بايگانی: روزنامه‌ها

 

فلُّ سَفَه

Fallosafah.org ― the Journals of M.S. Hanaee Kashani 

bullet

 يکشنبه، ۲۲ تير ۱۳۸۲

bullet

 —— ، ۱۳ ژوئيه ۲۰۰۳

bullet

 بيدار شدن از خواب جزمی!

در آنچه پنجشنبه‌ی گذشته درباره‌ی «مابعدالطبيعه‌ی حجاب» نوشتم دوستانی به مناقشه با من برخاستند که بی‌مناسبت نديدم در اينجا پاسخی به اين مناقشه بدهم. آقای علی اشرفی در همين جا در صفحه‌ی شما بنويسيد نوشته‌اند که توصيف من از جامعه‌ی امريکا دقيق نيست، چون در آنجا هم مسئله‌ی امنيت وجود دارد. و ضمناً اينکه مولوی گفته است: گفتم ار عريان شود او در عيان/ نی تو مانی نی کنارت نی ميان، معنای آن اين است «که ذهن انسان ذاتاً از فهم حقيقت نامتناهی و دست يافتن به آن ناتوان است» و «لذا او برای مردم عادی که با موضوعات عميق آشنايی ندارند از زبان غيرمستقيم و رمز استفاده می‌کند». در نکته‌ی اول بايد بگويم که من گمان نمی‌کردم کسی با شيوه‌های امنيتی و وجود ناامنی در غرب ناآشنا باشد — در اين خصوص فيلمها و گزارشهای خبری برای اکثر مردمی که تلويزيون تماشا می‌کنند آشناست. و من به اشاره هم گفتم که ناامنی در همه‌جا هست. اما مسئله‌ی من اين بود که چگونه با «ناامنی» برخورد می‌شود. و البته خود اين شيوه‌های جديد امنيتی در کشورهايی مانند کشور ما هم به کار گرفته می‌شود، مانند همه‌ی ابزارهای جديد ديگر. نکته‌ای که اين دوست عزيز و دوست ديگرم مهدی، سيبستان، به آن توجه نکردند اين بود که من می‌خواستم بگويم مسئله‌ای مانند «ناامنی» يا «امنيت» چگونه می‌تواند صورت «مابعدطبيعی» بيابد، يعنی شخص فکر کند که ناامنی واقعيتی بنيادی است، من هم آن را قبول دارم، که «چاره»ی آن فقط در يک شيوه‌ی «دفاعی» است، اما من اين را قبول ندارم. اين شيوه‌ی دفاعی اين است که تو خود را بپوشانی چون «هرکه داد او حُسن خود را در مزاد/ صدقضای بد به سوی او رو نهاد». آيا تصور مولوی در اينجا از انسان يا «ديگران» اين نيست که افراد ذاتاً خبيث‌اند و چه دوست و چه دشمن چشم ديدن «بهتر» از خود را ندارند. شايد اين نظر درست باشد، چيزی که در فلسفه آن را با تعبير «انسان برای انسان گرگ است» می‌شناسيم، اما اين فقط فلسفه يا نظريه‌ای در باب فطرت يا طبيعت انسان است و نه حقيقت عالم چنانکه هست. بسياری از آنچه عرفا در سخنان حکمت‌آميز خود آورده‌اند از جنس فلسفه است، اما شيوه‌ی اثبات آن به تمامی فلسفی نيست، چنانکه می‌بينيد مولوی هم به طبيعت متوسل می‌شود و هم به سخن پيامبر (ص). اگر دوست انديشمندمان آقای اشرفی به سطر بعدی «آفتابی کز ...» توجه می‌کردند، که من آن را در آن نوشته نياورده بودم، «فتنه و آشوب و خونريزی مجوی/ بيش از اين از شمس تبريزی مگوی»، به معاينه درمی‌يافتند که «پوشيده‌گويی» مولوی صرفاً برای اين نيست که از حقايقی سخن می‌گويد که عوام را بدان راه نيست.

تفکر قدما و تفکر متأخران، دست کم پس از انقلاب علمی و انقلاب کپرنيکی کانت در علم‌شناسی، به دو عالم جداگانه می‌انجامند: در يکی خود را تغيير می‌دهی تا شبيه به جهان بزرگتر شوی و در ديگری جهان را تغيير می‌دهی تا آن را شبيه خودت بسازی، چون اصلاً جهان همان است که تو می‌شناسی. اين تحول و ديگرگونی پيوسته‌ی جهان امروز گواه بر همين استدلال است، خوب يا بدش را می‌شود از زاويه‌ای ديگر بحث کرد. بحث من از شعر مولوی برای اين بود که بگويم «انقلابی مفهومی» وجود دارد که شناخت و جهان ما را از قدما متمايز می‌کند. بنابراين فلسفه‌پردازی مولوی هم مانند هرکس ديگری قابل تشخيص و قابل نقد است، چون او هم دارد استدلال می‌کند! | link |       

bullet

 دوشنبه، ۲۳ تير ۱۳۸۲

bullet

 —— ، ۱۴ ژوئيه ۲۰۰۳

bullet

 بانوی بهشت

بسياری از چيزهايی که در کودکی می‌شنويم، قصه‌های ديو و پری، در بزرگی کم کم فراموش می‌کنيم، يا دست کم باور می‌کنيم که اينها فقط قصه بودند. شايد برای برخی اعتقادات دينی نيز همين حکم را بيابند. شخصيتهای دينی در کودکی ابتدا همچون قهرمانان قصه‌ها جلوه می‌کنند و بعد با توجه به اينکه در زندگی چه راهی پيش پای آدم قرار گيرد نقشهای ديگری می‌يابند. برای کسی شايد تنها پناه و ملجئی باشند، برای کسی شايد سنتهای موروثی باشند، برای کسی شايد مقدسات دينی باشند، برای کسی شايد الگوهای زندگی باشند، برای کسی شايد قهرمانان افسانه‌ای باشند و ....

من هم همچون بسياری از کسان تربيت دينی داشته‌ام و از اين بابت شرمنده نيستم، گرچه گاهی سخت بر من گذشته است. من هم از زمره‌ی آن آدمهايی هستم که نه سنتی محسوب می‌شوند و نه متجدد، و از هر دو طرف چوب می‌خورند. نتيجه تنهايی عميقی است که نصيب آدم می‌شود: از تنگ نظری و جهالت و حماقت و خودپرستی و ظاهربينی آدمهای سنتی منزجری و در طرف مقابل هم چيزی بيش از اين نمی‌بينی. فقط لباسها و ادا و اطوارها فرق می‌کند. من به جد معتقدم که هيچ آدم اهل انديشه و متفکری در تاريخ بشر نمی‌يابيد که اهل دين نبوده باشد. عجالةً فقط می‌توانيد به گواهی کانت و هگل و نيچه رجوع کنيد. بزرگترين بيدينان دوره‌ی جديد هم زمانی متدين بوده‌اند و آن‌گاه که از دين رو برگردانده‌اند باز در عمق وجودشان ديندار بوده‌اند. شايد اين از بزرگترين تراژديها و پاره‌پارگيهای عصر نو باشد که انسان مجبور است در باطن ديندار باشد و در ظاهر بی‌دين. با اين وصف مايه‌ی شگفتی است که در عصر جديد انسان متدين در جوامع نامتدين راحت‌تر است تا در جوامع متدين.

در وصف فاطمه (س)، آيا فقط کافی است که گفته شود او دختر پيامبر (ص) و همسر علی (ع) و مادر حسن (ع) و حسين (ع) و ام کلثوم (س) و زينب (س) بود؟

گاهی کلمه‌ای در قرآن يا تعبيری در حديثی مرا شگفت زده می‌کند و با خود می‌گويم که مسلمانان قديم از اين کلمات چه می‌فهميده‌اند و ما امروز چه می‌فهميم؟ نکند اين پيشداوری‌های من باعث شده است که برخی از اين چيزها را در پرتو نظريه‌های جديد بسيار معنادار بيابم. از پيامبر (ص) روايتی هست در اين خصوص که فاطمه (س) بانوی زنان بهشت است، و معمولا شيعه وقتی اين حديث را روايت می‌کنند از همان جزء اول ياد می‌کنند. در صورتی که غزالی از اين حديث روايت می‌کند پرسش و پاسخی ميان فاطمه (س) و پيامبر (ص) رد و بدل می‌شود که جالب توجه است:           

گفت: «بشارت باد تو را به خدای – تعالی – که تو سيده‌ی زنان اهل بهشتی». گفت: «پس آسيه زن فرعون و مريم مادر عيسی چيستند؟» گفت: «هريک از ايشان سيده‌ی زنان عالم خويش‌اند، و تو سيده‌ی زنان عالم خويشی ...» ( کيميای سعادت، ج ۲، ص ۱۸۶).

آنچه مرا به انديشه برده است اين است که مراد از «هريک از ايشان سيده‌ی زنان عالم خويش‌اند، و تو سيده‌ی زنان عالم خويشی ...» چيست. تفاوت «عالم»ها حتی در بهشت؟ | link |

bullet

 يکشنبه، ۵ مرداد ۱۳۸۲

bullet

 —— ، ۲۷ ژوئيه ۲۰۰۳

علم و حکمت زايد از لقمه‌ی حلال

عشق و  رقت آيد از لقمه‌ی حلال

(مثنوی، بيت ۱۶۴۴)

bullet

 علم و حکمت، عشق و رقت

  «پاک» و «ناپاک»، «حلال» و «حرام»، «مقدس» و «نامقدس» — اين کلمات چه نيروی شگرفی در تاريخ داشته‌اند، تاريخی که با دين ساخته شده است. «وحشی» و «متمدن»، «بافرهنگ» و «بی‌فرهنگ»، «انسان» و «حيوان»، «آلوده» و «نيالوده»، «بهداشتی» و «غيربهداشتی» — آيا اينها کلماتی هستند جانشين همان ارزشهای بيان شده در دين؟

وقتی به داستان آفرينش در اديان توحيدی نظر می‌کنيم شايد هيچ مضمونی به اندازه‌ی غذا در سرنوشت تاريخی انسان مهم جلوه نکند — هبوط با «خوردن» آغاز می‌شود و منع هم از «خوردن» است. در اديان گفته می‌شود که انسان «روح» است، اما او برای رستگاری بايد مراقب «دست» و «چشم» و «دهان»اش باشد. بدين ترتيب است که انسان برای «پاکی» بايد خود را بشويد و گوشت را «خون‌آلود» و «خام» نخورد و از خوردن گوشت حيوانات «گوشتخوار» نيز اجتناب کند. و با چشمانش نيز در ديگران طمع نبندد. اما بعد «پاکی» صورت انتزاعيتری می‌يابد، «پاک» و «ناپاک» فقط «مادی» نيست، رابطه‌ای حقوقی می‌تواند چيزی را «پاک» يا «ناپاک» کند، لقمه‌ی «حرام» يا «حلال» ديگر گوشت اين حيوان يا آن حيوان نيست بلکه مالی است که جامعه تهيه‌ی آن را مشروع نمی‌شمارد.

در داستانها و اساطير گذشته ستمگران «خونخوار» معرفی می‌شوند. و وقتی رمانتيکهای اروپايی را می‌بينيم که در گذار از جامعه‌ی فئودالی به بورژوايی «کُنت»های زميندار را در کسوت «پيرمردان» و «پيرزنان» خون‌آشام (دراکولا (اژدها)، وامپير) تصوير می‌کنند باز همين اسطوره‌ها را زنده می‌بينيم. دراکولا (اژدها) نيز ريشه‌ای شرقی دارد. چرا موجودات «خونخوار» بيش از ديگر موجودات عمر می‌کنند؟ | link |    

bullet

 يکشنبه، ۱۲ مرداد ۱۳۸۲

bullet

 —— ، ۳ اوت ۲۰۰۳

bullet

 قبض و بسط

با اينکه هميشه سعی می‌کنم مواظب احوال خودم باشم و نگذارم چيزی مرا از عالم خودم به بيرون پرت کند، چون به تنها چيزی که وابسته‌ام حال است، باز چند هفته‌ای است که از کوک خارج شده‌ام. يکی دو هفته‌ای که نبودم به مشهد رفته بودم. مادرم می‌خواست مرا به خواستگاری ببرد. رفتم و پسنديدم و در لحظه‌ی آخر، يا به قول فوتباليستها دقيقه‌ی نود، عروس تصميمش را عوض کرد و گفت نمی‌توانم از خواهرهايم دل بکنم و بيايم در شهر غربت تنها گوشه‌ی خانه بنشينم و به تو نگاه کنم. هفت تا خواهر داشت و هرروز آنها را می‌ديد. متأسف بودم که چرا او را ده سال پيش نديده بودم. از اقوام نسبتاً نزديک بود. و کار به سه روز داشت درست می‌شد. دلسوخته بازگشتم.

در بازگشت بايد با صاحبخانه‌ام در خصوص پايان قراردادمان که اول شهريور است صحبت می‌کردم. يکی دوسالی است که تصميم به فروش آپارتمانش دارد ولی ظاهراً آپارتمان دلخواه خود را برای خريد پيدا نکرده است. به او تلفن زدم. بيمار بود و در بستر افتاده بود. رگ سياتيکش بدجوری گرفته است و احتمالا دوره‌ی درمانش طولانی است. گفت امسال به دليل مخارجی که من داشتم و نيازی که دارم مبلغ اجاره را يک ميليون تومان وديعه و بيست هزارتومان ماهانه اضافه می‌کنم. طی اين سالها معمول اين بود که هرسال بين بیست تا سی هزارتومان ماهانه اضافه می‌کرد که گاهی حتی بيش از افزايش حقوق ساليانه‌ی من بود، اما مگر فرقی هم می‌کند — کل حقوق من از اجاره‌ی آپارتمانم پنجاه هزارتومان هم کمتر است. به اين می‌گويند معجزه‌ی اقتصادی. گفتم فکر می‌کنم. تصميم گرفتم ديگر پا شوم. دلايلی برای دلگيری از خانه داشتم. خاطرات ناگوار از زندگی خودم و رفتار نامناسب همسايه‌ها و کثيفی آپارتمان که بدجوری آزارم می‌دهد. شش سال پيش که آپارتمان بغلی همين مجموعه را به قيمتی گزاف اجاره کردم نقاشی هم گرفتم و يک رنگ درست و حسابی هم به آن زدم که از اول هم نداشت و تا امروز هم دوام آورده است. پولش را هم تماماً خودم دادم. در آنجا دوسال نشستم. به اين آپارتمان که کوچ کردم ديگر آن حال و حوصله را نداشتم و در ضمن گمان می‌کردم که موقت است و بايد به فکر جای بزرگتری باشم. باری، اکنون بايد ميان تمديد اجاره‌ی خانه و تعويض آن يکی را انتخاب می‌کردم. شش سالی است که در اين محل ساکنم و در اين دوازده سال تنها در دو محل زندگی کرده‌ام که فاصله‌ی چندانی با يکديگر نداشته‌اند. سالهای شصت و دو تا شصت و نه هم همين طور بود. معمولاً صاحبخانه‌هايم دوستم دارند و می‌خواهند برای همه‌ی عمر نگهم دارند. و از اينکه برای اهالی محل و کسبه و رانندگان تاکسيهای خطی تقريباً بچه محل محسوب می‌شوم خوشحالم و احساس غريبی نمی‌کنم.

گفتم يکی دو روزی بگردم شايد همين نزديکيها جای بهتری پيدا کنم. اما ديدم نه دردسر دارد و وقت اين کارها را هم ندارم. با صاحبخانه موافقت کردم، به شرط آنکه خانه را به کلی نقاشی کند. موافقت کرد و اکنون چندروزی است که نقاشها زندگيم را به هم ريخته‌اند. اميدوارم طبق قولی که داده‌اند تا آخر هفته کار تمام شود، اما من خوش‌بين نيستم. | link |

bullet

 سه شنبه، ۱۴ مرداد ۱۳۸۲

bullet

 —— ، ۵ اوت ۲۰۰۳

bullet

 «رايانه» مؤنث است يا مذکر؟

بسيار پيش آمده است که تأسف خورده‌ام براينکه چرا بسيار پيشتر از اين با کسی آشنا نشده‌ام يا از چيزی استفاده نکرده‌ام يا کتابی را نخوانده‌ام يا فيلمی را نديده‌ام يا چيزی را ندانسته‌ام يا کاری و علمی را نياموخته‌ام يا آهنگ و ترانه‌ای را نشنيده‌ام. اين هم شايد يکی از تراژديهای زندگی باشد که آدم گاهی دير يا خيلی دير به چيزهايی که واقعاً می‌خواهد يا نياز دارد دست می‌يابد. «رايانه» هم برای من چنين بوده است. بايد خيلی زودتر از اينها از او استفاده می‌کردم. اولين استفاده‌ای که برای «رايانه» می‌شناختم «حروفچينی» بود و از همان اوايل سالهای دهه‌ی  «هفتاد» تصميم گرفتم برای حروفچينی کتابهايم «رايانه» داشته باشم. اما قيمت «رايانه» گران بود و ضمناً از کار با آن نيز می‌ترسيدم و گمان می‌کردم که تخصصی بسيار پيچيده می‌خواهد و من شايد مرد اين ميدان نباشم يا حوصله‌ی اين کار را نداشته باشم.

کار با حروفچين‌ها برای من بسيار مشکلتر بود. کارهايی که من از آنها می‌خواستم برای آنها وقت‌گير و پردردسر بود و تغيير مداوم در متن آنان را به ستوه می‌آورد. اولين کتابم احیای فرهنگی را که مرکز نشر دانشگاهی منتشر کرد، با اينکه مرکز خود حروفچينی داشت به بیرون دادم حروفچينی کنند تا با همکارانم در مرکز درگير نشوم. خواندن نمونه‌های حروفچينی از آن کارهای کشنده است. گاهی تا پنج يا شش نمونه (چيزی حدود ۳۰۰۰ صفحه) را بايد حرف به حرف می‌خواندم، نه سر می‌ماند، نه چشم، نه گردن. بعد از اين کتاب بود که جداً به فکر خريد «رايانه» افتادم، اما باز اين دست و آن دست کردم، تا اينکه کتابهای بيشتری که مجبور بودم ترجمه کنم و سرعت در کار ديگر طاقتم را طاق کرد و دل به دريا زدم و «رايانه» خريدم و راحت شدم. اکنون همه‌ی کتابهای خودم را حروفچينی‌شده به ناشرانم تحويل می‌دهم و معطلی برای چاپ فقط از بابت ارشاد و کتابخانه‌ی ملی است. به قول يکی از ناشرانم ديگر همين مانده است که طرح جلد کتابم را نيز خودم بدهم و به چاپخانه ببرم و صحافی شده دست آنها بدهم تا فقط توزيعش کنند!

«رايانه» برای من اين سود و زيانها را داشته است:

۱. قبلاً با قلم می‌نوشتم و می‌توانستم خود را اهل قلم بدانم، اما ديگر مدتهاست که چيزی با قلم نمی‌نويسم و يکراست حروفچينی می‌کنم. ديگر دستخطی از من وجود ندارد، چگونه می‌توانم ادعا کنم که اين چيزها را من نوشته‌ام؟ و بالاخره من جزو اهل قلم هستم، يا اهل «تخته کليد» (کی برد)؟

۲. از سوزش پشت گردن و درد انگشتان راحت شده‌ام، اما در عوض مچ دستهايم و کمرم درد می‌کند و پاهايم خواب می‌رود.

۳. ديگر به مداد و پاک کن و کاغذ هيچ احتياجی ندارم و مصرف کاغذم به صفر رسيده است. سال پيش که تمام دستنوشته‌ها و نمونه‌های حروفچينی شده‌ی کتابهايم را به سازمان بازيابی زباله دادم بالغ بر ۶۵ کيلو شد. اما البته اکنون مصرف برقم زياد شده است و هزينه‌ی تلفن، به دليل اينترنت.

۴. قبلاً هرگز نمی‌توانستم بيش از چند دقيقه روی صندلی بنشينم، اما اکنون ساعتها روی صندلی می‌نشينم بدون آنکه قادر به بلند شدن باشم. بارها غذايم بر سر اجاق سوخته است، چيزی که قبلاً هرگز اتفاق نمی‌افتاد.

۵. و بالاخره مشغوليتهای ديگری هم می‌توان با «رايانه» داشت که احساس «تنهايی» را به صفر برساند.

از بسياری پسرها شنيده‌ام که با «رايانه»شان ازدواج کرده‌اند و از بسياری دخترها شنيده‌ام که توصيه کرده‌اند اين پسرهای «رايانه‌باز» به درد زندگی نمی‌خورند. برای دلبرانی که می‌گويند «منديش جز ديدار من»، «رايانه» بدترين هووی ممکن است.

یکی دو روز پيش که به دوست و همکار بسيار عزيزم در دانشگاه دکتر محمود امين، که اکنون در کاناداست، نامه‌ای نوشته بودم برايم دو حکايت شوخ‌طبعانه‌ی فلسفی و دانشگاهی فرستاد که بسيار برايم فرحبخش بود. گفتم امروز يکی از آنها را برای شما ترجمه کنم، اصل انگليسی نيز در زير هست، تا شايد شما را نيز خاطر خوش شود. آيا «رايانه» مؤنث است يا مذکر؟ اين پرسش برای برخی دستور زبانها بی‌معناست، اما برخی زبانها، مانند فرانسه، با حرف تعريف اسم را مؤنث و مذکر می‌کنند. اينکه «رايانه» مؤنث است يا مذکر است، اگر اين پرسش به زنان و مردان داده شود تا خود به آن پاسخ بگويند، بيش از آنکه گويای ماهيت اين وسيله باشد، می‌تواند از جهت هرمنوتيکی گويای فهمی باشد که زنان و مردان از يکديگر دارند. من خودم شخصاً معتقدم که «رايانه» مؤنث است و دليل چهارمی را که زنان برای «مذکر» بودن «رايانه» آورده‌اند، مردان نيز می‌توانستند برای «مؤنث» بودن رايانه اقامه کنند. به هر حال، تا نظر شما چه باشد و شما از کدام جنس باشيد!   

     

معلم زبان فرانسه داشت به شاگردان کلاسش توضيح می‌داد که در زبان فرانسه، برخلاف زبان انگليسی، به اسامی به صورت مذکر يا مؤنث اشاره می‌شود.

«خانه» مؤنث است — "la maison". «مداد» مذکر است — "le crayon".

دانشجويی پرسيد، «"رايانه" از کدام جنس است؟»

معلم، به جای دادن پاسخ، بچه‌های کلاس را به دو گروه — مذکر و مؤنث — تقسيم کرد  و از آنان خواست تا خودشان تصميم بگیرند که آيا «رايانه» بايد اسمی مذکر باشد يا مؤنث. از هرگروه خواسته شد تا چهار دليل برای پيشنهادشان بياورند.

گروه مردها تصميم گرفت که «رايانه» قطعاً بايد از جنس مؤنث باشد ("la computer")، چون:

۱. جز خالق‌شان کسی منطق درونی آنها را نمی‌فهمد؛

۲. زبان بومی که آنها برای ارتباط با ديگر رايانه‌ها استفاده می‌کنند برای هرکس ديگری نيز نامفهوم است؛

۳. حتی کوچکترين اشتباهها در حافظه‌ی بلندمدت نگهداری می‌شود تا بعدها در اولين فرصت ممکن مرور شود؛ و

۴. همينکه شما خودتان را به يکی پايبند کرديد، درمی‌يابيد که نيمی از حقوق‌تان را داريد صرف لوازم جانبی آن می‌کنيد.

 

اما گروه زنها نتيجه گرفت که رايانه‌ها بايد مذکر باشند ("le computer")، چون:

۱. برای اينکه با آنها کاری انجام دهيد، بايد آنها را روشن کرده باشيد؛

۲. آنها يک عالمه اطلاعات دارند، اما هنوز نمی‌توانند خودشان فکر کنند؛

۳. گمان می‌کنيد که آنها می‌توانند به شما کمک کنند که مسائل را حل کنيد، اما نيمی از وقت آنها خود مسئله هستند؛ و

۴. همينکه خودتان را به يکی پايبند کرديد، پی می‌بريد که اگر کمی بيشتر منتظر مانده بوديد، می‌توانستيد مدلی بهتر به دست آورده باشيد.

 

زنها بردند! 

 

A French teacher was explaining to her class that in French, unlike English, nouns are designated as either masculine or feminine.
"House" is feminine-"la maison." "Pencil" is masculine-"le crayon."
A student asked, "What gender is 'computer'?"
Instead of giving the answer, the teacher split the class into
two groups - male and female - and asked them to decide for themselves
whether "computer"
should be a masculine or a feminine noun. Each group was asked to give  four r
easons for their recommendation.
 

The men's group decided that "computer" should definitely be of the feminine gender ("la computer"), because:
1. No one but their creator understands their internal
logic;
2. The native language they use to communicate with other
computers is incomprehensible to everyone else;
3. Even the smallest mistakes are stored in long-term memory for
possible later review; and
4. As soon as you make a commitment to one, you
find yourselves spending  half your salary on accessories for it.

 The women's group, however, concluded that computers should be masculine  ("le computer"), because:
1. In order to do anything with them, you have to turn them on;
2. They have a lot of data but still can't think for
themselves;
3. They are supposed to help you solve problems, but half the  time they ARE the problem; and
4. As soon as you commit to one, you realize that if you had
waited a little longer, you could have gotten a better model.

The women won!

| link |

bullet

 پنجشنبه، ۱۶ مرداد ۱۳۸۲

bullet

 —— ، ۷ اوت ۲۰۰۳

bullet

 برای چه چيزی هميشه جا هست؟

قبل از اينکه «فيلوسوفيا» در يونان آغاز شود چيزی به نام «سوفيا» برای يونانيان شناخته بود و آنان «سوفوس»های خود را ارج می‌گذاشتند و «سوفوسها» را از نخستين کسانی می‌دانستند که راه و رسم زندگی مدنی را در يونان گشودند. «سوفيا» همان چيزی است که در عربی به آن «حکمت» و در فارسی «خرد» گفته می‌شود، و اگر در شرق نزديک و دور همچون يونان دانشی به نام «فيلوسوفيا» به وجود نيامد و اين دانش يا دانشوری يکسره يونانی است، اما بزرگترين تمدنهای جهان باستان، حتی کهنتر و قويتر و وسيعتر از يونان، يعنی چين و هند و مصر و ايران، همه به داشتن «خردمندان» يا «حکما»ی خود مباهی‌اند و «خردمندان» و آيينهای خردمندانه‌شان همان شأن و منزلتی را برای آنان کسب کرده است که در ميان اقوام سامی «انبيا» و «اديان» داشته‌اند و بدين گونه است که کنفوسيوس و لائوتسو و بودا و زردشت و هرمس سه بار کبير برای اقوام خود چون پيامبری شناخته شده‌اند.

«فيلوسوفيا» می‌تواند تحقيقی بی‌غرض برای رسيدن به شناخت باشد، بی‌آنکه کسب سود يا دفع ضرری از آن مقصود باشد، اما «سوفيا» با «حقيقتی» سر و کار دارد که مردمان را در زندگی به کار است و مقصود از آن دانستن نيست بلکه کاربستن است، و تقريباً همان شأنی را دارد که در تقسيمات ارسطويی از فلسفه با تعبير «حکمت عملی» از آن ياد می‌شود. برخی از نويسندگان فلسفی و فيلسوفان عصر نو نيز چاره‌ی «نيهليسم» را در رجوع به حکمت دانسته‌اند و از زايندگی ملعون فلسفه و سرگردانی و حيرت مداوم به ستوه آمده و خواستار معطوف کردن انديشه به «زندگی» و گشودن گره‌های آن شده‌اند، چه سود که آنچه در بالای آسمان و در زير زمين است بدانيم اما از «زيستن» انسانی ناتوان باشيم. چه سود که برای هرچيز هزارگونه استدلال بياوريم، اما از پذيرفتن استدلال درست ناتوان باشيم.

دوست بزرگوار و مهربانم دکتر محمود امين، چنانکه پيشتر گفتم، دو حکايت شوخ‌طبعانه فلسفی برايم فرستاده بود که امروز حکايت دوم را نيز برای شما ترجمه می‌کنم و متن اصلی نيز همراه است. اگر استاد فلسفه‌ای بخواهد به دانشجويانش، و از همه مهمتر به خودش، بگويد چه چيز در زندگی از همه مهمتر است با چه مثالی، يا با چه آزمونی در آزمايشگاه، می‌تواند به مقصود خود برسد؟ حکايت زير اين را به ما می‌آموزد.       

     

استاد فلسفه‌ای در برابر دانشجويان کلاسش ايستاد و برخی اقلام را در جلوی ديد آنان گذاشت. وقتی کلاس آغاز شد، او بی آنکه حرفی بزند شيشه‌ی [پارچ*] بسيار بزرگ و خالی مايونز را برداشت و آن را از سنگ، سنگهايی تقريباً به قطر ٢ اينچ، پر کرد. آن گاه از دانشجويان پرسيد آيا شيشه پر است؟

 

آنان تصديق کردند که شيشه پر است؟ استاد سپس جعبه‌ای ريگ برداشت و آنها را در شيشه خالی کرد. و شيشه را به آرامی تکان داد. البته ريگها در فضای خالی ميان سنگها قل می‌خوردند. آن گاه از دانشجويان باز پرسيد آيا شيشه پر است. آنان تصديق کردند که شيشه پر است!

 

استاد جعبه‌ای شن برداشت و آن را در شيشه خالی کرد. البته، شن لب به لب شد و همه چيز را پوشاند. او سپس يک بار ديگر پرسيد آيا شيشه پر است. دانشجويان يکدل و متفق پاسخ دادند — بله.

 

استاد سپس از زير ميز دوتا قوطی آبجو بيرون آورد و اقدام به ريختن تمام محتويات آن دو در شيشه کرد و فضای خالی ميان شنها بدين ترتيب کاملاً پر شد.

 

دانشجويان خنديدند.

 

استاد، در حالی که خنده‌ی خود را فرو می‌خورد، گفت «اکنون از شما می‌خواهم تصديق کنيد که اين شيشه نمودار زندگانی شماست. سنگها مهمترين چيزها هستند — خانواده‌تان، همسرتان، سلامتی‌تان، بچه‌هايتان — چيزهايی که اگر هرچيز ديگری را هم از دست بدهيد و تنها آنها برای شما باقی بمانند، زندگانی شما باز پر باقی می‌ماند. ريگها چيزهای ديگری هستند که اهميت دارند، مانند شغل‌تان و خانه‌تان و ماشين‌تان. شن همه‌ی چيزهای ديگر است. چيزهای کوچک و بی‌اهميت.

  و در ادامه گفت، «اگر ابتدا در شيشه شن بريزيد، هيچ جايی برای ريگها يا سنگها باقی نمی‌ماند. همين امر برای زندگانی شما پيش می‌آيد. اگر همه‌ی وقت و توان خود را صرف کارهای کوچک و بی‌اهميت بکنيد. هرگز جايی برای چيزهايی که برای شما مهم هستند نخواهيد داشت. به چيزهايی توجه کنيد که برای سعادت شما اساسی است. با بچه‌هايتان بازی کنيد. برای معاينات سالانه‌ی پزشکی‌تان وقت بگذاريد. همسرتان را بيرون ببريد. هميشه برای کار کردن و تميز کردن خانه و مهمانی دادن و گرفتن چکه‌ی شير آب وقت خواهد بود. «اول مراقب سنگها باشيد — چيزهايی که واقعاً اهميت دارند. اولويتهايتان را مشخص کنيد. بقيه‌ی چيزها فقط شن است».

 

يکی از دانشجويان دختر دستش را بلند کرد و پرسيد آبجو نمودار چه چيزی بود؟

 

استاد لبخندی زد و گفت: «خوشحالم که پرسيديد. فقط می‌خواستم به شما نشان دهم که هيچ اهميتی ندارد که پر کردن زندگانی‌تان چگونه [زندگانی‌تان چقدر پر**] ممکن است به نظر بيايد، همواره جايی برای يک جفت[يکی دوتا***] آبجو هست». [کنايه از اينکه هميشه می‌توانيد دوستی بيابيد که او را به خوردن چای/ قهوه/ بستنی/ نوشابه، بسته به هر فرهنگی، دعوت کنيد و بدين وسيله برای خود جفتی پيدا کنيد.]

بعد از تحرير را در روزنامه‌ی زير بخوانيد. 

 

A philosophy professor stood before his class and had some items in front of him. When the class began, wordlessly he picked up a very large and empty mayonnaise jar and proceeded to fill it with rocks, rocks about 2" in
diameter. He then asked the students if the jar was full?
 
They agreed that it was. So the professor then picked up a box of pebbles and poured them into the jar. He shook the jar lightly. The pebbles, of
course, rolled into the open areas between the rocks. He then asked the students again if the jar was full. They agreed it was! .
 
The professor picked up a box of sand and poured it into the jar. Of course, the sand filled up everything else. He then asked once more if the jar was full. The students responded with a unanimous -- yes.
 
The professor then produced two cans of beer from under the table and proceeded to pour their entire contents into the jar - effectively filling
the empty space between the sand.
 
The students laughed.
 
"Now," said the professor, as the laughter subsided, "I want you to recognize that this jar represents your life. The rocks are the important
things - your family, your partner, your health, your children-things that if everything else was lost and only they remained, your life would still be full. The pebbles are the other things that matter like your job, your house, your car. The sand is everything else. The small stuff." 

 "If you put the sand into the jar first," he continued "there is no room for the pebbles or the rocks. The same goes for your life. If you spend all
your time and energy on the small stuff, you will never have room for the things that are important to you. Pay attention to the things that are
critical to your happiness. Play with your children. Take time to get medical checkups. Take your partner out. There will always be time to go to
work, clean the house, give a dinner party and fix the leaky tap. "Take care of the rocks first -- the things that really matter. Set your priorities.
The rest is just sand."
 
One of the students raised her hand and inquired what the beer represented?
 
The professor smiled. "I'm glad you asked. It just goes to show you that no matter how full your life may seem, there's always room for a couple of beers."

| link |

bullet

 پنجشنبه، ۲۳ مرداد ۱۳۸۲

bullet

 —— ، ۱۴ اوت ۲۰۰۳

bullet

 بعد از تحرير: برای چه چيزی ...

يکشنبه شب (۱۹ مرداد) بود که نقاشها رفتند و من ماندم با خانه‌ای که بايد به تنهايی تميزش می‌کردم. نيروی کمکی هم که قرار بود بيايد نيامد و من بيشتر عزا گرفتم. ساعت از هشت و پانزده دقيقه گذشته بود که مهدی، کاتب سيبستان، زنگ زد. می‌خواست احوالی بپرسد و ضمناً تذکری بدهد. به نظر او در ترجمه‌ی متن بالا سه اشتباه وجود داشت. من دلايل خودم را برای دو پيشنهاد او شرح دادم و در يک مورد چون متن در پيش چشمم نبود متوجه ايراد او نشدم، اما بعد که ديدم متوجه شدم حق با اوست. اين ايرادها چنين بود:

* کلمه‌ی "jar" در متن بالا به معنای «پارچ» است و نه شيشه. در انگلستان مايونز را در پارچهای بزرگی می‌ريزند و بر روی ميز در سفره می‌گذارند.

معنای «پارچ» برای اين کلمه از همان نخستين درسهای زبان انگليسی در دوران دبيرستان برای من معلوم بود و نيازی نداشتم که برای حدس زدن اين معنای آن به فرهنگ لغت رجوع کنم. اما در گذاشتن اين معنا برای آن به ترديد افتادم، چراکه شايد خواننده‌ی فارسی زبان تصوری از «پارچ مايونز» نداشته باشد. در ايران، گاهی از پارچهای کوچک چينی برای ريختن سس مايونز يا سالاد استفاده می‌شود و در رستورانهايی که ميز پيش عذا دارند از پارچهای بلور معمولی استفاده می‌کنند، که برای آب هم از آنها استفاده می‌شود. بنابراين «پارچ مايونز» شايد اصلاً به راحتی در ذهن خواننده تجسم نيابد. با خود گفتم با «فرهنگ هزاره» مشورت کنم. فرهنگ ذيل همين مدخل اين معانی را پيشنهاد داده بود: ۱) شيشه، بانکه، بلونی، کوزه، شبو؛ ۲) (در بريتانيا، محاوره) (ليوان) آبجو، گيلاس آبجو، گيلاس. خب «پارچ» در اين ميان اصلاً ذکر نشده بود و اين جای تعجب بود. تصميم گرفتم «شيشه» را انتخاب کنم. چون در ايران به ظرفهای بسته‌بندی شده‌ی مايونز يا مربا يا ترشی می‌گويند «شيشه» و امروز هم شيشه‌های مايونز در اندازه‌های کوچک و بزرگ وجود دارد. بنابراين تصور «شيشه‌ی خالی و بزرگ مايونز» راحت‌تر از تصور «پارچ خالی و بزرگ مايونز» است.

** در ترجمه‌ی اين جمله که «فقط می‌خواستم به شما نشان دهم که هيچ اهميتی ندارد که پر کردن زندگانی‌تان چگونه ممکن است به نظر بيايد»، «پر کردن زندگانی‌تان چگونه ...» نادرست است و درست آن «زندگانی‌تان چقدر پر ...» است. من در توضيح او در پشت تلفن متوجه اين اشکال نشدم، اما بعد که نگاه کردم ديدم حق با اوست از او متشکرم و از خوانندگان به واسطه‌ی اين خطا عذر می‌خواهم.

*** و بالاخره، در پايان همين جمله، اصطلاح  "a couple of"، به «يک جفت» ترجمه شده است و حال آنکه ترجمه‌ی آن «يکی دوتا» («فرهنگ هزاره» نيز همين معادل را برای اين اصطلاح داده است) است و مقصود اين است که هميشه جايی برای «يکی دو ليوان آبجو» هست و اصلاً دعوت کسی به همراهی مقصود نيست.

شايد چنين باشد. اما من دليلی داشتم تا فکر کنم شايد نويسنده «خواسته» است با معنای "couple" (زوج، جفت، زن و شوهر) بازی کند و از آنجا اين حکايت به‌طور کلی در خصوص با ديگران بودن و اهميت قائل شدن برای چيزهايی است که مهمترين سعادت فرد در زندگی‌اند (خانواده و نزديکان) و در بالا از دو قوطی آبجو ياد شده و در پايان «دختر»ی از استاد سؤال می‌کند، کلمه‌ی «جفت» را برگزيدم تا «اگر» اين اشاره مقصود بوده آن معنا هم در ذهن بيايد.

به هر تقدير، مترجم ناگزير است در ترجمه‌ی متن همواره به چيزی بيش از لايه‌های ظاهری زبان توجه کند و اين امر شايد گاهی اصلاً ضرورتی نداشته باشد و انحرافی از متن بشمار آيد. | link |

 

bullet

 سايتی فلسفی از تونس

صندوق پُست تا قبل از به وجود آمدن ديگر وسايل ارتباطی در دوره‌ی جديد از اهميتی بسيار برخوردار بود و نامه، که خود عمری کهن دارد، در آن خانه‌ای برای خود می‌يافت که فقط از آن خودش بود. اما با آمدن ديگر وسايل ارتباطی رفته رفته به نظر می‌آمد که نامه ديگر آن جايگاه اجتماعی خودش را از دست داده است. در خانه‌های اروپايی و امريکايی دو قرن جديد همواره جايی برای «نامه‌ها» وجود داشت و «پستچی»، مردی که در فيلمهای قديمی او را غالباً سوار بر دوچرخه می‌بينيم، همچون سروش يا هاتفی بود که پيام‌آور شاديها يا غمها بود. صندوق پُست شايد به دليل همين خصلتهايش بوده است که به گفته‌ی گادامر يک نيمسال تمام موضوع توصيف پديدارشناسانه‌ی آدولف رايناخ قرار گرفته است.

من در زندگی خودم جز مدت کوتاهی از لذت نوشتن و دريافت کردن نامه برخوردار نشدم. سال ۵۸ يکی از دوستان دوره‌ی دبيرستانم که خيلی با هم دوست بوديم به ايتاليا مهاجرت کرد و تا چند سالی مکاتبه‌ی ما ادامه داشت. اين تنها نامه‌نگاری دو طرفه‌ی من به‌طور مداوم بوده است. و البته نامه‌نگاری يکطرفه نيز داشته‌ام.

با راه افتادن صندوقهای پست الکترونيکی سنتی که ظاهراً رو به فراموشی بود باز احيا شد. اما اين بار بسيار تفاوت می‌کند. ديگر پستچی را نمی‌بينی و او انعام يا عيدی نمی‌خواهد. نامه‌ی گمشده نيز نادر است. و البته نامه‌هايی که فرستنده‌ی آنها را نمی‌شناسی نيز بسيار.

دوشنبه صبح (۲۰ مرداد) از دريافت نامه‌ای متعجب شدم: نام فرستنده لطفی خيرالله بود، اما نامه هيچ عنوانی نداشت. نامه را باز کردم. نويسنده مرا به بازديد از «سايت» خود دعوت کرده بود و، در زير دعوت و نشانی سايت، خود را نيز معرفی کرده بود: ۳۸ ساله،  تونسی و ساکن در شهر Téboulba و محقق فلسفه.

نام عربی سايت من گاهی مهمانانی عرب را به ناخودآگاه به سوی سايت من می‌کشاند و همين اوايل سال بود که با دو سه تايی عرب که نشانی مرا به «مسنجر» خود اضافه کرده بودند به «گپ» زدن پرداختم. به هر حال ديدن اين سايت فلسفی عربی برايم جالب بود، و به اهل فلسفه ديدن اين سايت را توصيه می‌کنم. | link |

 

شما بنويسيد

قبلی صفحه‌ی اول بالا بعدی

X

 پنجشنبه، ۲۳ مرداد ۱۳۸۲

همه‌ی حقوق محفوظ است.

   E-mail: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org