اسلام، چه از نظر مسلمانان و چه از ديدگاه تاريخی، بهتر اين باشد که نظريه‌ی حکومت دينی، نه حکومت به نام دين، را از زبان کسی بشنويم که خود از هر حيث اوْلی است. من در اينجا می‌خواهم تمايزی قائل شوم ميان حکومت دينی و حکومت آخوندی، تمايزی که نويسندگانی مانند ژاک ماريتن نيز بدان قائل شده‌اند. اولی برای خداست و دومی به نام خداست. اولی حکومت مردم است و دومی حکومت يک طبقه يا يک گروه از يک طبقه. |link|

   ادامه دارد ... 

 

يادداشتها:

١)    نهج‌البلاغه، ترجمه‌ی دکتر سيدجعفر شهيدی، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، چاپ دوم، تهران ۱۳۷۰، خطبه‌ی ١٣۶، ص ١٣٤. تأکيدها از من است.  

bullet

 سه شنبه، ۱۲ آذر ۱۳۸۱

bullet

—— ، ۳ دسامبر ۲۰۰۲

 

 

bullet

اگر ننويسم چه می‌شود؟  

می‌دانيد، روزهايی هست که نمی‌خواهم از خواب بيدار شوم ‌— شبهايی که بی‌خوابی به سراغم آمده است و ۴ يا ۵ صبح تازه خوابيده‌ام. اما بايد بيدار شوم، چون ساعت ۸ صبح کلاس دارم. بارها شده است که به خودم گفته‌ام: «بگير بخواب! بچه‌ها از خدا می‌خواهند که تو نيايی!» اما آنها به هر حال آمده‌اند و سی نفر در کلاس نشسته‌اند تا تو بيايی. برای آنها ديگر چه فرقی می‌کند که تو بيايی يا نيايی. دست کم برخی که کوبيده‌اند تا به کلاس برسند ناراحت می‌شوند و اگر ناسزايت نگويند، دست کم، گله‌مند خواهند بود. علاوه بر اين، نرفتن بدتر است. درست است که توبيخ نمی‌شوی، اما بايد کلاس جبرانی بگذاری و اين يعنی که يک روز ديگر را غير از روزهای موظفت به دانشگاه بروی و آن را از دست بدهی — تازه سر گذاشتن کلاس جبرانی هم بچه‌ها معمولاً دبّه درمی‌آورند و هرکدام يک روز را پيشنهاد می‌کنند و دست آخر هم به توافق نمی‌رسند و يک عده می‌آيند و يک عده نمی‌آيند. اين است که برمی‌خيزم و خودم را هرطور هست به دانشگاه می‌رسانم. با شروع هر نيمسال می‌دانم که بايد به زندگی‌ام انضباط بدهم و کمی می‌دهم، اما وقتی به پايان آن نزديک می‌شوم ديگر احساس می‌کنم که بريده‌ام و البته خودم خواسته‌ام که کلاسهايم صبح زود باشد. از کلاسهای بعد از ظهر متنفرم....

حالا می‌دانيد می‌خواهم چه بگويم. روزهايی هست که آدم دوست ندارد سر کار برود، دوست ندارد با کسی حرف بزند، دوست ندارد چيزی بخواند، دوست ندارد اصلاً زنده باشد ... اما بايد ... در اين چند ماه گاهی احساس کرده‌ام که نکند با راه انداختن اين «سايت» يا نوشتن اين «صفحه» يک بايد ديگر هم بر ديگر بايدهايم افزوده‌ام و حالا بيشتر دارم خودم را خسته می‌کنم و کارهای ديگرم را بيشتر عقب می‌اندازم. گويی هرروز يا هرهفته حتماً بايد چيزی بنویسم، حتی اگر حال نوشتن نداشته باشم، اگر خسته و افسرده باشم و .... آيا بايد حتماً يأسها و دلمردگيهای خودم را نيز به ديگران سرايت دهم ... شايد آنها برای خواندن يا دانستن همين چيزها آمده باشند. همين که آنها می‌آيند به تو می‌گويد که بايد برای آنها چيزی آماده کرده باشی. وقتی می‌دانی کسی هر روز يا هر دو روز يک بار به صفحه‌ی تو سر می‌زند، چگونه می‌توانی خودت را موظف به کاری احساس نکنی؟ او از ديدن صفحه‌های گذشته چه احساسی خواهد داشت؟ مهمانی که ميزبان بر او در نگشوده است؟ دوستان می‌دانم چه بد است انتظاری را به وجود آوردن و آن را بر نياوردن! اما چه کنم بعضی وقتها سنگين است حتی بار تن بردن. با شما بيگانه‌ام، اما دوستتان دارم. بر من ببخشيد این روزهای غمگين را تنها به سر بردن. |link|

bullet

 پنجشنبه، ۱۴ آذر ۱۳۸۱

bullet

—— ، ۵ دسامبر ۲۰۰۲

 

bullet

دفتر يادها: کار خسته می‌کند  

چزاره پاوزه، نویسنده‌ی ايتاليايی، را بسيار دوست دارم. او را با سيلونه و بوتزاتی و کالوينو و پيراندللو در همان نخستين سالهای جوانی شناختم. او از جهات بسياری، از جمله شخصيت درونگرا، با صادق هدايت مقايسه‌شدنی است. اما، در سبک نويسندگی‌اش، واقعگراست. از او رمانهای ماه و آتش و رفيق و روستاهای تو و همچنين برخی داستانهای کوتاهش در قبل از انقلاب ترجمه شده بود. او در ۱۹۰۸ ديده به جهان گشود و در ۱۹۵۰ در هتلی در تورينو خودکشی کرد. شعر زير از کتاب هفت چهره از شاعران معاصر ايتاليا، ترجمه‌ی نادر نادرپور و جينالابريو کاروزو، کتابهای جيبی، ۱۳۵۵(؟)، برداشته شده است. 

کار خسته می‌کند

سر به کوچه نهادن، برای گريختن از خانه

فقط کار يک کودک است. اما اين مرد که تمام

روز را

در کوچه‌ها پرسه می‌زند، ديگر کودک نيست

و از خانه نمی‌گريزد.

گاهی، در بعد از ظهرهای تابستان،

ميدانها نيز تهی می‌شود و در زير آفتابی که آماده‌ی فروخفتن است، دراز می‌کشد.

و اين مرد، چون به خيابانی از درختان بی‌حاصل

می‌رسد، می‌ايستد.

تنها بودن، و هرروز تنهاترشدن، چه ارزشی

دارد؟

اگر فقط برای پرسه زدن باشد، ميدانها و

کوچه‌ها خاليست.

بايد زنی را از رفتن بازداشت و با او سخن گفت

و برای با هم زيستن آماده‌اش کرد.

وگرنه، هرکس با خود حرف می‌زند و از اين

روست که گهگاه،

مستی شبگرد به سخن درمی‌آيد و نقشه‌های تمام زندگی‌اش را باز می‌گويد.

 

بی‌گمان، در ميدان خالی، برخورد با کسی را انتظار نمی‌توان داشت،

اما آنکه در کوچه‌ها پرسه می‌زند، گهگاه

می‌ايستد.

و اگر تنها نباشد، حتی وقتی که در خيابان راه می‌رود،

خانه‌اش همانجا تواند بود که آن زن هست،

و اين خود ارزش دارد.

شباهنگام، ميدان دوباره تهی می‌گردد

و اين مرد رهگذر، در فروغ بی‌حاصل چراغها

ديگر خانه‌ها را هم نمی‌بيند و ديدگان را از

زمين برنمی‌گيرد،

فقط سنگفرشی را حس می‌کند که مردانی

ديگر،

با دستی به زمختی دست او، ساخته‌اند.

در ميدان تهی، ماندن، درست نيست.

بی‌گمان، زنی در کوچه هست که اگر از او

خواسته شود،

دست ياری به ساختن کاشانه خواهد گشود. |link|

bullet

 جمعه، ۱۵ آذر ۱۳۸۱

bullet

—— ، ۶ دسامبر ۲۰۰۲

 

 

bullet

 به پشت سر منگر!: کوايدان (داستان ارواح)  

می‌دانيد يکی از چيزهايی که هميشه برای انسان مسئله است گذشته‌ی اوست. آدم از يک سو احساس می‌کند که گذشته نيست و گذشته يا رفته است و از سوی ديگر احساس می‌کند که گذشته‌اش چنان بر دوش او سنگينی می‌کند که گاهی فرار از چنگ آن يا فراموشی آن را ناممکن می‌يابد. و بدين طريق او خود را دارای آينده‌ای نمی‌بيند و هرچه نفرين می‌شناسد نثار گذشته‌اش می‌کند یا سعی می‌کند تا جايی که ممکن است آن را فراموش کند و به همين دليل شايد به جايی دور بگريزد، يا استفاده از انواع مسکنها و مخدرها را بر خود روا شمرد. اساطير اين را خوب نمايش می‌دهند: به پشت سر منگر! می‌دانيد که اُرفئوس به هادس يا جهان مردگان رفت تا همسر خود را از آن جهان به اين جهان برگرداند. اين کار مقدور بود، اما مشروط بر آنکه او به هرچه در پشت سر می‌شنود بی‌اعتنا باشد و برنگردد تا بنگرد. اُرفئوس اين توصيه را ناديده گرفت و همسر خود را تا ابد از دست داد. برای اين اسطوره نيز مانند همه‌ی اساطير تأويلهای بسيار می‌توان در نظر گرفت، اما گمان می‌کنم که «گذشته» يکی از آن مواردی باشد که به خوبی می‌تواند تأويلی معنادار برای اين داستان باشد.

 فيلم کوايدان( ۱۹۶۴)، ساخته‌ی ماساکی کوباياشی، را شايد ديده باشيد. اما اگر آن را در تلويزيون ديده‌ايد، واقعاً چيزی نديده‌ايد. اين فيلم، گذشته از همه‌ی ارزشهای هنری ديگرش، فيلمبرداری درخشانی با پرده‌ی بزرگ دارد که فقط در سينمايی با امکانات فنی مناسب خاطره‌ای به يادماندنی از آن خواهيد داشت. من اين بخت را داشتم که آن را اولين بار (شايد در ايران) در سال ۵۸ در موزه‌ی هنرهای معاصر تهران ببينم. اين فيلم از چهار قصه‌ی جداگانه اما دارای مضمون مشترک (اپيزود) تشکيل شده است: زن برفی، موی سياه، هوئيجی بی‌گوش، سامورايی (تا جايی که به ياد دارم). مضمون مشترک همه‌ی اينها «گذشته» است. در قصه‌ی «زن برفی» هيزم‌شکنی که در طوفان برف گرفتار شده است و يخ‌زده است با نفس يک پری جنگلی حيات دوباره می‌يابد. پری از او قول می‌گيرد که اين راز را با کسی نگويد، و اگر بگويد او را بکشد. او قول می‌دهد. پری بعدها به صورت زنی روستايی درمی‌آيد و خود را در سر راه مرد قرار می‌دهد. مرد عاشق او می‌شود و با او ازدواج می‌کند. آن دو بچه‌دار می‌شوند و بچه‌ها بزرگ می‌شوند. اما يک روز هنگامی که آسمان تيره و تار و طوفانی است، نور کلبه چنان سربی می‌شود که مرد با ديدن چهره‌ی همسرش به ياد آن زن می‌افتد. راز را با همسرش در ميان می‌گذارد و می‌گويد تو مرا به ياد آن زن انداختی. زن برمی‌خيزد و دگرگون می‌شود. او همان زن برفی است. عهدی را که مرد با او بسته بود به يادش می‌آورد، اما به خاطر بچه‌ها از کشتن مرد چشم می‌پوشد و فقط او را ترک می‌کند، تا ابد. «موی سياه» تکان‌دهنده ترين قصه‌ی اين فيلم برای من بود. سامورايی فقيری با همسرش که در خانه نخريسی و پارچه‌بافی می‌کند به سختی روزگار می‌گذراند. سامورايی از فقر به تنگ می‌آيد و قصد ترک همسر خود می‌کند تا به خدمت اربابی درآيد. زن استغاثه می‌کند و به پای مرد می‌افتد تا او را بازدارد. اما او می‌رود و در دستگاه ارباب منزلتی می‌يابد و از خاندان او همسری می‌گيرد. پس از مدتی همسرش که منزلتی بالاتر از او دارد، او را رنجه می‌دارد و او دوباره به خانه باز می‌گردد تا با همسرش زندگی کند. زن و خانه همچون سابق است. زن همچنان زيباست و پارچه‌ها همچنان آويزان بر بندها. مرد با همسرش به بستر می‌رود. اما صبح که برمی‌خيزد چنان از وحشت دگرگون می‌شود که موهايش به يکباره از سياهی به سپيدی می‌گرايد و چهره‌اش شکسته و پرچين و چروک و فرتوت می‌شود. او در بستر خود چه ديده بود. اسکلتی مرده که فقط مويی سياه بر آن مانده بود. او با مرده‌ای خوابيده بود. خب شايد شرح بقيه‌ی قصه‌ها پرگويی شود. از همين دو قصه معلوم است که نويسنده و کارگردان چه می‌خواهند بگويند. انسانها اسير گذشته‌ی خودند و هرچه از آن دور شوند باز به آن برمی‌گردند. سنتها و آيينها چون ارواح بر دوش انسانها سنگينی می‌کنند و آنها را به پايين می‌کشند. آيا کسی آينده دارد که گذشته ندارد؟ آيا نوشتن خاطرات و به ياد روزهای خوب افتادن زندگی با ارواح نيست؟ آيا می‌شود گذشته‌ی خود را فراموش کرد؟ آيا بايد گذشته را فراموش کرد؟  |link|

bullet

 يکشنبه، ۱۷ آذر ۱۳۸۱

bullet

—— ، ۸ دسامبر ۲۰۰۲

 

 

 وقالوا ماهی الاحياتنا الدنيا نَموتُ ونَحياً ومايُهلِکنا الاالدهرُ ومالهم بذلک من علم اِن هُم الايَظُنُّون (جاثيه، ۲۴، «و گفتند ما را جز حيات دنيا هيچ نيست. می‌ميريم و زنده می‌شويم و ما را جز دهر هلاک نکند. آنان را بدان دانشی نيست و جز در پنداری نيستند»).

 

    

bullet

گذشته، حال، آينده: مفهوم زمان  

زمان را بُعد تغيير تعريف می‌کنند، و اين امر آن را متمايز از سه بُعد مکان می‌سازد. کلمه‌‌ی انگليسی برای «زمان»، time، از tempus در لاتينی گرفته شده است که خود برگرفته از temno در يونانی، به معنای «قطع کردن» يا «بريدن»، است. در يونانی کلمات chrónos و aión برای «زمان» به کار می‌رود. کلمه‌ای که در عربی به‌طور عام برای زمان به کار می‌رود، يعنی همين لفظ «زمان»، با ترجمه‌های عربی از آثار يونانی به اين زبان راه يافت. مترجمان آثار يونانی اين کلمه را از زبان پهلوی گرفتند. اين لفظ در زبان پهلوی معادلی است برای «زُروان» که پدر دوقلوهاست، يعنی اورمزد «تابان و خوشبو» و اهريمن «تاريک و بدبو». بنابراين، در قرآن کلمه‌ی «زمان» نيامده است، اما به جای آن کلمه‌ی «دهر» آمده است و قرآن تلقی عرب جاهلی را در خصوص آن مردود می‌شمرد: «وقالوا ماهی الاحياتنا الدنيا نَموتُ ونَحياً ومايُهلِکنا الاالدهرُ ومالهم بذلک من علم اِن هُم الايَظُنُّون» (جاثيه، ۲۴، «و گفتند ما را جز حيات دنيا هيچ نيست. می‌ميريم و زنده می‌شويم و ما را جز دهر هلاک نکند. آنان را بدان دانشی نيست و جز در پنداری نيستند»). اما احاديثی وجود دارد که در آن «دهر» با خدا يکی دانسته می‌شود. در حديثی قدسی گفته می‌شود که «خداوند تبارک و تعالی گفت: "روزگار (دهر) را دشنام مدهيد، زيرا من دهر هستم. امر به دست من است و من شب و روز را از پی يکديگر می‌آورم"». پيامبر (ص) نيز مردمان را از سرزنش نوميدانه‌ی «روزگار» برحذر می‌داشت: «لاتقولوا خيبةالدهر، فان‌الله هوالدهر» («نگوييد چه روزگار نوميدکننده‌ای، زيرا خداوند خود دهر است»). با اين وصف، لغت‌نويسان عرب الفاظ بسياری برای مفهوم «زمان» داشتند. آنان به‌طور کلی ميان «دهر»، زمان از ابتدای جهان تا پايان آن، و «زمن» يا «زمان»، زمان طولانی دارای ابتدا و پايان، فرق قائل بودند و همچنين الفاظی مانند: «عصر»، پهنه‌ای از زمان؛ «حين»، دوره‌ای از زمان، کم يا بيش؛ «دوام»، استمرار زمان؛ «مدّة»، فضای استمرار زمان؛ «وقت»، لحظه‌ای از زمان؛ «آن»، زمان حال؛ «اوان»، زمان يا فصل؛ «يوم»، زمانی، شب يا روز؛ و «ساعة»، زمانی از شب يا روز، وقتی. هنگامی که متون فلسفی يونانی به زبان عربی ترجمه شد، متداولترين معادلهای به کار گرفته شده برای اصطلاحات يونانی عبارت بود از: زمان، در ترجمه ‌ chrónos؛ دهر، در ترجمه aión؛ وقت، در ترجمه kairós؛ «مدّة»، در ترجمه diástasis.   

ادامه دارد .... |link|

 

شما بنويسيد

قبلی صفحه‌ی اول بالا بعدی

X

چهارشنبه، ۹ بهمن ۱۳۸۱

 همه‌ی حقوق محفوظ است.

   E-mail: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org